
سلام بلینک ها و ارمی های عزیز . این شما و این پارت ۱۳. متاسفانه طول کشید چون نتنم ضعیف بود.
باد صورتم رو نوازش میکرد و موهام رو به بالا میبرد.لبخندی زدمو رو به انتونی گفتم :آب جا کردی؟! انتونی سرشو بالا اورد و گفت: آره! حالا میتونیم بریم... برگشتم و به قالیچه بالای سرمون که پرواز میکرد نگاه کردم.انتونی به قالیچه علامت داد که بیاد پایین و بعد روش نشستیم و قالیچه دوباره اوج گرفت. ریو چشماش رو باز کرد و گفت:چه مدت خواب بودم؟! لبخندی زدم و گفتم:تقریبا یه روز ...! ریو از شدت تعجب از جاش بلند شد و گفت:یه روز...؟! گفتم :اره...مگه چیه؟ ریو میخواست حرفی بزنه که امیلی ازش شونه هاش گرفت و اونو به طرف خودش کشید و گفت: تو تازه حالت خوب شده پس اینقدر حرف نزن! ریو که از حرکت ناگهانی امیلی شکه شده بود به ارومی گفت :باشه...! امیلی اخمی کرد و گفت :مگه نگفتم حرف نزن! منو انتونی که دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده! با کنایه به ریو گفتم: مامانت درست میگه ریو...! امیلی خنده عصبی کرد و گفت : من فقط نگرانشم... دستمو روی شونه امیلی گذاشتم و گفتم: شوخی کردم بابا...!
برای چند دقیقه سکوت همه جا رو فرا گرفته بود. ولی سکوت با صدای فریاد انتونی شکسته شد. انتونی داد زد:اونجا رو نگاه کنین! همگی به افق خیره شدیم.بله به مقصد رسیده بودیم! قصر شیاطین سیاه! قصر انقدر بزرگ بود که با اینکه ما هنوز چند کیلومتر دیگه با اونجا فاصله داشتیم دیده میشد. ریو گفت : اونجا حس عجیبی بهم میده! گفتم: خب معلومه اونجا زادگاهته! ریو با اعتراض گفت: اینطور نیست! ادامه داد: من از کوچیکی با پدر و مادرم توی یه کلبه داخل جنگل زندگیمیکردم...من مطمنم ! به ارومی گفتم:خیلی خب ...بیخیالش! بلند گفتم : قصر شیاطین ما داریم میایم...! گفتن این جمله همانا و تمومشدن بنزین قالیچه هم همانا... انتونی داد زد: داریم سقوط میکنیم! منم داد زدم: عه! چشم بسته غیب گفتی؟!...
قالیچه به داخل جنگل سقوط کرد و حفاظ نامرئی کننده از بین رفت.شاخ و برگ های درختا پوستمو خراش داده بود. روی زمین افتادیمو یه دفعه قالیچه از بین رفت. اهی از سر ناتوانی کشیدم و بعد چشمامو بستم و دیگه باز نکردم...
روی صورتم قطرات اب میچکید نرم و لذت بخش به ارومی زمزمه کردم: به!چه لذت بخش...! یه دفعه یه پارچ اب روی صورتم خالی شد و داخل دماغم هم رفت.سریع بلند شدم و فین فین کردم. دماغم میسوخت!و این تقصیر کی بود؟! چشمام رو باز کردم و با عصبانیت به امیلی که لبخند ملیحی روی لب داشت خیره شدم.خنده عصبی کردمو گفتم: پس تو بودی!!! امیلی خودشو به اون راه زد و گفت:منظورت چیه؟! سطل رو به گوشه ای پرت کرد و بلند شد و پا به فرار گذاشت. منم بلند شدم و خودمو تکاندم. به دستم خیره شدمو خراش هایی کوچیک رو روش دیدم. با نگاهم دنبال انتونی و ریو گشتم.و دیدم که انتونی از لابلای درخت ها بیرون اومد و همراهش ریو هم با دستانی پر از چوب پدیدار شد. پرسیدم : چی کار میکنین؟! انتونی گفت : شب رو همین جا میگذرونیم ! با تعجب گفتم : امکان نداره! پاشین بریم شهر! ...اینجا پر از حیوونای وحشیه! امیلی گفت: مگه اینجا شهری هم هست؟! جواب دادم:معلومه!کمی اونطرف تره...! ریو چوب ها رو روی زمین انداخت و گفت: عالیه...! لبخندی زدم و گفتم : خب دیگه دنبالم بیاین! امیلی کتاب رو به من داد و منم از نقشه مسیر یابی کتاب استفاده کردم. و بالاخره بعد از راه رفتن زیاد به شهر رسیدیم!...
ولی خب این شهر اصلا اونی که انتظار داشتیم نبود. شهرش مثل شهری بود که تخریب شده و ساکنین اونجا ارواح هستن.شهری بسار فقیر بود. دلم به حالشون سوخت! بقیه هم از دیدن اون شهر جا خوردن. برگشتم و بهشون گفتم: اونقدرا هم بد نیست! امیلی گفت : شاید...! لبخند مصنوعی زدم و وارد شهر شدیم. هممون گوش به زنگ به اطراف نگاه میکردیم و دنبال آدم میگشتیم. برگشتم تا از حال بقیه مطلع بشم که با وحشت دیدم امیلی نیست! یعنیکجا رفته بود؟! شهر پر مه بودو دور و بر به سختی دیده میشد. بلند داد زدم: امیلـــــی... !!! انتونی و ریو هم شروع به صدا زنش کردن. برگشتم و گفتم : کنار هم .... نفسم بند اومد! انتونی هم غیب شده بود! این شهر از اونی که فکر میکردم ترسناک تره! سریع به طرف ریو رفتم و دستشو گرفتم و گفتم :از کنارم جم نخور! ریو هم بیشتر بهم چسبید و دستمو فشرد. یه دفعه...
یه چیزی دور پام پیچید و سفت شد.و ناگهان پام کشیده شد. منم روی زمین افتادم و جیغ بلندی کشیدم. ریو دستمو گرفت و کشید. بهتره بگم داشتم از وسط دو نصف میشدم. به ریو گفتم: دستمو ول کن و فرار کن... ریو با اشک هایی که از چشماش سرازیر میشد گفت: نه من این کارو نمیکنم! یه دفعه یه چیزی مثل بازو هشت پا دور ریو پیچید و از زمین بلند کرد.داد زدم: نـــــه...! ولی دیر شده بود. بازو هشت پا هر لحظه ریو رو بیشتر میفشرد. و پای منم کبود شده بود. با عصبانیت به دور و بر خیره شدم و ناگهان...
مه کنار رفت و انتونی و امیلی رو دیدمکه داخل هوا معلق بودن و بازو هشتپا اونارو گرفته بود. اون موجود مثل هشتپا بود ولی چهار تا پا داشت. و رنگش هم بنفش بود.پس هشت پا نبود یه هیولا بود! دستم به کتاب نمیرسید . ولی یه دفعه صدایی آشنا شنیدم. خیلی آشنا...!
سوت بلندی زدم و بلند فریاد زدم: سیمرغ من ...!!!! ناگهان صدای بال زدن شنیدم و کمی بعد... سیمرغی فیروزه ای و غول پیکر ، جلوم ظاهر شد! همینطور که اشک شوق از گونه هام سرازیر میشد گفتم : سلام دوست عزیز من !...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدییییی
عالی بودددددددد💖💖
ممنون اجی😘😍
عالییییی پارت بعد زودار بیا آجیمونم نزاشت تو بیا😐🤦♀️🤣
چشم عزیزم
عرعر پارت جدید عرررر اجی نمیدونی چقد منتظر بودم به خدا دق کردم🥺تولوخدا به خاطل من پارتاتو زودتر بزار🥺❤❤❤❤❤❤❤الانم هنو نخوندم تا دیدم اومده زود اومدم کامنت اول شم بعد برم بخونم و دوباره کامنت😂❤
😂😊😘😍