15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 75 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام 😁 بالاخره پارت بعد رو اووردم 😄 ببخشید که دیر شد .... این پارت خیلی سنگین بود و نیاز داشت یه عالمه ویرایشش کنم 😂💔 به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد ^^❤ بریم سراغ داستان 😁❤
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۰ : سرنخ ....)
نگهبانا نور چراغ قوه رو میندازن رو ما ... وایی نه 😨😨😨 نگهبانه : « شما ها اینجا چی کار میکنین ؟ 😠 » ما زبونمون بند اومده و فقط بهشون زل میزنیم و ساکورا کیف رو محکم تو دستش میگیره 💔 نگهبان ۲ : « اون کیف دیگه چیه ؟ 😠 » یهو یکی از نگهبانا سریع میاد سمت ساکورا و به زور کیف رو ازش میگیره چون ساکورا محکم گرفته بودش 💔 بعدش هم زیپشو باز میکنه و کل کتابا رو خالی میکنه رو زمین .... 💔 نگهبانه : « که اینطور 💢🔥 پس اون دختره با شما بود ، تلاش خوبی برای فرار کردن از ما بود ولی شما با ما میاین دفتر 💢💢💢 » *یهویی نگهبانا میان سمت ساکورا و یوکی و هاروکی و سریع دستاشونو محکم میگیرن و میکشن و میبرنشون 💔💔* و-واقعا بدبخت شدیم 😨💔💔 م-مامان بابام .... اونا چی کار میکنن .... 😥💔💔💔 *۱۵ دقیقه بعد در دفتر مدیر* ..............*مدیر عصبانی به ساکورا و یوکی و هاروکی زل میزنه* مدیر : « اصلا ازتون انتظار نداشتم همچین قانونی رو بشکنین 😠 اونجا بخش ممنوعس و ممکنه خطرناک باشه 😠 میدونین شما چه کاری انجام دادین ؟ 😠😠 و درضمن یوکی از تو انتظار نداشتم 😠😤 شما بچه ها این روزا دارین همه قانونا رو زیر پا میزارین اولیش اینه که شما نباید بدون اجازه بیاین دفتر مدیر اونم سر دوربین های امنیتی 😠بعدش هم که رفتین داخل اون اتاق که خیلی خطرناکه و حالا هم رفتین تو قسمت ممنوعه ی کتابخونه 😡😠 اصلا حواستون هست دارین چی کار میکنین ؟ توی دبیرستان باید همه قوانین رو رعایت کنن 😠 » در ذهن هاروکی : « هوممم بیخیال اینا .... چی رو داره مخفی میکنه ؟ این دبیرستان عجیبه ..... فقط بچه های خیلی باهوش رو راه میدن ..... یه کلاس تسخیر شدس ...... یه قسمت از کتابخونش هم پر کتاب های مخصوص ارواحه .... برای اینجور چیزا هم هیچ کار نمی کنن .... چرا خب ...؟ »
به قیافه سرد هاروکی نگاه میکنم که به مدیر زل زده .... 😶💔
تاحالا ندیده بودم همچین نگاه سردی به بقیه بکنه اونم تو این موقعیت 😶💔 *یهویی مدیرشون محکمممم میزنه رو میز طوری که حتی پنجره ها هم میلرزن 😂💔💔💔 اخه چطور انقد محکم زدی ..... 😂💔 حالا بیخی .... بچه هام سر جاشون میخکوب میشن و درحالی که رنگشون مث گچ شده به مدیر نگاه میکنن 😶💔* مدیر : « حواستون اینجاستتت ؟؟؟؟؟؟؟ 💢💢💢 میدونین من نمی خواستم تنبیهتون کنم چون به اطلاعم رسید کتابایی که برداشتین هیچکدومشون کتاب مهمی نبودن ولی با این رفتارتون نظرم عوض شد .... شما بزرگترین قانون این دبیرستان رو شکوندین ولی اصلا عین خیالتون نیست 😠💢 » ساکورا : « راستش ..... » مدیر : « حرف نباشه زود برین بیرون 💢 ولی وایسین تا قبل از رفتنتون همه تنبیه هایی که میشید رو یادآوری کنم 💢💢💢 » *و مدیر میشینه همه تنبیه ها رو یکی یکی میگه و بچه هام با ناراحتی بهم زل میزنن و میرن بیرون و یه نکته هم هست ... 🥲💔 رینا رو هم تنبیه کردن 🥲💔* .................... *شب ساعت ۱۲* .............. *خب باید بگم که بچه هام همشون الان تو سالن دبیرستان رو زمین پهن شدن و هیچکس هم اونجا نیست و اونا بعد دبیرستان داشتن همه جا رو تمیز میکردن و هنوز تموم نشده واسه همین خیلی خستن 😂💔* رینا : « هققققق اصلا حال ندارم کار دیگه ای بکنممم امشب قرار بود برنامه بچینم تا نصفه شب درس بخونم 😐🥲💔 » هاروکی : « بعد به من بگو خرخون 😑💔 » رینا : « هوروسای باکا 😑🔪 » ساکورا : « بیخیال بچه ها دعوا نکنید ... 💔 » من: « موافقم .... هاروکی تو گفتی یه کتاب پیدا کردی .... 😶 ما از صبح تاحالا نخوندیمش الان هم که خودمون تنهاییم نمیشه بیاریش ببینیم توش چی نوشته ....؟ » هاروکی : « اها اره الان میارمش 🙂 » *هاروکی چیزی نمیگه و میره کتاب رو از توی کیف در میاره و بازش میکنه*
هاروکی : « هومم این نوشته شده توسط کسیه که با یکی از روحا ارتباط داشته و دوست بوده و اون روح هم یه چیزایی بهش گفته و حالا کتاب از زبون اونه ... » ساکورا : « بدش من ببینم چی نوشته 😶😶😶 » *ساکورا کتاب رو از دست هاروکی میگیره و شروع میکنه به خوندن* ساکورا : «من هرروز با روحی که پیشم بود زندگی میکردم ، کسی جز من او را نمیدید و برای من سوال بود که چرا هیچکس صدایش را نمی شنود و چرا اون روح با من دوست بود ... روزی از او این سوال را پرسیدم هیچ چیزی نگفت من هم که میدانستم دخالت کردن در راز های او درست نیست دیگر این سوال را نپرسیدم . چندین ماه زندگی من به صورت عادی گذشت . من زیاد از خانه بیرون نمیرفتم چون زیاد علاقه ای به شهر نداشتم .... یک روز من مجبور شدم اسباب کشی کنم برای همین به شهر های دیگری رفتم و بالاخره محل مناسبی پیدا کردم و برایم عجیب بود که اون روح با من همه جا میامد . چرا باید یک روح محل زندگی خود را بخاطر یک انسان بی ارزش عوض کند ؟ این سوال را از او پرسیدم باز هم هیچ جوابی نداد و منم مانند همیشه سکوت کردم .... ما اسباب کشی کردیم و به یک شهر جدید رفتیم من برای اینکه با شهر آشنایی بیشتری پیدا کنم به بیرون رفتم و اون روح هم با من آمد .... این موضوع باز هم برایم عجیب بود ولی پذیرفتمش . یک شب که تنهایی بیرون رفتم با چند نفر دوست شدم و وقتی که ما شروع به صحبت کردیم دیدم که اون روح دیگر کنارم نیست .... برایم عجیب بود که ناگهان او کجا رفت و در اون لحظه ترسی به دلم نشست که نکند من دیگر نمی توانم او را ببینم ... ما چندین سال باهم دوست بودیم بنابراین عجیب نیست که احساس دلتنگی بکنم. چند روز گذشت من روح را در خانه ام میدیدم ولی وقتی می خواستم با دوست های جدیدم بیرون برم او با من نمیامد و فقط به من لبخند میزد .... یک شب که داشتم به خانه برمی گشتم ناگهان یک قاتل را جلوی خود دیدم و ترس تمام وجودم را برداشت ... متاسفانه اون اسلحه ای داشت و به طرف من نشونه گرفته بود نمی دانستم از من چه می خواهد ولی ناگهان ماشه را کشید و به طرف من شلیک کرد داشتم با زندگی ام خداحافظی میکردم که ناگهان همان روح را در کنار خود دیدم که بسیار عصبانی بود . به مرد و گلوله هایی که در هوا خشک شده بود زل زدم و این باعث تعجب من شد .... اون روح به من گفت دیگر شب ها بیرون نیایم و وقتش است چیزی به من بگوید .... » من : « وایسا وایسا وایسااااااااااااا 😨😨😨😨 »
ساکورا : « چیهه ؟؟؟؟ » من : « منم وقتی اون سگه سریع اومد طرفم خشک شد .... یعنی میگی یه روح هم همیشه دنبال منه ...؟ 😰🥲 » ساکورا : « احتمالش هست 🙂 ولی بنظرم زیادم بد نیست جونت رو نجات داده 😐🙂» من : « خب اره .... ولی بازم یکم عجیبه ... 🥲وللش ادامه بده 🥲 » ساکورا : « اوکی .... کجا بودم .... آها 😄 ! من بدون هیچ حرفی به دنبال او به خانه رفتم وقتی رسیدیم روی تخت نشستم و به او زل زدم چهره اش غمگین بود ولی امیدی در چشمانش موج میزد .... نمیدانستم چه می خواهد بگوید .... بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد او گفت « سال ها بود که رازی را در دل خود نگه داشتم .... سوال های تو را بی جواب گذاشتم و تو را در گم راهی رها کردم ... شاید برایت سوال باشد که چرا من الان در کنار تو هستم دلیلش این است که به من دستور داده اند تو را پیدا کنم و از تو محافظت کنم شاید برایت سوال باشد که چرا .... زیرا تو ..... روح ها هستی . » رینا : « وایسا چی ی روح ها هست ؟؟؟؟ 🤨🤨🤨 » ساکورا : « نمی دونم ..... از این جا به بعد بعضی از کلمات پاک شده .... » رینا : « وات ....؟ 🥲🥲 » ساکورا : « منم تعجب کردم .... بزار ادامش رو بخونم 🥲 با چیزی که او گفت خشکم زد و بهش زل زدم ... چیز هایی که میگفت را باور نمی کردم به او گفتم خب چرا من ؟ الان باید چه کار کنم؟ او در جوابم لبخندی زد و گفت : « ما هم نمی دانیم چرا تو باید ..... روح ها باشی ولی سرنوشت هست دیگر .... من نمی توانم کاری بکنم با دوست هایت به ..... بیا خودمان به تو می گوییم باید چه کار بکنی بعد از مرگِ تو ..... و .... جدیدی متولد خواهد شد و یک روح دیگر مسئولیت محافظت از او را دارد تا زمانش برسد .... » من چیزی نگفتم و بعد از یک هفته ما راهی سفر شدیم به دنبال ..... . همه جا را گشتیم و بالاخره بعد از یک سال پیدایش کردیم به داخل انجا رفتم و .... ...... ..... الان که دارم این کتاب را می نویسم چندین سال از آن اتفاق گذشته .... من دیگر هرگز از آنجا بیرون نرفتم و بسیار پشیمانم زیرا دوستانم هم مرا در این سفر همراهی کردن و وقتی به داخل اینجا رفتم صدایشان را می شنیدم که میگفتن به انها ...... ولی متاسفانه مرا گول زدند .... این سرنوشت من بود و کاری نمی شود کرد ..... الان روز های اخر زندگی ام است و دارم تمام وقتم را صرف نوشتن این کتاب میکنم .... روحی که با من دوست بود دلش برای من می سوزد و امیدوارم این کتاب را به دست انسان ها برساند .... میخواهم به همه هشدار بدهم .... اگر کسی احساس میکند با بقیه فرق دارد یا حس میکند کسی همیشه دنبال اوست و از او محافظت میکند یا موجودات خطرناک جلوی چشمان او خشک می شود بهتر است بداند سفری طولانی پیش رو دارد ..... و از او خواهش میکنم مواظب باشد سرنوشتش چیزی نیست که تصورش را میکند ..... امیدوارم این کتاب را بخواند و حواسش را جمع کند .... اطلاعات بیشتری به دست بیار و سرنوشتت را عوض کن .... نفس های دیگری برای من نمانده است تا اطلاعات بیشتری بهت بدهم پس خداحافظ .....»
من و رینا : « اوهههه .... » هاروکی و ساکورا : « بله .... اینا رو تو کتاب نوشته بود 🙂💔 » من : « ...... بچه ها ما واقعا هیچ اطلاعاتی نداریم ...... اگر این کتاب رو نمی خوندیم هیچی نمی فهمیدیم ..... یعنی ممکنه لازم باشه ماهم بریم سفر ..... ؟ » هاروکی : « نمی دونم ... » رینا :« زود باشیننن حتما بخش ممنوعه کتابای بیشتری داره همش رو که نخوندین 😑 الان کسی نیست زود باشین بریم 🙄 » هممون : « اوهوم .... » میریم داخل کتابخونه و میدویم سمت بخش ممنوعه ولی با چیزی که می بینیم خشکمون میزنه .... . ساکورا : « بچه ها ....؟ چرا ورودی کتابخونه ممنوعه بسته شده .....؟ 😨 » هاروکی : « ن-نمی دونم 😰 » من : « عجیبه .... صبح ورودیش باز بود ..... 😥 مدیر هم که نیومده اینجا ..... پس چرا بسته شده ؟ 🥲😰 » رینا : « واقعا نمی دونم .... » *بچه هام سکوت میکنن و برمی گردن تو سالن دبیرستان و دنبال کتاب میگردن 😶💔* هاروکی : « اوممم بچه ها کتاب کجاست ؟؟؟؟ » رینا : نمد از من نپرس چون من دستم رو هم به کتاب نزدم 😑💔 » ساکورا : « من گذاشته بودمش رو زمین 🥲 » هاروکی : « ولی الان رو زمین نیست 🥲 » ساکورا : « اَههههه اخرش یه نکته رو هم گفته بود ولی ریز نوشته شده بود لحظه اخری دیدمشششش باید بخونمششش » *بچه هام بخاطر حرف ساکورا کل سالن رو زیر و رو میکنن اخرش می بینن کتاب داخل کیفه ... 😐😐😐* هاروکی : « وات .... 😐😑 » رینا : « کی کتابو گذاشت تو کیف 😑😑😑😑😑😑😑😑🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪 دلم می خواد تیکه تیکش کنم 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 » من : « ولش کن ساکورا میشه اون نکته رو بخونی ؟ 😶 » ساکورا : « آره ..... امم نوشته وقتی به ...... میروید دیگر راه برگشتی نیست مگر اینکه مقاومت کنید و درخواست آنها را رد کنید ولی این کار هم ساده نیست زیرا دوباره آنها شما را گول میزنند و با من هم همین کار را کردن و غیر از اون وقتی درخواستشان را قبول کردم صدای جیغ دوستانم را شنیدم و بعد از آن سکوتی تمام نشدنی ..... بعد از دو هفته نتیجه گرفتم انها مرده اند اگر می خواهید دوستان خود را از دست ندهید درخواست روح ها را رد کنید » هممون خشکمون میزنه و به کتاب زل میزنیم هاروکی : « آینده ی همه ی ما ..... » رینا : نابود شدست ...؟ 😰😨 »
رنگ هممون مث گچ میشه و با ترس به هم زل میزنم . من : « ن-نمی دونم .... » ساکورا : « وقتی بهمون میگفتن مواظب باشیم الکی نبود ..... 😰😓 » هممون : « موافقم .... » هاروکی : « ما باید چی کار کنیم ؟ .... » رینا : « نمی دونم .... الان دیگه واقعا باید مراقب کارامون باشیم باید اطلاعات بیشتری جمع کنیم بیاین ببینیم تو این یکی دو ماه چی میشه ...... » من : « درسته .... » ساکورا : « منبع اطلاعاتی که ما می خوایم قطعا داخل همین دبیرستانه .... ولی اگه ما این روزا بخوایم اطلاعات جمع کنیم قطعا باید قوانین رو زیر پا بزاریم و این کار خیلی خطرناکه ... » من : « اره .... » هاروکی : « همیشه میدونستم این دبیرستان عجیبه .... » رینا : « منظورت چیه ؟ 🤨😐 » هاروکی : « خوب بهش فکر کنید .... اونا یه دبیرستان خیلی عالی درست کردن و فقط افراد باهوش رو راه میدن و امکاناتشون هم کاملِ کامله . حتی می خوان یه خوابگاه بزنن که مث یه خونه باشه و گروهمون رو هم خودمون انتخاب کنیم » رینا : « خب باید اینکار ها رو بکنن 😐😐😐 ما الکی که انقد تلاش نکردیم که بیایم اینجا 😐 » هاروکی : « نه 😑 منظورم این نبود 😑😑 اونا می خوان با اینجور امکانات حواس ما رو از خطرات این دبیرستان و مشکلاتی که داره پرت کنن و اسم دبیرستان شون سر زبونا بیفته اینطوری اونا سود میکنن و بچه های باهوش بیشتری میان اینجا » ساکورا : « ... ولی ... چرا به جای این کارا کلاس c-1 و کتابخونه ممنوعه رو نابود نمی کنن ؟ 🤨 » هاروکی : « نمی دونم .... واقعا چرا ....؟ » *یهویی چشمای یوکی قرمز میشه و به زمین زل میزنه* من : « من دلیلشو میدونم ..... » *متاسفانه هاروکی و ساکورا و رینا متوجه چشمای یوکی نمیشن و فقط با تعجب بهش زل میزنن 😶💔* من : « این یه دبیرستان قدیمیه که حدود ۱۶ سال پیش ساخته شده ... اوایل این دبیرستان مشکلی نداشت و بخش ممنوعه هم باز بود و بچه ها اونجا رفت و آمد داشتن ... ولی حدودا بعد ۶ سال و ۷ ماه متوجه میشن یه پسر داخل کلاس c-1 میگه یه نفر که خیلی ترسناکه میاد داخل کلاس و اولش مدیر باور نمی کنه تا اینکه چند نفر دیگه هم اینو میگن ......» ساکورا : « چ-چه ترسناک ....💔💔 »
من : « درسته .... مدیر بدون اینکه کسی بفهمه قضیه رو جمع کرده .... روز های بعد متوجه میشن که اتفاقات عجیبی اونجا داره میفته .... شایعه هایی بین بچه های دبیرستان پخش میشه و مدیر اینو میفهمه و میگه که دیگه نباید داخل اون کلاس رفت .... بچه ها هم گوش میکنن و دو روز بعد میان در کلاس رو گچ میگیرن .... همینطور هم بخش ممنوعه چون مادر پدرا شکایت کرده بودن و میگفتن کتابای عجیبی اونجاست .... ولی خب بعد از اینکه در اونجا ها رو گچ گرفتن یه زنگ بعدش دیدن دوباره راه ورود به کلاس و بخش ممنوعه بازه ..... مدیر از این موضوع تعجب کرد و اونجا رو نابود کرد .... ولی یه زنگ بعد دوباره همه جا درست شده بود ..... اون همه کاری کرد ولی بازم شرایط همون بود .... فقط شبا در اونجا ها بسته میشه و هیچکس دلیلش رو نمی دونه ... » *بچه هامون خشکشون میزنه و رینا بالاخره متوجه چشمای یوکی میشه و به بقیه علامت میده که یه قدم برن عقب* رینا : « ک-که اینطور ..... ت-تو از کجا میدونی ....؟ » من : « .... هومم من همه چیو میدونم .... »
*یوکی اینو میگه و یهو چشماش دوباره آبی میشه و بیهوش میشه 😶😶😶💔💔💔* ساکورا و هاروکی : « یو-یوکیی؟؟؟ 💔💔💔 » رینا : « .... 💔 بچه ها متوجه چشمای یوکی نشدین ؟ 💔💔 » ساکورا : « م-من همین الان متوجه شدم ... » هاروکی : « منم همینطور ... » رینا : « .... هومم اینکه الان بیهوش شده بنظرم عادیه چون اون الان اطلاعاتی درمورد دبیرستان رو بهمون گفت که هیچکس ازش خبر نداشته ولی دفعه قبل اون فقط ما رو برد داخل دفتر مدیر و بعد حالش بد شد .... اینکه این همه اطلاعات رو یادآوری کنه باید بیهوش شدنش عادی باشه ... » هاروکی : « اوهوم 😶 ولی حالش خوبه ؟ ... » رینا : « فکر کنم ... » *ساکورا بچمون درحالی که اخم کرده بود و ناراحتی ای تو چشماش موج میزد به زمین زل میزنه* ساکورا : « بچه ها .... کافیه ... 💔 » هاروکی : « م-منظورت رو نمیفهمم .... » ساکورا : « کافیه .... الان هرکاری که بکنیم خطرناکه ... تک تک کارامون خطرناکه .... فقط یه سوال کوچیک باعث شد یوکی چشماش قرمز بشه و بیهوش شه ... 💔💔 بنظرم بهتره دیگه رو اتفاقاتی که افتاده تمرکز نکنیم و به زندگی عادیمون برسیم .... 💔 ما به جز این چیزا کلی کار می تونیم انجام بدیم ... 💔💔 بیاین تفریح کنیم ... 💔 افکار ما این روزا خیلی مشغول این چیزاست باید یکم استراحت کنیم ... 💔💔💔 » هاروکی : « من با ساکورا موافقم ... »رینا : « خب منم موافقم ولی ما الان بیشتر درمورد آیندمون می دونیم ... نباید حواسمون رو جمع کنیم ...؟ »
ساکورا : « نه ! روحا می تونن صبر کنن .... 💔 » رینا : « خ-خیلی خب .... » ساکورا : « خوبه ... خب دیگه تمیز کردن اینجا مونده ... هاروکی تو مواظب یوکی باش تا بهوش بیاد ، منو رینا هم میریم حیاط و بقیه کلاسا رو تمیز کنیم با کافه تریا .... 😶😶😶 » در ذهن رینا : « خدایی ...؟ 🥲💔 من نمی تونم این همه کار کنمااا 🥲🥲🥲💔💔 » هاروکی : « اوکی دمو ... خسته نمیشین ...؟ 😶😶 ساکورا : « نه نمیش_ » رینا : « چرا میشیمممم 😀😀😀 » هاروکی : « خب پس هروقت خسته شدین بهم بگین من میام کمکتون ^^ » رینا : « اوکی 😀😀 » ساکورا : « .... اومم باشه .... خب بریم ...... 😶 » *و ساکورا و رینا می روند*.......... *از زبون ساکورا* من : « خببببب اول کلاسو تمیز کنیم یا کافه تریا ؟ 🙂😄 » رینا : « کافه تریا 😀 اونجا خیلی کثیف شده 🙂💔💔 » من : « ... ولی اینطوری خیلی زود خسته میشیم اونجا بزرگه .... بهتر نیست کلاسا رو تمیز کنیم ؟ 😶 » رینا : « نه 😎 هاروکی تمیزشون میکنه 😎 حیاط هم دیگه ..... نمد یکی مون تمیزش میکنه دیگه 😐😐😐💔💔💔 » هاروکی ی بدبخت .... 😶😂 احتمالا تمیز کردن حیاط رو هم میگه اون انجام بده ... 😂😂💔💔 من : « اوکی .... 😅 فقط اگه اونم خسته شد بهش یه وقت استراحت بدیما ..... 😶 » رینا : « اوکی فک کنم یه دقیقه کافیش باشه تازه زیادشم هست 🙂😌 » من : « ... اممم داشتم فکر میکردم یه ۲۰ دقیقه بهش استراحت بدیم .... 😅😅😅 » رینا: « نوچچچ خیلی زیادهههههه همون یه دقیقه کافیهههه 😑😑😑💢💢💢 اون پسره خسته نمیشه که 😌😌 » من : « پسرا هم آدمن 😑💔🔪 و اونا هم خسته میشن چون پسره دلیل نمیشه این همه بهش کار بدیم درحالی که خودمون دو نفره هم نمیتونیم انجامش بدیم 😑🔥» رینا : « خب آره قبول .... 😀💔 باشه دو دقیقه استراحت خوبه؟ 😀 » من : « رینااااااا 💢💢💢 » رینا : « باشه بابا غلط کردم نیم ساعت 🥲🥲 » من : « افریننن 😁😁😁😁 » رینا : « هعی .... بریم سر کارمون ..... 😶😶😶» من : « آره .... 🥲 »
منو رینا میریم سمت کافه تریا و درشو باز میکنیم و با چیزی که می بینیم خشکمون میزنه دهنمون باز می مونه *اهم اهم 😂💔 خببب داخل کافه تریا انگار سیل اومده .... 😂🥲 سطل زباله که افتاده و یه عالمه از غذا ها ریخته رو زمین ، دستمال ها همینطوری رو زمین پخشن و آب و نوشابه هم ریخته و یه عالمه کاغذ مچاله شده همه جای سالن پرت شده میز و صندلی ها افتاده و چند تا از کتاب های کتابخونه پرت شدن یه طرف سالن 😂💔 و میشه گفت کل میز ها روشون غذا ریخته 😂😀💔* رینا : « اممم نظرم عوض شدددد 😀💔🥲 بیا بریم حیاط و کلاسا رو تمیز کنیم 🥲💔 » می بینم رینا داره میره که سریع دستشو میگیرم و بهش لبخند میزنه . من : « نه ^^ ما گفتیم اینجا رو تمیز میکنیم تازه هاروکی گناه داره دست تنها اینجا رو تمیز کنه 🙂😊 » رینا : « اوکی .... ولی انگار به امید اینکه ما اینجا رو تمیز میکنیم همینطوری ولش کردن 🥲🥲🥲🥲 » من : « آ-آره .... 😅😅😅 » رینا : «هعیییییییی 🥲🥲🥲🥲 از چند تا بچه دبیرستانی چه انتظاری دارن اخه 😑💢💢💢💢 » من : « هوممم بیخیال ^^ .... امممم بنظرم بهتره اول زباله ها رو جمع کنیم بعد کتابا ، صندلی ها و میز ها رو بزاریم سر جاشون و بعدشم زمین و میز ها رو تمیز کنیم ..... ^^ » رینا : « آره ..... 🥲 من سمت چپ سالن رو تمیز میکنم تو سمت راست » من : « اوکی ^^ پس شروع کنیم ^^ » رینا : « اوهوم ... 🙂🥲 »
*و بچه هام بالاخره شروع میکنن به تمیز کردن کافه تریا هرچند که رینا وسطای کار اعصابش خورد میشه و دلش می خواد هرکی که اینجا رو اینطوری کرده رو تیکه تیکه کنه و حتی تلاش های ساکورا برای آروم کردنش هم بی فایدس 😂💔*.............. *۱:۴۰ دقیقه بعد* رینا : « بالاخرهههه تموم شدددد » من : « آرههههه 😆😆😆 ولی نابود شدیما 😂💔 » رینا : « اره 😂💔 خب بریم پیش هاروکی نوبت اونه 🙂 » من : « اوهوم ^^ » برمی گردیم پیش هاروکی . هاروکی : «یوو مینا ^^ » ( سلام بچه ها) ما : « یوو ^^ » هاروکی : « تمیز کردن کافه تریا تموم شد ؟ ^^ » من : « آره ... ولی تو از کجا میدونی داشتیم اونجا رو تمیز میکردیم ؟ 😶😶😶 بهت نگفته بودیم اخه .... 😶😶 » هاروکی : « صدای داد های رینا که داشت بچه های دبیرستان رو بخاطر ریختن غذا نفرین میکرد رو شنیدم 😂😂😂😂😂💔💔 » من : « جررررر 😂🤣💔 » رینا : « هه 😒 خب حق دارم 😒😒😒 بلد نیستن یکم اونجا رو تمیز نگه دارن و مث آدم غذاشون رو بخورن و از پشت میز بلند شن ؟ 😤😤🤬🤬😒😒😒😒 » هاروکی : « دیگه دست ما که نیست ..... 😅😅 » رینا : « اوهوم 🙂 خب هاروکی نوبت توعه 🙂 ما دیگه خسته شدیم تو باید کلاسا و حیاط رو تمیز کنی 🙂🙂 » هاروکی : « کلاسا اوکیه ولی دیگه حیاط رو نمیکشم ...... 😶🥲💔 »*یهویی یوکی آروم بهوش میاد و با گیجی به دور و بر نگاه میکنه 😂💔* یوکی : « هومم ....؟ چی شده .....؟ » رینا: « عههههه چه خوبببببببب حالا که یوکی بهوش اومد می تونه کمکت کنه هاروکییییی 😀😀😀😀 » *رینا سریع دست یوکی رو میکشه و بلندش میکنه و یوکی هم با تعجب به رینا زل میزنه و چون نمی تونست رو پاهاش وایسه میفته رو زمین 😂💔*
من : « ر-رینا .... 😕😶💔 یوکی تازه بهوش اومده یکم بهش وقت بده ..... 😶💔 » رینا : « اها آره درست میگی 😀🥲 » *یوکی بچمون فقط به فکر فرو میره و به زمین زل میزنه و بعد از چند دقیقه همه چی یادش میاد و با ترس به بقیه زل میزنه* یوکی : « ب-بچه ها .... واقعا هیچ جوره نمیشه بخش ممنوعه و کلاس c-1 رو نابود کرد ؟ 😰 » هاروکی : « یادته ؟؟؟!!!! 🤨🤨🤨😮 » یوکی : « آ-آره چرا نباید یادم باشه ...؟ » من : « اخه دفعه قبل یادت نبود ..... » رینا : « درسته ... یوکی موقعی که داشتی اینا رو میگفتی هوشیاری داشتی؟؟؟؟ 🤨🤨 » یوکی : « ب-بزار فکر کنم ..... » *یوکی چند دقیقه به فکر فرو میره و بعدش سرشو بلند میکنه و به بقیه نگاه میکنه* یوکی : « خب ..... نمیشه گفت هوشیار بودم ... احساس میکردم دارم داخل یه هاله ی سیاه غرق میشم و چشمام تار میدید و صدای خودم رو میشنیدم که داره اون حرفا رو میزنه ولی خودم چیزی نمی گفتم صدا ها هم واضح نبود بعد وقتی که اون حرفا تموم شد احساس کردم همه چی داره بیشتر تار میشه و بیهوش شدم .... 😶💔 » من : « او-اوه .... » هاروکی : « واقعا عجیبه ...... 🧐😕😶 الان حالت خوبه ؟ 😕😕😕 » یوکی : « آ-آره .... ممنون ^^ » رینا: « واقعا مجبوریم تا یکی دو ماه زندگی معمولی ای داشته باشیم ؟ 🥲💔 اخه ما باید بفهمیم جریان چیههه 😑😑😑😑😑😑 » من و هاروکی : « نه نمیشه 😠😑 »
یوکی : « .... آمممم .... میشه یه توضیحی هم به من بدین ..... 😅 » من : « اوهوم ..... وقتی کتاب رو خوندیم و اون حرفارو زدی و بیهوش شدی من خیلی ترسیدم البته بقیه هم ترسیدن حالا مهم نیست ... بنظرم دیگه اوضاع داشت خطری میشد و هرکاری که میکردیم قضیه رو بدتر میکرد و ما دیگه حتی به درسمون هم فکر نمی کنیم .... من خیلی برای اومدن به این دبیرستان تلاش کردم .... بنظرم بهتر بود فعلا یه زندگی عادی داشته باشیم .... 💔 » یوکی : « او-اوهوم ..... خب درکت میکنم .... ^^ نظرتون چیه یه هفته ی دیگه یه برنامه بریزیم که بریم بیرون ؟ 😄 » هاروکی : « موافقم ^^ » من : « منم همینطور 😁 » رینا : « .... منم هستم 🙂 » یوکی : « 😄😄😄 خب کجا بریم ؟ 😄 » من : « نمی دونم ..... ولی بیا بعدا دربارش فکر کنیم ^^ بهتره اول اینجا رو تمیز کنیم ^^ » یوکی : « اوکی 😄 » هاروکی : « خب فقط حیاط و کلاسا موندن ..... ^^ » یوکی : « خب می خوای حیاط با من باشه ؟ ^^ » هاروکی : « آره اوکیه 🙂 » یوکی : « خب پس بریم 😄 » هاروکی : « های ^^ » ( باشه ) *و یوکی و هاروکی میروند*.........*۱:۲۵ دقیقه بعد* ................ *از زبون یوکی* هومممم کار من تموم شد 😄 هومممم برم ببینم هاروکی چی کار کرد ....
*یوکی میاد داخل دبیرستان و بالاخره بعد ۲۰ دقیقه هاروکی رو پیدا میکنه* من : « یوو هاروکی کار من تموم شد ^^ » هاروکی : « یوو ^^ منم فقط دوتا کلاس مونده ... ^^ » من : « واووو چقد سریع کلاسا رو تمیز کردی 😶😶😶 اخه خیلی زیادن 😶😶 » هاروکی : « سرعت من خوبه 😎😂 » من : « ^^ خب من هنوز خسته نشدم .... می خوای بیام کمکت ؟ ^^ » هاروکی : « ... اوممم خب نمی دونم ...... اگه دوست داری بیا 🙂 » لبخند میزنم سریع میرم کمکش 😄 من : « ممنون 😄 » هاروکی : « ... 🤨😂 نیازی نیست تشکر کنی ... من باید ممنون باشم اخه تویی که اومدی کمکم کنی .... 😂😂😅 » من : « اوهوم راست میگی ^^ 😅 » *۲۰ دقیقه بعد* هاروکی : « خوبه 😄😄😄 کارمون دیگه داره تموم میشه فقط همین یه کلاس مونده 😄😁 » من : « اوهوم .... هاروکی میشه درمورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم ....؟ » هاروکی : « حتما چی شده ...؟ ^^ » من : « خب .... راستش .... درمورد اون نکته ای هست که اخر کتاب گفته بود ..... » *هاروکی خشکش میزنه و به یوکی نگاه میکنه* هاروکی : « خ-خب ...؟ » من : « راستش ...... من قول میدم که همه تلاشم رو بکنم تا دوستی ما از هم نپاشه ..... ^^ تمام سعیم رو میکنم تا بهتون آسیبی نزنم و تا اخر کنارتون بمونم .... ^^ شما ها تنها دوستایی هستین که دارم .... من احتمالا بدون شما ها تنها می مونم ..... تنها بودن رو دوست ندارم .... پس هر اتفاقی که بیفته بازم شما ها رو انتخاب میکنم و کنار شما ها می مونم ^^ » *هاروکی با تعجب به یوکی نگاه میکنه و لبخند میزنه* هاروکی : « اریگاتو .... ^^ » ( ممنون) یوکی : « ^^ ..... من بهتون قول میدم آدمی میشم که همه مشکلاتی که رو به رومون هست رو نابود میکنه و در اخر ما بهترین دوستا باقی می مونیم 🙂 ^^ » هاروکی : « ممنون یوکی .... 🙂❤️ منم سعی میکنم تو این راه کمکت کنم 🙂❤️ » من : « آریگاتو ^^ تو خیلی مهربونی ^^ » هاروکی : « خوشحالم منو اینطوری میبینی ... 😂😄 » من : « 😁 هومم امشب ترسناک بود ولی .... شب بدی هم نیستا ..... ^^ » هاروکی : « موافقم ..... ^^ »
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
من نفهمیدم ۴راره چی بشه و بهتره که نفهمم اینطوری باحال تر میشه 😁😐💔
اری 😂😁
عالی بود بعدی کی درست میکنی
تنکس ^^❤ تقریبا تموم شده باید دوتا اسلاید اخر رو بنویسم امشب میزارمش احتمالا فردا منتشر شه 😄❤
آها خواهش
راستی آجی یه داستان جدید نوشتم 😉
واقعااا ؟؟؟؟ برم بخونممم 😆😆😆
بدو 😆
مثل همیشه عالی بود آجی 😗🍃🌼
دلم خیلی برای داستانت تنگ شده بود 🎃🍁(عه چ ترکیب قشنگی 😂💔)
نمیشه بگم؟ من موخوام بگمممم :////////
بزا خودت برامون توضیح بده من چیزی نمیگم اسپویل نشه 😂💔
تنکس آجی 😂❤
آری نگو خودم بعدا لو میدم 😂💔
باعش :'')
آجییییییییی
من هیچی نفهمیدممممممم😫 میرم دوباره بخونمممممممممممممم😡 داستانت نمیتونه از دستم در برهههههههههههه😂😂
جررررر 😂😂😂💔💔
اوکی ... 😂💔
ولی زیاد خودتو اذیت نکن بالاخره که میگم جریان چیه .... 😂💔 ولی تا اون موقع فکر کنم باید با سوالاتی که براتون پیش اومده سر کنید .... 😂💔
نه دو بار بعد این اون قسمتا رو خوندم فهمیدم 😂😂
واوو تبریک میگم 😂👏
سپاس 😂😂
😂😂😂😂
عالی بود اجی 😘
تنکس آجی ^^❤