
خب دوستان گلم این حکم یه داستانک داشت و اینکه به طرز داستان نوشتن من اشنا بشید . و حد اقل شاید 9 یا 7 پارت داشته باشه
مرینت : ازش تشکر کردم و بلند شدم . به راهم ادامه ادم تا برسم به مکانی که ردیاب A66 نشون داده بود . تشک بادی رو گذاشتم زیر پنجره محض احتیاط . رفتم داخل که با ادوارد و ادرینا مواجه شدم . گفتم.......ادوارد ولش کن بره ادوارد : چرا اونوقت ؟ مرینت : چون اگه ولش نکنی یه گلوله حرومت میکنم . ادوارد : تو نمیتونی اینکارو بکنی 😏
مرینت : 😐چرا اونوقت؟ ادوارد : چون وگه اینکار رو بکنی ....پوووووف . کل ساختمون میره رو هوا . درضمن به بدن من سنسور های حرارتی وصله که علائم حیات رو دریافت میکنه . اگه من بمیرم این صندلی که بهش سنسور های گیرنده وصله هم میره رو هوا و چون زیرش بمب کار گذاشته شده کل این منطقه تا شعاع 1 کیلومتری میره هوا و اونوقته که از من و تو و ایشون چیزی جز لباسای پاره پورمون نمیمونه .
مرینت : ایندفعه همه چیز رو سنجیده بود ...... وایسا.....هنوز یه راح حل هست.....خدافظ برادر ☺ دویدم سمت ادوارد و اونم شوک شد و رفت عقب . در گوش ادرینا گفتم سلام منو به برادرم برسون و بگو دوستش داشتم بعدم زود فرار کن . بعد در ان واحد بلندش کردم و تودم جاش نشستم چون اگه صندلی خالی میشد بازم میترکید . ادرینا رو از روی پنجره پرت کردم روی تشک بادی و یه تیر حروم ادوارد کردم .... اخرین صدا .... صدای جیغ مانند ادرینا بود که داشت اسم ادرین رو صدا میزد و بعدش.....تاریکی مطلق
( خب حالا میریم سراغ ادرینا و لوکا ) ادرینا : توی لحظات اخر منفجر شدن ساختمون ادرین رو دیدم که دوید داخل . صداش کردم اما جواب نداد .ساختمون منفجر شد و منم پشو یه تخته سنگ بزرگ اون تطراف پناه گرفتم . مرینت......ادرین.....هر جفتشون توی اون ساختمون بودن.....من این خبر رو چجوری به لوکا و مامان و بابا بدم😭داداشیییییی😭چرا جون خودو به خاطر اون دختر به خطر انداختی😭( حالا خوبه اون دختر زندگیت رو نجات دادا😐 اگه نه تو هم با اونا جزغاله شده بودی 😐 ادرینا : خفه شوووووو😭 داداش من هنوز زندس😭دختره یییییی من : هوی حواست باشه ها . یه کاری نکن تو هم نجات پیدا نکنی 😐 ) ادرینا : خیلی اروم به سمت خونه رفام . وقتی به خونه رسیدم با پدر و مادر مواجه شدم که سفت بغلم کردن و لوکا که داشت با چشمش دنبال خواهرش میگشت . بعد مدتی پدر و مادر از من پرسیدن که پس ادرین کجاس ؟ دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه
اون.....ژاکت مرینت بود 😢😢 دیگه مطمئن شدم که از دستش دادم 😢 ژاکتش رو برداشتم و نگهش داشتم . بردمش خونه و گذاشتمش پیش عکس مامان و بابا . با عکس حرف زدم : مامان....بابا.....مرینت رو بردید پیش خودتون ؟ دوری ازش رو تحمل نکردید ؟ به این فکر نکردید که من چجوری دووم بیارم ؟ پ....پس من چی😢😭
(1 هفته بعد) لوکا : رفتم سازمان و اولین کاری که کردم این بود که برم تو اتاق مرینت . رو درش نوشته بودن.....تولدت مبارک دختر بی روح . امروز روز تولدش بود . از توی اتاق مرینت یه سری چیزا برداشتم و رفتم خونه . لباسام رو با یه دست لباس مشکی ساده عوض کردم و رفتم سر مزار مرینت . عود رو روشن کردم و دسته گل رو گذاشتم روی قبرش . باهاش شروع کردم حرف زدن . مرینت ؟ تولدت مبارک خواهر کوچولو . پیش مامان و بابا بهت خوش میگذره ؟ میدونی یکی از خصوصیات خوب تو اینه ..... حتما باید کاری که دستت هست رو تموم کنی....مثل الان که پرونده رو بستی و بعد رفتی . دلم برات تنگ شده....به خودم که اومدم دیدم گونه هام خیس از اشکه....اشکام رو پاک کردم و رفتم خونه
لوکا : از سازمان استعفا دادم ...... سری بعدی حتما خاله الی میمیره . من دیگه تحمل از دست دادن عزیزام رو ندارم . به پیشنهاد خانم و آقای اگرست رفتم و بادیگارد ادرینا اگرست شدم . بعد از اون اتفاق رفتم و خونه ی خاله الی پیش اونا زندگی میکنم . این دختر خاله الی ، املی ..... همش خودشو میچسبونه بهم . اون از اولم از مرینت خوشش نمیومد حالا میخواد کاری کنه که منم اونو فراموش کنم املی : سلام لوکا جون . لوکا : زود کارت رو بگو و برو املی : بیا بریم کافه . میخوام جشن بگیرم لوکا : جشن ؟ 😏 خودت برو من نمیام املی : بیا دیگه . این لباس سفید خوشگل رو بپوش بیا بریم چقدر سیاه میپوشی اخه ؟ لوکا : دوست دارم به تو ربطی داره ؟
املی : من دختر خالتما . به خاطر من رنگ شاد بپوش . لوکا : تو دختر خالمی اما من به خاطر خواهرم سیاه پوشیدم . املی : باز به خاطر اون دختره ؟ ولش کن اونو اون دیگه مرده . بیا و خوش بگذرون . لوکا : از شدت عصبانیت سرش داد کشیدم : منو ول کن .....یه بار دیگه بهم بچسبی و به خواهرم توهین کنی خودت میدونی . از روی این فریادی که کشیدم خاله دوید تو اتاق املی گفت اخ😂😂😂 نه خاله دوید تو اتاق و گوش املی رو گرفت الی : دختره ی بی تربیت مگه نگفتم دیگه حق نداری اینجوری صحبت کنی ؟ املی : ماماااان اون دیگه باید زن بگیره کی بهتر از من اخه ؟ الی : بیا گمشو اینور بچه . لوکا خاله جان من معذرت میخوام . لوکا: خاله من میرم خونه خودم دیگه مزاحمتون نمیشم . الی : نه بابا چه مزاحمتی اخه یکم دیگه بمون لوکا : ممنون خاله اما اینجوری خودم راحت ترم
خب بچه ها من این پارت رو بیشتر از صد دفعه نوشتم و گذاشتم اما منتشر نمیشد . امیدوارم این دفعه منتشر بشه . راستی این پارت دو بیشتر از بقیه پارت ها نوشتم واسه جبران
بای بای راستی کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه کدوم پارت هست
ببخشید این از وسط شروع میشه
پارت چهارم . این هستش ادامه برو اون یکی پارت 4 رو بخون
خیلی عجیبه نمیدونم چه جوری داستانت ادامه پیدا کنه
خواهش میکنم راستی به داستانهای من هم سر بزن 😘