
بچه ها شرمنده درس و مسابقات داشتم دیر شد این پارت امیدوارم خوشتون بیاد
مرینت و الیا با دیدن این صحنه خیلی ترسیدن مرینت به الیا گفت بیا ببریمش به بیمارستان الیا هم قبول کرد و با مرینت الکس رو به بیمارستان بردن دکتر سریع رفت تا الکس رو معاینه کنه وقتی که از اتاق اومد بیرون گفت دوست شما کاملا سالمه ولی چون به سرش ضربه وارد شده حافظه اش به طور عجیبی کامل پاک شده مرینت پرسید میتونه بره تا باهاش حرف بزنه دکتر هم گفت الان خوابه بزار بیدار شد بعد مرینت هم به الیا گفت برو ببین ادرین در چه حالی است الیا هم گفت باشه و رفت مرینت نشسته بود که دید یک دفعه تو اخبار دارن میگن که یک انگشتر بسیار قدیمی در اعماق کوه پیدا کردن و قراره توی موزه شهر قرار بگیره مرینت یکم به انگشتر دقت کرد و دید که اون معجزه گر گربه سیاه است همون موقع بود که دید الیا داره به سرعت به سمتش میدوه وقتی الیا به مرینت رسید گفت مرینت ادرین توی تخت اش نیست مرینت خیلی تعجب کرد و دید کنارش یک اتاق هست سریع رفت توش و تبدیل شد و از گردونه خوش شانسی استفاده کرد و یک توپ بهش داد لیدی باگ به دور بر نگاه کرد و چیزی پیدا نکرد معجزه گر اژدها و توپ رو الیا داد و گفت اگر اتفاقی افتاد از اینها استفاده کن الیا هم گفت باشه لیدی باگ هم سریع از بیمارستان خارج شد و به سمت موزه رفت و به حالت اول برگشت و رفت تا انگشتر رو ببینه وقتی رسید تیکی بهش گفت حس خوبی نداره مرینت گفت نگران نباش چیزی نیست تیکی هم رفت توی کیف مرینت همون موقع بود که الیا بهش زنگ زد و گفت مرینت الکس توی خواب داره میگه املیا رو پیدا کن مرینت با شنیدن این حرف یاد حرف نینو افتاد که گفت بانیکس بهش گفته امیلیا فارکوس رو پیدا کن مرینت میخواست تبدیل بشه که دید یک مردی که نصف صورت اش چنگ خورده بود از کنارش رد شد کمی شک کرد ولی نمیتونست ریسک کنه بات همین رفت یک گوشه و تبدیل شد و به سمت شهرداری رفت وقتی رسید دید که شهردار داره سوار ماشینش میشه سریع رفت و نزاشت شهردار بره و گفت اقای شهردار یک سوال دارم لطفا جوابش رو بدید شهردار گفت سوالت چیه لیدی باگ لیدی باگ هم گفت شما امیلیا فارکوس میشناسید شهردار هم گفت بله امیلیا فارکوس 15 سال پیش اومده بود و میگفت برادرش گم شده لیدی باگ پرسید اسم برادرش چی بود شهردار گفت .......
شهردار بورژوا گفت اسمش توماس فارکوس بود اون با دوستش ریچارد که در جنگل گم شده بودن هرگز پیدا نشدن لیدی باگ گفت کس دیگه هم هست شهردار چند ثانیه فکر کرد و گفت خانوم امیلی اگرست و گابریل اگرست پدر ادرین اگرست هم تو اونجا با اون دو نفر بودن ولی اینها از هم جدا میشن گابریل و خانوم امیلی میتونن یک راه برای پایین اومدن پیدا کنن ولی اون دو نفر پیدا نشدن لیدی باگ گفت ازشون عکسی هست شهردار گفت باید بری به برگه گمشده های 15 سال پیش حتما میتونی عکسشون رو پیدا کنی لیدی باگ تشکر کرد و اومد بره که شهردار بورژوا گفت این سوالات برای چی بود لیدی باگ جوابی نداد و رفت تو راه بیمارستان به الیا زنگ زد و گفت دنبال توماس فارکوس بگرده الیا هم گفت باشه لیدی باگ توی رفت یک کوچه قبل تر از بیمارستان و به حالت عادی برگشت بدو بدو به سمت بیمارستان رفت وقتی رسید دید الیا کنار الکس نشسته و داره باهاش حرف میزنه مرینت اروم زد به شیشه با این کار الکس چشمش به قیافه مرینت افتاد و یک چیز ترسناک از جلوی چشماش رد شد جیغ بلندی زو ضربان قلبش بسیار رفت بالا الیا وقتی این ماجرا رو دید سریع دکتر رو خبر کن و دکتر هم بهش امپول خواب زد و الکس خوابش برد الیا هم رفت پیش مرینت مرینت گفت چی شد که اینجوری شد الیا هم گفت تا قبل از اینکه اون بیاد داشت باهاش حرف میزد و وقتی مرینت به شیشه زد این اتفاق افتاد مرینت گفت باشه حالا در مورد توماس فارکوس چی پیدا کردی الیا هم گفت اون 15 سال پیش با دوستانش گابریل اگرست امیلی اگرست و ریچارد جانگو توی یک جنگل گم میشن گابریل و امیلی به صورت فوق العاده عجیبی سر از بیمارستان در میارن ولی توماس و ریچارد رو تو این 15 سال هنوز نتونستن پیداشون کنن مرینت پرسید چیزی در مورد امیلیا فارکوس ننوشته الیا گفت امیلیا فارکوس خواهر توماس بوده که ادعا کرده اون زنده است ولی هیچکس باور نکرده و جستجو دنبال اون دوتا متوقف شده مرینت گفت ادرس امیلیا فارکوس نوشته شده الیا گفت اره و ادرس رو به مرینت داد مرینت هم سریع به اون ادرس رفت و دید یک خونه قدیمی و ترسناک اونجاست زنگ رو زد و دید یک زن داد زد که برید گمشید دیگه حوصله ندارم منو مسخره کنید و ایفون رو محکم گذاشت سر جاش مرینت دوباره زنگ رو زد ولی این بار نذاشت اون زن داد بزنه و گفت خانوم شما امیلیا فاکوس خواهر توماس فارکوس هستید اون زن گفت خبرنگاری مرینت گفت نه فقط چند تا سوال ازتون دارم اون زن هم در رو زد و گفت بیا تو مرینت در رو باز کرد و رفت تو وقتی در رو بست دید که خونه کاملا زیبا و تمیز است رفت کمی جلوتر که یک زن زیبا رو دید که یک جا نشسته رفت سمتش اون زن گفت سوالات ات رو بپرس و بعد برو مرینت گفت میشه بیشتر در مورد برادتون بگید که چجوری گم شد و چرا ادعا کردید که اون هنوز زنده است اون زن گفت توماس یک روز اومد خونه و گفت قراره با کلاسش به کوهی بزرگ برن که اگه گم بشن هیچ راهی برای برگشتن ندارن توماس عاشق ماجراجویی بود بابت همین دوست داشت به اونجا بره مامانم هم گفت باشه اما مراقب باش توماس گفت باشه و رفت شب بهمون زنگ زد و گفت که تو جنگل گم شدن داشتیم با هم حرف میزدیم که یک دفعه صدای عجیبی اومد کسی که کنار برادرم بود گفت توماس اون یک گرگه وقتی این رو گفت یک دفعه توماس دادی زد و گفت چشمم و بعدش گوشی قطع شد ...
ما هم رفتیم و برگه گمشده رو توی شهر پخش کردیم بعد دو هفته دیدم یکی بهم زنگ زد و سریع بلند شدم دیدم شماره نا اشنا است وقتی جواب دادم دیدم صدای توماس اومد که گفت زنده است و به کمک نیاز داره اولش یک جیغ بلند زدم و گوشی از دستم افتاد و ترکید و هرچی به بقیه گفتم زنده است کسی باور نمیکرد و فکر میکردن که از ناراحتی توحم زدم و باور نکردن مرینت گفت نگفت کجاست امیلیا گفت که نه اگه گوشی از دستم نیوفتاده بود پیداش میکردن تا الان حتما مرده مرینت گفت ایا عکسی ازش داره امیلیا گفت اره و قاب عکس روی میز رو برداشت و به مرینت داد مرینت با دیدن عکس به قدری ترسید که قاب عکس از دستش افتاد و قتی ترسش ریخت گفت که حرف امیلیا رو باور میکنه و اینکه حتما توماس زنده است امیلیا گفت منظورت چیه مرینت گفت ممنون و خداحافظی کرد سریع رفت یک گوشه تبدیل شد تا به موزه برسه ولی دیر شده بود موزه نابود شده بود مرینت خیلیاصبانی شد و سریع به سمت بیمارستان رفت وقتی رسید توپ رو از الیا گرفت قبل اینکه بگه کفشدوزک معجزه اسا دید که کنار توپ یک چیزی نوشته یکم دقت کرد و دید نوشته دنبالم بگرد لیدی باگ با دیدن این نوشته خیلی ترسید و سریع توپ رو پرتاب کرد بالا و گفت کفشدوزک معجزه اسا و موزه دوباره درست شد اون گرده های جادویی به توی بیمارستان و هم اومدن و دور مرینت چرخیدن و وقتی گرده ا نابود شدن الیا دید که لیدی باگ اونجا نیست لیدی باگ هم بعد از اینکه گرده ها نابود شدن دید که توی یک کوه بزرگ است که سر و ته اش معلوم نیست ...
لیدی باگ نمیدونست کجاست سعی کرد با الیا تماس بگیره اما نمیشد انگار یک چیزی نمیزاشت که لیدی باگ با کسی یا چیزی ارطبات بر قرار کنه همون موقع بود که مرینت به حالت عادی برگشت و به تیکی یک شیرینی داد از تیکی پرسید اینجا کجاست تیکی جواب داد نمیدونم همون موقع بود که دوتا پسر بچه با سرعت زیاد داشتن میرفتن به سمت اونها یکیشون یکی از چشماشون زخمی و خونی بود مرینت دید که دارن میگن لدو زود باش یکم که دقت کرد دید که یک گرگ داره دنبال اون دوتا میاد سریع به تیکی گفت برو تو کیف و فرار کرد روی اون کوه هیچ چیزی نبود که پشتش بره و تبدیل بشه اون موقع بود که معحزه گر اش شروع له درخشیدن کرد در کیف رو باز کرد و دید که تیکی نیست واستاد و دید که اون دو تا پسر دارن میان سمتش یاد حرف الیا افتاد که گفت قدرت لیدی باگ خلق کردنه رفت جلو یک سنگ رو برداشت ذهنش رو از همه چیز خالی کرد و تمرکز کرد که بک دفعه سنگ ها شروع به تکون خوردن کردن همون موقع بود که تیکی ضاهر شد و بدون اینکه مرینت چیزی بگه تبدیلش کرد به قدرت لیدارگوس ( عکس داستان همون لیدارگوس است) ...
اون دو پسر با دیدن این صحنه خیلی تعجب کردن و در جای خود میخ کوب شدن لیداگوس کاری کرد که گرگ از اونجا فرار کرد لیدراگوس اروم اومد روی زنین و به حالت عادی برگشت و افتاد زمبن اون دو پسر اومدن جلو و به مرینت کمک کردن که بلند بشه و ازش پرسیدن چجوری این کار رو کردی مرینت گفت چیزی یادم نیست مگه چه اتفاقی افتاده اون دو تا گفتن یک دفعه گوشواره هات درخشید و یک دفعه شکل ات عوض شد و سنگ ها تکون خوردن و یک دسوار تشکیل دادن و گرگ رو فراری دادن مرینت در کیفش رو باز کرد ولی تیکی اونجا نبود خیلی تعجب کرد مرینت گفت اسمتون چیه اونها هم خودشون رو معرفی کردن یکیشون گفت من توماس هستم و دیگری گفت من ریچارد هستم مرینت پرسید اینجا چکار میکنید توماس گفت ما با دو تا از دوستامون گم شدیم اون موقع بود که مرینت فهمید چخبره و معجزه گر خواسته در زمان به عقب برگرده بریم به پیش الیا وقتی دیدم گه گرده های جادویی دور مرینت چرخیدن و بعدش دیگه مرینت اونجا نبود بعد چند لحظه درب بیمارستان باز شد و یک زن بسیار زیبا که رنگ مو هاش شببه مرینت بود وارد بیمارستان شد و اومد سمتم گفت بیا دنبالم الیا چون اون رو نمیشناخت گفت شما اون زن هم گفت مرینتم الیا گفت مرینت 😮😮 اون زن هم گفت اره بیا دنبالم تا بهت توضیح بدم الیا هم دنبالش رفت مربنت تو راه توضیح داد که اون گرده ها اون رو به 15 سال قبل برده و اون با عوض کردن گذشته آینده رو نابود کرده ...
امیدوارم خوشتون لایک و کامنت فراموش نشه ♥♥👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی نه جذابیت داشت نه هیجان
بود
خوب