
هلو گایز چیزی برای گفتن ندارم😑 جز اینکه داستانمو بخوانید🥺

این منم جولیکا.یه دختر ۱۶۰۰ ساله(البته همه شو خواب بودم و فقط ۸ ساله که بیدارم،من:بَ بَ دنیا رو آب میبره جولی رو خواب.😶) گوگولی و مهربان البته بهم میگن سویج ولی قلب مهربونی دارم همین الان ملتو نکشتم همش نشان از قلب رئوفمه😌. حالا با توجه به عکس شما فک میکنید من یه دختر چشمآبی و مو مشکی علاوه بر اون قد بلندم اما شما یه چیزی رو نفهمیدید.اگه گفتی؟😁من یه اژدهام🐉ولی این باید یه راز بین منو شما باشه🤫. خب حالا بریم سراغ بهترین روز زندگیم امروز قراره پسردایی خوشگلم به دنیا بیاد و ما مراسم تولد هیوگون ها داریم🥳🥳🥳.(هیوگون ها همون انسان های هستن که تبدیل به اژدها میشن😁به زبون ساده اژدهای انسان نما) مامان:جولیکااااا دیرت شد.یاخدا ساعت چنده؟ربع ساعت دیگه کلاسم شروع میشه.😰😰من هنوز شلوارم رو نپوشیدم.

شلوارم کو؟وای خدا همینجا گذاشتمش کجاس پس؟ د برو کنار.مامانم سریع با لقد(لگد)میاد تو اتاق (اگه محترمانه میومد تعجب داشت🙄)مامان:جولیکا چیکار میکنی؟من:دنبال شلوارم میگردم نیست😨.مامان:رو سرته😑.تازه فهمیدم چی بود نمی گذاشت ببینم شلوار روی سرم😶سریع لباسامو پوشیدم و با قیافه غضبناک ننم مواجه شدم.من:علیک سلام عزرا خانوم یا الله والده ی مش ماشاالله😁.مامان:سلام و زهر اژدها دختره حواس پرت یالا برو .😠.بابا:اره برو گند بزن بابا😂(شوخی) من :عه بابا من کی گند زدم🥺؟پشت پلکامو بوسید:همیشه سرندیپیتی من😘. مامان:همش تقصیر توعه که این دختر رو لوس کردی😤.منم که دیدم هوا پسه سریع رفتم بیرون بابامم که خودش بلده چطور از مامانمو رام کنه.خب ببینم همه جا خلوته🧐،پس یعنی میتونم از قدرتم استفاده کنم؟بعلهه.(قدرتش اینه که پاهاش دراز میشه و سریع میدوئه 😐) همینطور که داشتم مثل بلا نسبتی میدویدیم.بین درختا یه پسر دیدم😰.

من:هی،کسی اونجا هس؟ وای خدا خیالا...وااای خدا شکنجه گاه(مدرسه) دوباره دویدم.از دور هلن رو دیدم.تا بهش رسیدم نه گذاشت و نه برداشت گرفت گوشمو پیچوند🥺هلن: دختره ی خیره سر این همه وقت کدوم گوری بودی؟من:گور ویکتور هوگو.و زنگ خورد و همه رفتیم سر درس و مشق مون. بعد از مدرسه: من:وای مامان،وای بابا کجایین که این روانیا منو کشتن.هلن:پیرزن،کمک میخوای؟من:بله معلومه لطفاً تمام تکالیفمو انجام بده😁.هلن:میترسم رو دل کنی از خوشی.من:چی چی رو دل کنم؟ معلم رو دیدی؟(اداشو در میارم): فک کنم اگه صفحه ۲۱ و ۲۳ و ۲۵و۲۶و۲۷و۲۸و۲۹ و۵۰۰و ۵۵۰و انجام بدید براتون کافی باشه نه صب کنین. هلن:😂😂😂😂.من:د نخند لامصب نخند.پسر: خب اگه تلاش نکنید که موفق نمیشید. عجب پسر ب.ی تر ادبی آخه به تو چه. برگشتم جواب بدم که دهنم اندازه غار حرا باز موند.(دخترم دخترای قدیم، من اندازه تو بودم نمیدونستم پسر چیه 😐) واهایی خدا چه مارمولکیه این صدا بم از کجاش میاد😮🤔. الله اعلم من:فک میکنم موفقیت آدم یک موضوع شخصی باشه که به حیطه کاری شما مربوط نیس، حالا هم مرخصید.خیلی خونسرد دستاشو کرد تو جیبش و خم شد احساس میکنم این آرامشه قبل از طوفانه.پسر:من هنریم خانم محترم و امیدوارم اونقدر باهم آشنا بشیم که جز حیطه کاری من بشه.یه پوزخند زدم😏،یه مزاحم سادیسمی😒.
چشمم رو چرخوندم که یک چیزی نظرم رو جلب کرد.علامت سلطنتی!😲😱. انگار زبونم صد تن شده بود و صدای تپش قلبم رو نمی شنیدم.انگار که زندگیم ایستاده بود.الان میمیریم اره ما مردیم. من:اااا ققا (آقا)بففف ر مای(بفرمایید). هنری:وایی یعنی اینقد خوشگلم که زبونت بند اومد😎😏.با ترس به چشماش نگاه کردم 😰انگار خیلی از ترسم خوشش اومده بود. لبخند رضایت آمیزی زد و رفت🚶🏼♂️. سریع پا تند کردم و رفتم به سمت خونه.صدای جولی جولی هلن میومد ولی مهم نبود،در خونه نیمه باز بود و صدای مامانم میومد که میگفت:نه خواهش میکنم.در رو هل دادم و وارد شدم.چراغ ها ی تزیینی شکسته بود و همه چی بهم ریخته بود.😱 میز پرت شده بود به سمت دیوار و یه سری آدم های سیاه پوش داخل خونه بودن.مامانم تا چشمش به من افتاد جیغ زد :جولیکا فرار کن.مامانم زیر چشش کبود شده بود و از لبش جوی خون جاری شده بود.من:مامان.که یهو یکی از اون آدم همای سیاه پوش از بازوم منو بلند کرد. بابا:ولش کن عوض.ی.من هنوز داخل شوک بودم که صدای داد همون پسره اومد:بس کنین.مرده پرتم
کرد و افتادم جلوی پای پسره،فک کنم با افتادنم هم عقلم سرجاش اومد و قضیه رو درک کردم.داخل بدنم درد بدی پیچید، مهم نیس من باید از خونوادم محافظت کنم که مامانم اومد بغلم کرد.مامان:ولیعهد؟.ولیعهد😱 خدای من فکر نمیکردم اون ولیعهد باشه.من:😒 تو ولیعهدی؟من که ذره ای مردونگی تو وجود تو نمیبینم. مامان:جولیکا بس کن.من:نه بزار بدونه به نظرم کسی که زورش به ضعیف ضعفا میرسه یه ترسو بزدله که میخواد عقدشو برطرف کنه.مامانم داد زد:جولیکا بسته. ولی بابام نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. هنری:شکست نفسی میکنید بانو؟، ضعیف ضعفا؟این ننه من غریب بازیا رو در نیار😑.تعادلمو از دست دادم و تبدیل شدم به فایرکادو(اژدهای آتشین)من: همین الان از خونه من برو بیرون.و همه جا آتیش گرفت صدای مامان و بابام که میخواستم منو آروم کنن نفت روی آتیش بود حرکاتم دست خودم نبود موقعی که عصبی میشم هر کاری از دستم بر میاد.ولی اون نه تنها عصبانی نشد برق تحسین هم توی چشمش کاملا هویدا بود.😮و این منو عصبی تر کرد. هنری:همونی که میخواستم، لامصب از اون چیزی که فکر میکردم بهتری.

مامان: نه اون مشکل داره😭.بابا:جولیکا آروم باش.من:چطور وقتی یه مشت آدم بی سر و پا اومدن تو خونه.بابا:ما دعوا... صداش مبهم بود وسرم سنگین شد... بدنم درد میکنه پلکام سنگینه.مامان: ولی ولیعهد اون خیلی کوچیکه هنوز امادگیشو نداره. هنری:اتفاقا دیر هم شده.مامان:اون فقط ۸ سالشه.هنری: دیگه به من مربوط نیست اون موقع که ۵۹۲ سال آزگار داشتم جون میکندم داخل برف، بوران،جنگ،سلطنت و خیلی اتفاقات دیگه داخل اون چند سال، سال نه قرن تو حداقل مادر بودی میگفتی واسه بچم ولی من چی؟ من برای خودم😤.مامان:از اینکه از بچم مراقب کردی ممنونم اما تو که نمیخوای زحمتت به باد بره تو اگه میخواستی بکشیش که نگهش نمیداشتی، اینقد خون دل نمیخوردی.هنری:این به خودم مربوطه. مامان:حداقل نمیشه من به.. هنری:نع نع نمیشه،تو که نمیتونی عروس قربانی بشی.و سریع با قدم های محکم میره بیرون.پلکامو باز میکنم که یه قطره از چشمم میچکه.سرم شدیدا درد میکنه. ناخودآگاه بعضی تو گلوم میشینه:مامان اینجا چخبره؟(با لرز)مامانم لبخند تلخی میزنه.من:همه حرفاتون رو شنیدم🥺. همون لبخند تلخ هم پاک میشه و جاش بغض میاد و سرمو تو بغلش مخفی میکنم و خوب بو میکشم احساس میکنم که دیگه اخرین لحظات بین من و مامانمه. محکم میگیرمش:نرو مامان خواهش میکنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و به لیستم اضافه کردم ویوو میره بالا 💕
من ثبتش کردم عالیه💕
😘😘