
به نام خدا،سلام، هیچی ندارم بگم😐
(یه توضیح بدم راجب جایی که دیپر توش بود ، مثل این بود که تویه دریا در حال شنا کردن باشی ، بجز عمق کاملا سفید بود ، تویه عمقش فقط میشد سیاهی رو دید ، واضح تر بلند نیستم توضیح بدم)دیپر:هان؟یه چیزی مثل یه ریشه به رنگ سیاه دور پام پیچید.سعی کردم بازش کنم ولی نشد.ریشه های دیگه ای هم دور کمر و دست و پام پیچیدن و داشتن من رو به سمت پایین میکشیدن.هر لحظه نفس کشیدن برام سخت تر میشد.
قیچی از تویه جیبم در امد.قیچی به یکی از ریشه ها خورد و ریشه از بین رفت . ریشه های دیگه هم از دورم باز شدن. دیپر: خب انگار تنها قابلیتش ایجاد پورتال نیست. قیچی رو تویه جیبم میزارم و به سمت بالا میرم.یه تیکه پارچه سفید پاره شده رو دیدم . تویه دستم میگیرمش و بهش نگاه میکنم.
دیپر:این مال شنل اکسولاتله...پس خودشم باید همینجا ها باشه.به اطرافم نگاه میکنم و شنل اکسولاتل رو کمی پایین تر میبینم. به سمت شنل میرم . انگار یه چیزی توش بود .شنل رو باز کردم و یه آینه دیدم .(بزرگ بودا)آینه چیزی رو نشون نمیداد . ناامید شدم و داشتم به سمت بالا میرفتم که آینه درخشید .
روم رو برگردوندم. دیپر: اکسولاتل.آینه اکسولاتل رو نشون داد که همون ریشه ها دورش پیچیده بودن . چشماش بسته شده بود و از چهرش معلوم بود چقدر حالش بده . دیپر: اوه پسر... حالا باید چی کار کنم؟ قبل از اینکه وارد اینجا بشم سوفیا یه چیزی رو خیلی آروم زمزمه کرد، اولش بهش توجهی نکردم . (بیاین برگردیم ببینم سوفیا چی گفت. سوفیا: فقط یکی )قیچی رو تو دستم میگیرم. دیپر:شاید...خیلی خب دیپر،عقلت رو از دست بده! قیچی رو فرو کردم تویه شکمم.
چشمام کمکم بسته شدن و از هوش رفتم.چشمام رو کمکم باز میکنم.اکسولاتل رو میبینم که رویه تختم نشسته و داره با لبخند به من نگاه میکنه. دیپر: چییییی؟،من مردم؟، اگه من مردم و تو اینجایی پس تو هم مردی، آههههه...بیل راست میگفت، من برگ چقندرم! اکسولاتل: آروم باش پسر، تو نمردی ، یه نگاه به اطرافت بنداز. راست میگفت،من تویه اتاقم رویه تختم بودم.اکسولاتل: ممنونم.
دیپر: نیازی نیست تشکر کنی چون وظیفه یه دوست همینه...راستی... اکسولاتل: هوم؟ دیپر: قیچی چی شد؟، اصلا دقیقا چه اتفاقی افتاد؟، تو چطور رفتی سرزمنی آینه ها ؟اکسولاتل:قیچی همونجا تو سرزمین آینه ها هستش، من تویه اتاق بودم که یه حس بد بهم دست داد و دیگه چیزی یادم نمیاد،وقتی قیچی رو فرو کردی تو شکمت من آزاد شدم و تورو با خودم برگردوندم. لبخند میزنم. همون موقع یه چیزی فهمیدم، لبخندم محو میشه و با کمی عصبانیت میگم: حالا یادم امد...اون حسی که وقتی سوفیا رو دیدم مال وقتی بود که اون روح رو دیدم (پارت۸) و وقتی که آویز صدا میداد...آههه، من چقدر خ.ن.گ.م نباید بهش اعتماد میکردم. اکسولاتل: مهم نیست، الان دیگه میدونی وقتی دیدیش نباید بهش اعتماد کنی.
تا پارت بعد خداحافظ 😐👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تا پارت بعد خداحافظ😐💛
آره آجی میشم:)♥️
عالی بود
خیلی سریع پارت بعد رو بذار 🙂🙃
راستی دختری یا پسر ؟
ممنون♥️
ایشالا😂
دختر:)
اوکی آجی میشی ؟
آیلا ام ده ساله اهل اصفهان
عالی بود پارت بعددددد
عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🤩
عالی بید +_+
عالی😄
شرمنده اشتباه نوشتم ۱۲ خواستم بنویسم ۱۱