
بومممممم بعد از عبد و قرنی در خدمت شمامم
به صورتش نگاه کردم . از این فاصله زیباتر به نظر میرسید . _ هر چه قدر میگذره ، بیشتر تغییر میکنی . با تعجب نگاهم کرد : یعنی چی ؟ به چشمای زیباش نگاه کردم و گفتم : هر چه قدر میگذره بیشتر ازت خوشم میاد . باالخره صادقانه حرفم رو گفته بودم ... در جواب چی بهم میگه ؟ لبخند زد : منم همین طور ، ازت خوشم میاد ... درست شنیدم ؟ پس این حس بینمون دو طرفه اس ؟ دیگه حس بینمون نفرت نبود ؟ ... چرا اولین روزایی که همدیگه رو دیدیم انقد زود تصمیم گرفتیم ؟ به خودم که اومدم دیدم دارم نزدیکش میشم ... بی اراده به صورتش نزدیک تر میشدم . به لب هاش چشم دوختم ... من داشتم چی کار میکردم ؟ هه ری تکون نمیخورد ... اما من ... یهو موقعیتمون رو تو ذهنم مرور کردم ... من چم شده ؟ سرم رو بلند کردم . هه ری با چشمای گرد نگاهم میکرد ... یک آن خودمم جا خوردم ؛ از کاری که میخواستم بکنم ... سریع از هه ری فاصله گرفتم . سرم رو پایین انداختم ... با من و من گفتم : خیله خب دیگه .... اینم هدیه ات ... و بعد روم رو اونور کردم که برم . اما برگشتم . دهنم رو باز کردم که چیزی بگم ولی حرفی نداشتم که بگم ، دوباره چرخیدم و این بار رفتم . هه ری بی حرکت همونجا مونده بود .... ****** چند دقیقه گذشت ، یه سری میرقصیدن و یه سری هم کیک و نوشیدنی میخوردن . من هنوز تو شک فاصله ی بینمون و کاری که میخواستم بکنم بودم . من چرا بی اراده به سمت لب هاش کشیده شده بودم ؟! جانگکوک به دخترای اون سمت سالن اشاره کرد و گفت : بچه ها میخواین بریم خوش بگذرونیم ؟ نامجون خندید و گفت : من که نیستم .
_ تو چی تهیونگ ؟ تو که دیگه باید این کاره باشی . _ نه اهلشم و نه حوصله دارم . _ ای بابا چه قدر مسخره این ... یهو صدای یکی از بچه ها از وسط جمعیت به گوش رسید : بچه ها کسی جایی نره میخوایم کادوها رو باز کنیم بعدش دوباره ادامه مراسم و کیک و شام . جانگکوک : به خوشکی شانس ! بچه ها کم کم دور میز جمع شدن و آهنگ آرومتری گذاشتن و صداش هم کم تر شد . بلند شدیم پیش بقیه رفتیم . هه ری خیلی خوشحال به نظر میرسید . کنار میز ، منتظر باز کردن کادوها وایستاده بود . تا خواست یکی رو برداره و باز کنه جیمین بلند گفت : نه .... اول از همه می خوام کادوی من رو ببینی ... همه همزمان هو کشیدن و دست زدن . _ و میخوام خودم اونو بهت بدم . بچه ها بلندتر هو کشیدن و دست زدن ... اما من عصبی شدم ... هه ری : قبوله . فقط زودتر که دیگه نمیتونم صبر کنم . خندید و به سمتش رفت : خیله خب ... رفت و پشت سرش ایستاد . هه ری به سمتش برگشت اما دستش رو روی شونه های برهنه هه ری گذاشت و آروم برش گردوند . همه ساکت شدن و منتظر کادوی جیمین بودن و من از همه بیشتر . جیمین آروم با یه دستش موهای هه ری روی یه شونه اش ریخت و بعد دست دیگش رو باال آورد .... یه گردنبند تو دستش بود . خم شد و اونو دور گردن هه ری بست . همه به قدری بلند دست زدن و جیغ کشیدن که سقف داشت سوراخ میشد . کالفه سرم رو برگردوندم . نفس عمیقی کشیدم و دوباره بهشون نگاه کردم . هه ری ذوق زده به گردنبند روی گردنش نگاه کرد و از خوشحالی دهنش باز شد . چند لحظه بی حرکت موند اما سریع برگشت و محکم توی آغوش جیمین پرید : وااااای ، ممنونمممممم . خیلیییی خوشگلههههههه !!!
و دوباره همه هم زمان جیغ کشیدن و دست زدن . نامجون و جانگکوک هم با لبخند دست میزدن و هو میکشیدن . هوای سالن برام خفه کننده شد . نمیتونستم اونجا بمونم . خواستم برم که نامجون دستم رو گرفت : کجا میری ؟ گفتم : حالم خوب نیس میخوام برم خونه . _ چی شد یهویی ؟ خیلی حالت بده ؟ _ اوهوم ، بهتره برم استراحت کنم . _ باشه ، مراقب خودت باش . و خواستم برم که برگشتم و رو به نامجون گفتم : به هه ری از طرف من تبریک بگو ... و بگو که بهم خوش گذشت . و به سرعت از سالن بیرون اومدم . هوای آزاد بیرون حالم رو بهتر کرد . نمیدونم چرا اینجوری شدم ... خواستم قدم بردارم که راننده ام با ماشین کنارم نگه داشت : آقای کیم سوار نمیشین . برگشتم و با بی حوصلگی نگاهش کردم : نه ... میخوام قدم بزنم . و به راهم ادامه دادم ... ****** باد خنکی میوزید و من آروم آروم توی خیابونهای خلوت قدم برمیداشتم . داشتم دنبال دلیل یا حداقل بهونه ای برای احساساتم و رفتارهام توی این دو هفته ام میگشتم . من چم شده بود که توی این دو هفته هربار که نزدیک هه ری میشدم جور دیگه ای میدیدمش ، جوری که هیچ دختر دیگه ای رو نمیدیدم . چرا روزی که رفتم خونه شون و امشب که با این لباس ها دیدمش قلبم جور دیگه ای میزد ، درحالی که من توی امریکا دخترهای مختلف با سر و وضع های جورواجور دیده بودم اما کوچکترین حسی نداشتم ... چرا وقتی بهم میخندید حس خیلی خوبی داشتم .... چرا هر بار که بهش دست میدادم دلم نمیخواست دستش رو رها کنم ... چرا وقتی توی کتابخونه اون پسره بهش بد نگاه کرد از کوره در رفتم ؟
چرا وقتی جیمین نزدیکش میشد عصبی میشدم ؟ چرا روی هه ری حساس شده بودم ؟ چرا کنار اون دیگه خودم نبودم؟ ****** مغزم قفل کرده بود و فقط یه جواب میداد اما نمیخواستم قبولش کنم . به در خونه رسیده بودم . کمی جلوی در مکث کردم و بعد وارد خونه شدم . به سمت یخچال رفتم . یه لیوان آب یخ برای خودم ریختم و سرکشیدم . اما حالم بهتر نشد . آروم آروم از پله ها باال میرفتم و دستم رو روی نرده هاش میکشیدم ... وارد اتاقم شدم . چراغ اتاقم رو روشن نکردم ، پرده ی اتاق رو کنار زدم تا نور مهتاب توی اتاق بتابه . خودم رو روی تختم پرت کردم و به سقف زل زدم . من نباید ... سعی کردم فقط ذهنم رو خالی کنم ... چند دقیقه گذشت اما نشد . هدفونم رو برداشتم . آهنگ fools رو گذاشتم تا ذهنم خالی بشه . همیشه بهم آرامش میداد . آهنگ شروع شد ... اما ... هر جمله اش فقط منو یاد یک نفر می انداخت . Only fools fall for you, only fools Only fools do what I do, only fools fall Only fools fall for you, only fools Only fools do what I do, only fools fall نباید اینطوری بشه .... نباید تسلیم این احساس ناخواسته بشم ... هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد . به سمتش رفتم و تا خواستم جواب بدم با دیدن اسم » دختره ی احمق « روی صفحه ی گوشیم قلبم یک لحظه از تپش ایستاد . اما به خودم قبولوندم که من چیزیم نیس و باید بهش جواب بدم . صدای آهنگ رو کمی کم کردم . االن که یکی دوساعتی رو عمیقا به خودم و هه ری و احساساتم فکر کرده بودم شنیدن صداش برام سخت شده بود .
مکث کردم و بعد دکمه پاسخ رو زدم. صدای نگرانش توی گوشی و بعد توی مغزم پیچید : تهیونگ ، کجایی ؟! حالت خوبه ؟ انگار زبونم قفل شده بود ... _ هی ... تهیونگ ، خوبی ؟ میگم کجایی ؟ باالخره صدایی از گلوم خارج شد : خ...خوبم . _ کجایی؟ _ خونه ام . _ چت شد یهویی؟ _ هیچی... _ یعنی چی هیچی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ میخوای بیام اونجا ؟ _ نه نه ... فقط ... _ فقط چی ؟ _ فقط ... فقط دلم میخواد خودم رو با گفتن یه سری جمله امتحان کنم . _ چی میگی ؟ صدای آهنگ رو بیشتر کردم . نمیخواستم متوجه حرفهام بشه . I just found out that I am not myself anymore : گفتم _ چی میگی نمیشنوم ... باز که داری fools رو گوش میدی ... I've just fell in love with a fool... like a fool : دادم ادامه و تلفن رو قطع کردم . بدون اینکه خودم بخوام قلبم به این نتیجه رسیده بود و اون رو به زبون آورده بود ... باید با خودم کلنجار میرفتم و این احساس رو نادیده میگرفتم اما ، با یک بار گفتنش ، انگار خیلی وقت بود چنین احساسی رو داشتم ... ******
مکث کردم و بعد دکمه پاسخ رو زدم. صدای نگرانش توی گوشی و بعد توی مغزم پیچید : تهیونگ ، کجایی ؟! حالت خوبه ؟ انگار زبونم قفل شده بود ... _ هی ... تهیونگ ، خوبی ؟ میگم کجایی ؟ باالخره صدایی از گلوم خارج شد : خ...خوبم . _ کجایی؟ _ خونه ام . _ چت شد یهویی؟ _ هیچی... _ یعنی چی هیچی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ میخوای بیام اونجا ؟ _ نه نه ... فقط ... _ فقط چی ؟ _ فقط ... فقط دلم میخواد خودم رو با گفتن یه سری جمله امتحان کنم . _ چی میگی ؟ صدای آهنگ رو بیشتر کردم . نمیخواستم متوجه حرفهام بشه . I just found out that I am not myself anymore : گفتم _ چی میگی نمیشنوم ... باز که داری fools رو گوش میدی ... I've just fell in love with a fool... like a fool : دادم ادامه و تلفن رو قطع کردم . بدون اینکه خودم بخوام قلبم به این نتیجه رسیده بود و اون رو به زبون آورده بود ... باید با خودم کلنجار میرفتم و این احساس رو نادیده میگرفتم اما ، با یک بار گفتنش ، انگار خیلی وقت بود چنین احساسی رو داشتم ... ******
صبح دیر به مدرسه رفتم . وقتی وارد کالس شدم معلم توی کالس بود . حالم اصال خوب نبود . درگیری ذهنی و قلبیم حالم رو بد کرده بود . کاله سویشرتمو سرم کرده بودم و تا روی چشم هام پایین کشیده بودم . تعظیمی به معلم کردم و بدون گفتن کلمه ای رفتم و سر جام نشستم . سنگینی نگاه هه ری و پسرا رو روی خودم احساس میکردم . هه ری آروم سرش رو نزدیکم کرد و گفت : سالم . ضربان قلبم دوباره باال رفت . توی سکوت کالس صدای تپیدنش رو میشنیدم ... لعنت به تو ! هنوز هه ری توی همون فاصله منتظر جواب بود . بدون برگشتن به سمتش گفتم سالم و سریع سرم رو روی میز گذاشتم . یه ربع توی همون حالت بودم . نمیتونستم بلند شم چون اونوقت هه ری میخواست باهام صحبت کنه و من آمادگی صدا و چشم هاش رو نداشتم . اما بدنم درد گرفته بود . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بلند شم و صاف بشینم . همین که صاف نشستم معلم گفت میتونین چند دقیقه استراحت کنید ... لعنتی ... بهتر از این نمیشد ! هه ری هم سریع کتابش رو بست و به سمتم برگشت . کالهم رو بیشتر توی صورتم کشیدم . صدام کرد . جواب ندادم . وانمود کردم نشنیدم . بدون اینکه متوجه بشه هندزفیری رو توی گوشم گذاشتم که مثال دارم آهنگ گوش میدم . باز هم چند بار صدام کرد . اما بعد ساکت شد . خیالم راحت شد که بی خیال شده اما یک دفعه دستاش رو روی صورتم حس کردم و بعد سرم رو برگردوند ... چشمم صاف توی چشماش افتاد . گفت : چته تو ؟ واقعا نمیشنوی دارم صدات میکنم ؟! چند لحظه سکوت کردم و تو چشماش نگاه کردم . مطمئنم االن اونم صدای قبلم رو میشنوه ... چشمام رو بستم و وانمود کردم بی حوصله ام و گفتم : چی ؟! .. صدام کردی ؟ نشنیدم . و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم . با صدای بلندی گفت : هی تهیونگ !!! سریع سرم رو بلند کردم ؛ همه برگشتن و نگاهمون کردن . روبه کالس گفت : معذرت میخوام .
گند زدم میدونم وقت نعارم بنویسم و اینکع نمد چرا تستچی هنگیدع تستای چن هفته پیش رو دارع دوبارع منتشر میکنع امممم و اینکع دیع ببخشید الانم دارن ب سخنان گرام معلم عربی میگوشم. ریدم تو داستان 😐 میدونم نمیخواد بگید راستی بااینکع ریدم لطفا کامنت بزارید برام. دوستتون میدارم منحرفای من
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا داستانت خیلی قشنگه لطفا ادامه بده🫀🫂
پارت بعد بزار بدو تا پارت بعد نگیرم اروم نمیگیرم الان هی کارم شده میام ببینم پارت بعد گذاشتی یانه :) 🥲✨💜بزاررررررررر خواهش پارت بعد
عشقم تو این اک گذاشتم ادامه پارتارو بپر تو این یکی🙃
پارت بعدو کی میزاری؟ಥ_ಥ خیلی وقته منتظرم اگه نمیزاری حداقل بگو منتظر نباشیم
سلام عزیزم ببین این اک که دارم پیام میدم اک جدیدمه میخوام تو این بزارم چون این اکم نابود شد
زنده ای مرده ای چته چرا نمیزاری
سلام عزیزم این اک جدیدمه تو این میزادم اون یکی که توش داستان تا پارت ۱۲ بود نابود شد
اووووف کجایی تو؟
سلام عزیزم این اک جدیدمه تو این میزارم این یکی اکم نابود شد
باشه عزیزم 😉♥️ اشکال نداره فدا سرت 😉
چرا پارت جدید رو نمیذاری 🥲
عالی بود😻💫
از اونجایی که توی کامنتا یه نفر گفت بیام بخونم خوندم و واقعا خوشم اومد😻💞
سلام عزیزم این اکم پوکید بیا این یکی اکم گذاشتم پارت
باشه
پارت بعد رو هم بزار زودتر 🥺🙏🙏
سلام تو این اکم میزادم این اکم پرید
بابا چرا پارت بعدی رو نمیزاری ۲ هفته شد
این اکم پرید بیا این اکی ک دارم پیام میدم
ادامه بده لطفا 🥺🙏
این اکم پرید بیاید این اکم ک دارم پیام میدم توش گذاشتم