
سلام ببخشید دیر اومدم .😶 همونطور که قول داده بودم جمعه داستانو دادم برای بررسی ولی نمیدونم چرا حذف شده بود 😭
ساراسر جایش نشست نفس عمیقی کشید :« باشه ، می بخشمت به شرط اینکه تو درسام کمکم کنی »... اریا با تعجب گفت :« مگه خودت نمی تونی بخونی » ...سارا گفت :« بخاطر تو کلاسمو عقب افتادم فکر کردی من مثل تو یا رابین یه نابغم که همین جوری الکی نمره بگیرم من با هزارتا بدبختی درس می خونم »... اریا گفت :« توی امتحانات کشوری پارسال رتبت چند بود ؟»... سارا با شکایت گفت :« پنج😖»... اریا بهت زده گفت :« رتبه ی پنج گرفتی اون موقع می گی خنگی ؟ درسته که رتبت ازمن کمتره ولی دیگه خیلیم کم نشدی😏»...
سارا چشم غره ای به اریا رفت . اریا به زمین خیره شد :« در هرصورت می تونی به رابین بگی بهت یاد بده »... سارا پوزخندی زدو گفت :« من برای هر کلمه ای که اون. میگه پنج دیقه وقت میذارم تا فقط ترجمش کنم ، اون موقع بیاد بهم درس یاد بده 😫😭»....اریا گفت :« خیلی خب باشه بعد از مدرسه با مابیا خونمون 🙌»...ساراگفت :« اول نباید از پدرو مادرت اجازه بگیری ؟»...اریا لبخند غم انگیزی زد :« اونا خونه نیستن »...
بعد از مدرسه سارا ، اریا و ارورا با هم به طرف خانه اریا و ارورا رفتند ....به در خانه رسیدند . تلفن ارورا زنگ خورد ارورا پشت تلفن چیزهایی گفت و تلفن را قطع کرد . رو به سارا کرد و گفت :« من باید برم اخه جایی کار دارم ، تو با اریا تنها باشی مشکلی نداری ؟»... سارا متعجب گفت :« مگه چیه ؟» ارورا لبخند ملیحی زد وگفت :«اریا رو نبین مهربونه بعضی وقتا ترسناک میشه »😓 ... اریا چشم غره ای به ارورا رفت 😒و ارورا هم به سرعت از انجا دور شد ... اریا در را باز کرد :« بفرمایید 😇 »...سارا اول وارد شد و گفت :« ممنون »..اریا به نوبت چراغ ها را روشن می کرد . سارا به اطراف نگاه کرد چشمش به چیزی افتاد به طرف قاب عکسهای روی میز رفت :« اون مامانته ؟ چه خوشگله !!، اونم پدرت.. »... اریا حرفش را قطع کرد :« پدرم بود »😶
و قاب عکس را روی میز خواباند :« خب بیا شروع کنیم »... سارا سر تکان داد :« اوهوم »... سارا به اریا نگاه کرد و در دلش گفت ::« یه کوچولو ترسناک شده 😓 ».. همان لحظه در صدایی داد و باز شد . اریا به در خیره شد . زنی قد بلند وارد شد پشت سر او مردی ایستاده بود . اریا ایستاد :« اینجا چیکار می کنی مامان ؟!»... الکس من من کنان گفت :« فکر می کردم خونه نیستی اومدم چندتا وسیله بردارم ..م..» اریا عجیب شده بود حتی از رابین هم بدتر :« ماه عسلتون خوش گذشت ؟ کل دنیا رو گشتین ؟» . الکس به اشکهای اریا که ارام روی گونه اش می ریخت خیره شده بود 😭😭.. :« آ...آ.اریا »... اریا فریاد کشید :« اینجا چی کار می کنی ، به چه اجازه ای برگشتی به چه اجازه ای اونو اوردی اینجا 😠 »... اریا به سرعت از خانه بیرون رفت و سارا هم به دنبال او از خانه خارج شد .
اریا به سرعت می دوید ، :« اریا صبر کن . نفسم بند اومده دیگه نمی تونم دنبالت بیام »... اریا ایستاد :« مگه من گفتم دنبالم بیای ؟» .. سارا نفس زنان گفت :« نه ولی انتظار داشتی تنهات بذارم ؟»... اریا نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به چشمان سارا خیره شد 😩 ...ً................پایان این قسمت 😎
هوا تاریک شده بود . سارا و اریا زیر چراغی در کنار جاده نشسته بودند . اریا ارام اشک می ریخت :« میدونی ، پدرم یه معتاد روانی بود ، هیچ کاری جز ازار دادن مادرم بلد نبود . پدرم اینقدر مواد کشید تا مرد چند سال بعد مادرم با یکی ازدواج کرد ینی همین یکماه پیش بود ولی برای من چند سال میگذره ، درد عجیبی توی سینم احساس می کردم برای همین بهش گفتم حق نداره بیاد اینجا احساس بدی ازین کارم پیدا کردم وقتی دیدم تو به همین راحتی یه نفر دیگه رو تو زندگیت پذیرفتی یه غریبه رو 😭😭
سارا به ماشین هایی که به سرعت از انجا می گذشتند خیره شد زمین بخاطر بارونی که ظهر ان روز امده بود خیس شده بود :« اون یه غریبه نیست ، یه دوسته من سختی های تورو نکشیدم ولی منم پرمو از دست دادم توی تصادف ، داشتیم دوتایی می رفتیم پاریس که ماشینمون ترمز برید و رفت ته دره یک هفته توی کما بودم و قتی به هوش اومدم حافظمو از دست داده بودم ، پدرم خیلی مهربون بود ما واقعا شاد بودیم ولی بعد از مرگش حتی رابین که یه بچه ی شاد بود دست از زندگی برداشت دیگه حرف نمیزد .😶.. من کل تابستونو بدون اینکه بدونم کیم گذروندم همون موقع ها بود که مامانم با باب اشنا شد . باب اینجا زندگی می کرد اون منو از تو دره نجات داد ، مدتی بعد اتفاقاتی افتاد که باعث شد حافظم برگرده نمی دونم چطور اما چیزی که باعث این اتفاق بود رو هنوز هم نمی تونم باور کنم برای همین به کسی دربارش نمی گم یک سال بعد مادرم به ما گفت که می خواد ازدواج کنه برای ما خیلی سخت بود اما مامانو خیلی دوست داشتیم و بالاخره پذیرفتیم سخت بود ولی تموم شد و حالا خیلی شادیم . 😃
چطوره تو هم یه فرصت به مادرت بدی یه فرصت که یه زندگی خوبو تجربه کنه . خودتو از داشتن محبت مادرت محروم نکن ».. اریا سارا را دراغوش گرفت :« می خوای چی بگم ؟ کار دیگه ای جز این می تونم بکنم ؟»..اریا دوباره ارام و مهربان شده بود .... انها به خانه ی سارا رسیدند :« اریا سرش را خاراند ، ببخشید اخرشم نشد بهت تو درسات کمک کنم تا این وقت شبم بیرون نگهت داشتم »... سارا لبخندی زد :« اشکالی نداره به جاش حالتو بهتر کردم ، امیدوارم فردا صب بشناسمت »... اریا گفت :« حتی اگرم نشناسی حاظرم هروروز خودمو بهت معرفی کنم »...
اریا در خانه اش را باز کرد الکس روی مبلش نشسته بود ( یادم رفت بگم الکس مادر اریاست 😅) دنیل ( شوهر واموندش 😑 ) هم روبروی او نشسته بود الکس از جایش بلندشد و به طرف اریا رفت :« تو خوبی ؟..» خواست بغلش کند اما یکدفعه ایستاد:« معذرت می خوام نباید اینجا می موندم از اولشم اومدنم اشتباه بود نمی خواستم اذیتت کنم غقط نگرانت ... »... اریا اورا در اغوش گرفت :« دلم برات تنگ شده بود »... الکس ارام اشک می ریخت :« منم همین طور 🙌 ».. ...ً.................یک ساعت بعد اریا و دنیل روبروی هم در اتاق اریا نشسته بودند . اریا پوزخندی زد 😏 :« یه دوست بهم گفت نباید خودمو از داشتن محبت مادرم محروم کنم بخاطر همین ، نمی خوام از دستش بدم یا ببینم کسی ازارش میده پس اگه یه وقت به سرت بزنه اذیتش کنی بد میبینی ، متوجه شدی ؟»... دنیل لبخند زد 😁 :« مطمئن باش که این طور نمیشه »... اریا لبخندی زد :« خوبه ، خوشحالم که اینو میشنوم من اریام خوشبختم »... دنیل :« منم دنیلم می تونی دن صدام کنی »...
خب این دو قسمتم تموم شد 😅 دلم براتون تنگ میشه فعلا .... راستی اگه فصل قبلو نخوندین حتما برین بخونید 😇
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خدا داستانت فوق العاده است هم فصل اول اش هم فصل دومش🥺❤️راستش من تازه شروع کردم به خوندن واقعا که فوق العاده است
فقط یه سوال هنوز توی بررسیه؟😕
میسی عزیزم
بعله داستان حدود یه هفتس تو بررسیه
به دنیای من خوش اومدی
😢انگار است چی لج کرده هر چی داستان خوب هست رو نمیخواد منتشر کنه
خیلی خوشحالم که با کسی که انقدر خوب نویسندگی میکنه آشنا شدم😊خودم تخیل خیلی خوب کار میکنه ولی اصلا نمیتونم بیانش بکنم
خیلی بهت تبریک میگم که انقدر قشنگ میتونی بیان کنی
ممنون عزیزم منم قبلا نمی تونستم تخیلمو بیان کنم ولی چندسال تمام تمرین کردم اگه تمرین کنی می تونی
تستچی لج نکرده فقط کاربراش زیاد شدن یادش بخیر تابستون توی چهار ساعت تستتو ثبت می کرد
اره جدیدا تلاش میکنم که بتونم بگم
😢خدا کنه زودتر بزارن دیگه
میتونم بپرسم اسم چیه؟و و همین طور میشه بپرسم سنت رو؟ که البته فکر کنم ۱۳،۱۴ ساله باشی ولی ممنون میشم بگی
اسمم (پانته آ )
سنم (۱۵)
خوشحالم از آشناییت پانته آ
من سلاله هستم ۱۴ ساله
خوشبختم سلاله 😘🤩
هنوز تو بررسیه
yessss
عالییی بود همینجوری رمانتیک و عاشقانه پیش برو به جلو 😊💖
😘
ببین مهم نی درکت میکنیم....
سر همه شلوغه ولی اگه تا آخر این هفته بیاد خیلی خوبه
امتحانا هم که دارن شروع میشن همه باید جیم شیم😂😂😂🙂
مرسیییی 😍😍😍😍😍
در حال بررسیه؟؟؟
نه هنوز دارم مینویسمش 😔😔😔😓😓
خیلی نامردی باید 20 اسلایم داشت
بازم خوب بود
فقط زودتر بزار حداقل هفته ای ی بار
😓😓😓 خو من مرد نیستم که 😋 ولی ببخشید چه کنم خو در هرصورت هم هر اسلایم یه طومار بودش 😎
عالی بود بعدی رو سریع تر بزار با اینکه تازه هم فصل اول رو تموم کردم خیلی کنجکاوم
چشممم😋🍧🍩
ممنون 🍧🍨
راستی اولیم💛😙😉😊