سلام من این پارت رو زمانی مینویسم که هنوز پارت ۴ منتشر نشده کامنت فراموش نشه😉 داستان رو معرفی کنید
توی کلاس نشسته بودن که الیا و نینو باهم میان و بدون اینکه چیزی بگن میرن پشت سر مرینت و ادرین میشینن اما الیا یه چشمک شیطنت امیز برا مرینت میزنه از زبان مرینت: داشتم وسایلمو میزاشتم رو میز که یهو ادرین سرشو گزاشت رو شونم خودمو جمع و جور کردم و درست نشستم که یهو لوکا اومد تو کلاس و تا به ادرین نگاه کرد انگار برق سه فاز ازش رد شده😂😂متوجه شدم که ادرین داره زیر چشی به لوکا نگاه میکنه اما لوکا هنوز متوجه نشده که یهو ادرین گفت:پخ لوکا مثل گربه ای که روش اب ریخته باشن سه متر رفت بالا و دیووید رفت نشست سرجاش بعد مدرسه تو راه خونه بودیم که احساس کردم یه پیزی داره دنبالم میکنه سریع دویدم طرف ادرین و خودمو بهش چسبوندمو ماجرا رو براش تعریف کردم ادرین هم دستامو محکم گرفت و گفت:تا من هستم نیازی نیست از چیزی بترسی و پیشونیمو ب-و-س-ی-د
رفتیم خونه ما از زبان ادرین: نگران مرینت بودم اونیکه دنبالش میکرد کی بود؟؟؟؟ بوم مرینت مرینت حالت خوبه صدا از توی اشپزخونه میومد سریع رفتم تو اشپزخونه دیدم که یه چاقو درست روبروی چشمای مرینت بود و مربنت چسبیده بود به دیوار سریع چاقو رو گرفتم مرینت رنگش پریده بود که یهو غش کرد سریع گرفتمش داشت یه چیزی زمرمه میکرد اما متوجه نمیشدم چی میگه اروم تو موهاش دست میکشیدم که چشماشو باز کرد و یه جیغ کشید و پرید بالا و شروع کرد به اشک ربختن رفتم کنارش نشستم و گفتم :چیشده هیچی نگفت اما فقط به خودش میلرزید اروم ب-ق-ل-ش کردم خودشو تو ب-ق-ل-م جا داد اروم صورتشو که با اشکاش پر شده بود نوازش میکردم بچچعد چند دقیقه گفتم: مربنت چه اتفاقی افتاد تو چی دیدی؟ به من بگو مرینت خواست یه چیز بگه که یهو نگاهش به یجا قفل کرده و بعدش دوباره جیغ زد اونجا رو نگاا کردم اما چیزی ندیدم مطمئنم که مرینت یه چیزی دیده مرینت سفت بهم چسبیده بود بلندش کردم و رفتم طبقه بالا گزاشمتش رو نشستم رو ت-خ-ت-ش و بهش نگاه کردم انگار یه بچه گربه سرمو اوردم پایین و تو چشماش خیره شدم از اینکه گریه میکرد منم گریم میگرفتم بغضم ترکید اروم سرمو گزاشتم رو پیشونیش و گفتم :مرینت چشماتو ببند و بگو جه اتفاقی افتاده مربنت اروم چشماشو بست و خودشو تو ب-ق-ل-م جاداد و گفت:
رفتیم خونه ما از زبان ادرین: نگران مرینت بودم اونیکه دنبالش میکرد کی بود؟؟؟؟ بوم مرینت مرینت حالت خوبه صدا از توی اشپزخونه میومد سریع رفتم تو اشپزخونه دیدم که یه چاقو درست روبروی چشمای مرینت بود و مربنت چسبیده بود به دیوار سریع چاقو رو گرفتم مرینت رنگش پریده بود که یهو غش کرد سریع گرفتمش داشت یه چیزی زمرمه میکرد اما متوجه نمیشدم چی میگه اروم تو موهاش دست میکشیدم که چشماشو باز کرد و یه جیغ کشید و پرید بالا و شروع کرد به اشک ربختن رفتم کنارش نشستم و گفتم :چیشده هیچی نگفت اما فقط به خودش میلرزید اروم ب-ق-ل-ش کردم خودشو تو ب-ق-ل-م جا داد اروم صورتشو که با اشکاش پر شده بود نوازش میکردم بچچعد چند دقیقه گفتم: مربنت چه اتفاقی افتاد تو چی دیدی؟ به من بگو مرینت خواست یه چیز بگه که یهو نگاهش به یجا قفل کرده و بعدش دوباره جیغ زد اونجا رو نگاا کردم اما چیزی ندیدم مطمئنم که مرینت یه چیزی دیده مرینت سفت بهم چسبیده بود بلندش کردم و رفتم طبقه بالا گزاشمتش رو نشستم رو ت-خ-ت-ش و بهش نگاه کردم انگار یه بچه گربه سرمو اوردم پایین و تو چشماش خیره شدم از اینکه گریه میکرد منم گریم میگرفتم بغضم ترکید اروم سرمو گزاشتم رو پیشونیش و گفتم :مرینت چشماتو ببند و بگو جه اتفاقی افتاده مربنت اروم چشماشو بست و خودشو تو ب-ق-ل-م جاداد و گفت احساس میکنم این تیکه دوباره اومده
توی اشپزخونه بودم که یه سایه سیاه اومد جلوم قابلمه رو پرت کرد جا خالی دادم که پام لیز خورد و افتادم چاقو رو گرفت جلوی صورتم که یهو تو اومدی اونم رفت گفتم:اون موقع که تو ب-ق-ل-م بودی چی؟؟ مرینت خواست چشماشو باز کنه که گفتم:نه باز نکن میتریم دوباره یه چیزی ببینی اونم دوباره چشماشو بست و ادامه داد: اون موقع سایه قیافه وحشتناکی به خودش گرفته بودو بهم میخندید مرینت رو محکم تو ب-ق-ل-م فشار میدادم و عطر ت-ن-ش-و بو میکردم بهم ارامش میداد از زبان مرینت:برای ادرین همچی رو تعریف کردم منو محکم تو ب-ق-ل-ش فشار میداد احساس ارامش پیدا میکردم میخواستم چشمامو باز کنم اما میترسیدم باز اون سایه رو ببینم ادرین منو گزاشت سرجام و پتو رو کشید روم از زبان ادرین:
مرینت رو گزاشتم سرجاش نمیدونستم اون سایه کی بود یا چی بود اصلا واقعی بود از فکر سایه دراومدم مرینت خواست چشماشو باز کنه دستامو گزاشتم رو چشماشو گفتم فعلا چشماتو باز نکن نمیخوام دوباره بترسی اونم اروم گفت باشه پاشدم و یه صندلی اوردم گزاشتم کنارش نشستم رو صندلی مرینت گفت:ادرین تو حدس میزنی اون کی بود؟ گفتم:نمیدونم خودت چیزی به ذهنت نمیرسه گفت:نه هیچکس گفتم : بهتره یکم بخوابی گفت: میترسم بلند شدم و کنار ت-خ-ت-ش نشستم و سرشو گزاشتم رو پاهام و گفتم:تا وقتی که من پیشتم از هیچ چیزی نترس و اروم چشماشو ب-و-س-ی-د-م اونم لبخند زد و گفت باشه و بعد چند دقیقه خوابش برد داشتم با موهاش بازی میکردم که یاد اون شب افتادم که باهام قهر بود و اومدم پیشش(دوست عزیز برای متوجه شدن برو پارت ۲ رو بخون بیا) چقدر زود گذشت همینجوری به خودم و مرینت و اون سایه فکر میکردم که خوابم برد
میریم چین پیش سابین و تام اگه یادتون باشه اونا اومدن چین از زبان سابین داشتیم اماده میشدیم که احساس کردم یه چیزی داره گردنمو فشار میده با زور تام رو صدا کردم دیدم شکه شده یهو گردنم ازاد شد یه چیزی مثل سایه اومد جلومو گفت : وصیت نامتونو بنویسین تا دخترتون یه چیزی ازتون داشته باشه ماهم یریع نوشتیم بعد اون مارو بست و باخودش برد تو یه جنگل بودیم سایه گفت شما محکوم به مرگ هستید و با یه داس محکم زد تو کمر تام 😱😱 قلبم اومد تو دهنم که یهو به منم زد داشتم خ-و-ن بالا میوردم که سریع اون کاغذ و جعبشو یه گوشه قایم کردم به امیده اینکه یه روز مرینت اونوببینه و اروم چشمامو بستم😥
میدونم الان شکی و مبخوای سرمو بکنی اما خب داستانه حالا برو صفحه بعد مزریم پیش گابریل و ناتالی که اونام برای استراحت رفته بودن خارج از کشور تو همون پارت های اول اینارو گفتم
از زبان گابریل : تو این چند وقته ناتالی منو جذب خودش کرده راستش دیگه دارم امیلی رو فراموش میکنم تصمیمگرفتم که معجزا گرامونو به لیدی باگ و کت نوار تحویل بدیم و باهم زندگی کنیم فعلا تا دو ماه همینجا میمونم تا بعدا بازم فکر کنم
خب دوستان گلم دستم پوکید امیدوارم خوشتون بیاد منتظر پارت بعدی باشید
نظر فراموش نشه😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
پارت جدید رو گزاشتم خیلی وقته ولی منتشر نمیشه😔
چرا پارت بعدیو نمیزاری😭😭
عالی بود لطفا داستان من قلب یخی روهم بخون و نظر بده
جالبه ها😉😉منتظر بعدیم😍
صبر کنید این سایه قرار خیلی کارا بکنه
جالب بود
پارت بعد هم بزار
خیلی مسخره بود آخه سایه🤧