
هلو گایز.😍 این قسمت بیشتر روشن شدن قضایا هس تا بتونین بهتر داستان رو درک کنین 🤗
بوسه ریزی روی سرم میزنه.مامان: گوش کن جولیکا خوب حرفامو بخاطر بسپار. منتظر به مادرم نگاه کردم.مامان:ما سه قبیله ایم:خون ا.ش.ام ها و گرگینه ها و هیوگون ها که خ.ون اشام ها و گرگینه ها باهم روابط دوستانه دارن ولی با هیوگون ها نه.همونطور که میدونی من هیوگونم اما بابات خون اش.ام و گرگینه بود که از خاندان سلطنتی بود و من دایه ولیعهد، به همین دلیل ازدواج ما ممنوعه بود و ما هردو به صورت مخفیانه ازدواج کردیم و بچه دار شدیم وقتی تو تخم بود خیلی ضعیف بودی همه بچه ها بعد از ۱۰۰۰ سال از تخم ها بدنیا می اومدن
اما تو بدنت خیلی نحیف بود و طاقت اینهمه انرژی رو نداشت(در زمان تعریف کردن اشک هاش روی صورتش جاری میشدن و روی دلم چنگ مینداختن)بعد از یه مدت که فهمیدن منو بابات بچه دار شدیم، دستور دادن که باید تو کشته بشی بخاطر نیروهایی که داشتی، قبل از ازدواج با پدرت،چون من دایه ولیعهد بودم باهاش ارتباط صمیمانه ای داشتم براش مثل یه مادر بودم،مادرش که میشه عمت یعنی خیالش نبود🙄 همینم باعث شد مثل اونا سنگدل نباشه فک میکردم اون بچه از روش کثیف این خاندان در امان میمونه اما وقتی ازش خواستم که مراقب تو باشه اون هم مثل بقیه جاه طلب شد گفت باشه ولی به یه شرط که بعد از اینکه بالغ شد قدرت هاشو به من بده،هیچ وقت فک نمیکردم کسی که بزرگ کردم یه روز بیاد جونمو، روحمو تهدید کنه و بدین ترتیب من راضی شدم که تو بشی عروس قربانی اون.به میله های زندون زل زدم،صدای مامانم تو سرم
اکو میشد،میگن اگه داخل یه موقعیتی گیر افتادی بدون یه ثانیه بهش فک کردی اما ذهن من اونقدر کوچیک بود که فکر میکرد این کل ماجراس و من عروس قربانی میشم ولی تازه شروع پیچ و خم روزگار و گره زدنش با یک نفر بود همین. هنوز تو شوک بودم و زمزمه میکرد« مرگ مرگ»که در زندان با صدای بدی باز شد و صدای گریه آشنا به نفر اومد چشم چرخوندم که ببینم کیه ولی ای کاش نمیدیدم اونها دایی و زن داییم بودن نه امکان نداشت که حالشون این شکلی باشه،شک کردم،چند روز خوابیدم که داییم اینقد شکسته شد؟و صدای گریه نوزاد ...الان باید خوشحال باشم؟مگه قرار نبود جشن بگیریم؟و بعدش هم صدای پرت شدن بابام.تا دیدمش رفتم بغلش:بابا؟دیدی چی میگن اینا؟
بغض داشت خفم میکرد.🥺.یه اشک مزاحم از چشم بابام چکید ولی من سریع پاکش کردم.من:بابا نباید گریه کنی،گریه مال آدم های ضعیفه.با یک بوسه روی پیشونیم آرامش رو بهم هدیه داد.و بعد بغلم کرد و بردم پیش مامانم. مامانم یه نگاه به بابا انداخت و با ناز روش برگردوند و زیر لب گفت:دراز.بابام پیشش نشست:چی میگی ضعیفه؟دایی:این بود که گفتی خوشبختی خواهرمو تضمین میکنی؟با این طرز حرف زدن؟.بابا:همین که من شوهرشم یعنی خوشبختم دو عالمه😎.
دایی:مگه شوهر قحط بود اینو گرفتی؟😑. میدونستم همه اینا بخاطر این بود که جو عوض شه ولی وضعیتمون غیر قابل انکار بود😔.من:دیگه مثل بابای من که فقط یکی بود.مامان:تو مار تو آستینی یا دختر؟دایی:عی خیانتکار.من: بابا حالا نوبت توعه.ریز ریز میخندید: بالاخره اینم کم اورد.من:باباااااااا.بابام صداشو صاف میکنه:حرف راستو از بچه بشنو😁. داخل گوش بابام گفتم: بابا من بزرگ شدم.بابا:نخیر تو همیشه کوچولویی ریزه.و شقیقه م رو میبوسه. بابا:نکنه بچت شبیه اورانگوتانه نشونش نمیدی؟😏.
دایی:بچه من؟اتفاقا خود الهه زیباییه قایمش کردیم نورش کورتون نکنه. بابا: سقفو بگیرین نیوفته،😂حالا بچه رو بفرس اینور دادا.بچه رو اوردن اینور خواب بود(نوزاد های هیوگون ها ۷۰ ساعت میخوابن)یه بچه زال که موهاش پرزی بودن و تاجش مثل کاکلش بود بیشتر شبیه خروس بود.بابا:بدش من بینم،دو ساعت داشتی سنگ این خروس رو به سینه میزدی؟😏😜.
زن داییم آدم خجالتی و کم حرفی بود البته موقعی که انسان بوده خیلی آدم سرزنده و شادی بوده اما بعد از اینکه به خون اشام تبدیل شده بود اصن حرف نمیزد،البته رابطهش با من صمیمی تر از بقیه بود.کاملا مشخص بود که تحت فشاره.بابامو داییمم که داشتن کل کل میکردن.رفتم پیش زن داییم سرش پایین بود.دستشو فشردم و لبخند کجی که از هزارتا گریه بدتر بود بهش زدم.من:دایی حالا باید چیکار کنیم؟همه ساکت شدن.

بابا:خب، خب.من:الان یعنی من باید بمیرم؟ همش تقصیر منه نه؟بابا:نه عزیزم کی اینو بهت گفته؟😊.که ولیعهد وارد میشه به اولین کسی که نگا میکنه بابامه و با لبخند تمسخر امیزی میگه:به به دایی جان😏 قدم رنجه فرمودید،البته ببخشید امکانات کمه ها.که یه زنی با کلی زرق و برق که جواهرات ازش میچکه میاد داخل.زن: اوه مثل اینکه جمع همه جمعه.بابا:اُلُویا.زن: داداش (عکس:عمه)
بابا:مشکلت چیه با ما؟زن:وا چه مشکلی؟چه اشکالی داره با خانواده داداشم باشم.در این مدت من از فرصت استفاده کردم و تو سایه مخفی شدم.
میخوام بیام خانواده داداشمو ببینم و البت برادرزادمو.بابا:ولی ما هیچ کدوم چشم دیدن تو نداریم😠 تو خواهری؟به جای اینکه بیای ما رو نجات بدی اومدی تو رومون واسادی؟.ملکه:انتخاب خودت بود که بین منو این زنیکه(بغضش شکست)اونو انتخاب کردی؟کارلوس خان باید همون موقع که هاشم عاشقم میکردی فکر اینجاشم میبودی؟حالا کجاس؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا کمکم کنید تستام ثبت نمیشن😭😭
فالویی لطفا فالوم کن
حتما😘
عالی گلم💕
و باز هم من اینو ثبت کردم😂💕
واقعا؟😆😆تو تقدیر همیم دوست عزیزم
اره واقعا😂 صد در صد😂😂