
سلام عسلی ها ( سخنی از استنلی پاینز ) ببخشید انقدر دیر شد برای همین سعی کردم زیاد بنویسم و تولد تستچی هم مبارک از نظر من تستچی بهترین سایت دنیا هست و اینکه قرار اسم داستان تغییر کنه قسمت بعد اسمش هست The life of superheroes پس فراکوش نکنید
نگاه به اطافم کردم یه تیکه چوب دیدم سریع چوب رو برداشتم و جلوی چوب اون مرده بو گرفتم مرده تا دید جلوی حمله چوبش رو گرفتم سری اکد ترف من می خواست من رو بزنه که جا خالی دارم یه لحصه صدایمامانم رو شنیدم و هواسم پرت شد که مرا گفت مواظب باشه و سریع به یه تیکه چوبدیگه جلوی حمله اش رو گرفت گفتم ممنون که اون داتا گفتن هنوز کارمون با شمه دوتا تموندمنشده من گفتم مرا اون با تو اینم با من و هر دوتامون حمله کردیم نمی دونم چطور ولی خیلی فرز بودیم انقدر اون دوتارو زدیم که بیهوششدن همون موقع مامان بابام رو دیدن سریع رفتم بغل مان و بابام مرا هم پشت سر من امد و پریدیم بغل مامان و بابا مامان گفت حالتون خوبه گفتم بعد یه نگاهی به لون مردا انداختن و گفتن شما اونا رو بیهوش کردبم من و مرا همزمان گفتیم اره گفتن چطوری این مار رو کردین گفتم نمی دونم یکه از مردا خواست داشم رو بزنه منم یه تیکه چوب برداشتم و جلوی حمله اش رو گرفتم و بعدش اینفدر زدیمشون که بیهوش شدن مامان بابام با چشم های گرد شده به من نگاه میکردن گفتم چرخ رو درست کردین گفتن اره گفتم پس بریم گفتن باشه و رفتیم سمت ماشین توی راه همش در مورد پیک نیک صحبت میکردیم و کار هایی که می خواهیم انجام بدیم اولین کاری که می خواستیم انجام بدیم ماهیگری بود
نیم ساعت بعد 💚💚💚 بالاخره به کلبه رسیدیم سریع وسایلمون رو انداختیم داخل کلبه و واسایل ماهیگیری رو برداشتیم و رفتیم سمت رود خونه و قلاب های ماهیگیری رو انداختیم توی رود خونه بعد از دو دقیقه که هیچی نگرفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و سر مون رو انداختیم پایین و رفتیم پیش مامان و بابا اونا وقتی ما رو دیدن گفت بچه ها چی شده گفتیم دوساعت اونجا نشتیم ولی چیزی نگرفتیم ماملن و بابام هم زمان باهم شروع کردن به خندیدن گفتم مگه چیه چرا میخندین مامانم گفت ماهبگری که واسه دو دقیقه کع نیست باید ساعت ها بشینی تا کلمه ساعت هارو شنیدیم باهم گفتیم بیخیال ماهیگری بریم یه بازی دیگه بکنیم رفتیمسوار قایق کنار رود خانه شدیم و کلی بازی کردیم دیگه عقر شده بود به مرا کفتم چه بازی کنیم کفت توپ بازی گفتم فکر خوبیه توپمون رو برداشتیم و بازی کردیم یهو توپمون افتاد توی دره مرا گفت بیا ولش کنیم😔😔😔
من گفتم نه من بدون اون توپ هیچ جا نمیرم و از دره رفتم پایین مرا هم پشت سرم من امد رسیدیم پایین مرا گفت بیا توپمون هم برداشتم حالا دیگه بریم گفتم باشه بهو یه چیزی وی زمین درخشید گفتم مرا اونجا رو نگاه کن رفتیم یه نگاه انداختیم و زمین رو کندیم وعالمه جواهرات پیدا کردیم با یه کتاب یه تل خیلی خوشگل بود من اونو برداشتم مرا یه دسمال گردن برداشت و پست به گردنش خیلی بهش میومد تل رو زدم به سرم همون موقع یه چیز سفید از داخل اون امد بیرون ( همه اول بهش میگن چیز😂😂😂) و گفت من میا هستم و همه چیز رو توضیح داد ( همون چیزا که توی پارت ۹ گفتم ) از زبان مرا یه دسمال گردن خاکستری که روش خط های سیاه داشت برداشتم و بستمش به گردنم یهو یه چیز سیاه ازش بیرون امد و گفت من مایا هستم ( مایا اسم پسر ) من یه کوامی هستم و اون دختره که کنارته داره با خواهر من صحبت میکنه
سریع کتاب و معجزه گر ها رو گذاشتم توی کیف و به مرا گفتم بدو باید برگردیم ولی هی چی می رفتیم بالا میخوردیم زمین دبگه کاملا خاکی شده بودیم و صورتمون زخمی شده بود کل بدنم ورد میکرد زدم زیر گریه و مامانم رو صدا کردم مامانم اومد و گفت اونجا چیکار میکنین با گریه گفتم توپ .پ ....پمون ..اف.....ف.....افتا....د..د این.....این ..اینج...این جا امد.....دی......امدیم بر..ر...برش دا.....داریم ول.....ول ....ولی ن.....ن....نتونس...ت.....تیم ....با .......با.....لا بیا....بیایم مامانم گفت اروم باشین الان کمکتون میکنم و با گریه گفت ادوارد بیا بچه ها افتادن توی دره بابا سریع امد کفت بچه ها چرا رفتین اون پایین این دفعه مرا با گریه گفت توپ .پ ....پمون ..اف.....ف.....افتا....د..د این.....این ..اینج...این جا امد.....دی......امدیم بر..ر...برش دا.....داریم ول.....ول ....ولی ن.....ن....نتونس...ت.....تیم ....با .......با.....لا بیا....بیایم بابا گفت نگران نباشین الان یه طناب میارم
و سریع یه طناب بلند امد ولی به پایی نرسید رفتیم از کوه بالا تا بتونیم طناب رو بگیریم دیگه داشتیم به طناب میرسیدیم که یهو مرا اغتاد سریع رفتم پایین یه چیز قرمز از زیر سر مرا بیرون امد با گریه گفتم مامان از سر داداشم دازه یه جیز قرمز میاد مامان تا این رو شنید شروع کرد به گریه کردن بابا یه پارچه انداخت و کفت با این سرش رو ببند و رفت منم با گریه سرش رو بستم و کنارش نشستم هر کاری میکردم بیدار نمی شد از دید ادوارد : یهو رزی صدام کرد منم رفتم کنارش و گفتم چی شده گفت بچه ها افتادن پایین گفتم اونجا چی کا میکنین مرا گفت توپ .پ ....پمون ..اف.....ف.....افتا....د..د این.....این ..اینج...این جا امد.....دی......امدیم بر..ر...برش دا.....داریم ول.....ول ....ولی ن.....ن....نتونس...ت.....تیم ....با .......با.....لا بیا....بیایمگفتم اروم باشین و رفتم یه طناب اوردم انداختم پایین ولی به زمین نرسید
بچه ها از دره بالا امدن دیگه نزدیک طناب شده بودن که مذا افتاد زمین میلا رفت پایین و با گزیه گفت مامان از سر دادش داره یه چیز قرمز میاد رزی تا این رو شنید شروع کرد به گریه کردن یه پارچه انداختم پایین و گفتن سر داداشت رو با این ببند و سریع رفتم به ارژانس و اتشنشانی زنگ زدم که یهو بارون امد از دید میلا مرا به زور بغل کردم و بردن یه گوشه تا خیس نشیم همون موقع میا امد بیرون و گفت زخمش خیلی بده ممکنه قبل از اینکه کمک بیاد بمیره با بغض گفتم حالا من چیکار کنم گفت یه راهی هست سریع گفتم چه راهی گفت باید تبدیل بشی و با قدرتت نجاتش بدی چون این اوین بار که این کار رو میکنی ممکنه موفق نشی و اگه بشی فقط یکم از زخمش خوب میشه گفتم همون یکم هم خوبه حالا باید چیکار کنم گفت اول باید تبدیل بشی برای اینکه تبدیل بشی باید بگی میا کاموفلاگ ان (استتار روشن) الان این رو نگی ها خب بعد از این که این رو گفتی باید در ستت زو بزاری روی جایی که زخم شده و بگی درمان معجزه اسا لون موقع شاید یکم خوب بشه بعد از ابنکه کارت تموم شد بگو میا کاموفلاگ اف تا برگردی به حالت عادی
گفتم باشه گفت موفق باشی براش سر تکون دادم و گفتم میا کاموفلاگ ان و یهو یه لیاس سفید ذوی تنم ظاهر شد ولی بهش توجه نکردم و دستتم رو گذاشتم روی سر مرا و گفتم درمان معجزه اسا یهو یه حسی پیدا کردم و انگار کل نیروم توی دستام جمع شده بود و بهو یه نور شفید از زیر دستم امد وقتی نور تموم شد جون نداشتم گفتم میا کاموفلاگ اف وقتی به حالت عادی برگشتم سرم گیر رفت و خوردم زمین ولی هنوز بیدار بود میا امد کنارم و گفت افرین موفق شدس تا ابن رو شنیدم بلند شدم و رفتم پیش مرا زخمش یکم کوچیک تو شده بود ولی هنوز خون میومد یه تیکه از لباسم رو کندم و بستم به سرش بارون شدیدی بود به میا گفتم حالا کتابی به ابن بزرگی رو چیکارکنم گفت نگران اون نباش ابن کتاب قوانین کوامی ها است و برای همی ما کدامی ها هم باید اون رو بخونیم برای همی کتاب میتونهذکوچیک بشه به اندازه ای که ما کوامی ها راحت بتونبم ازش استفاده کنیم کفتم پس کارمون راحت شد برای این که کسی از معجزه گر ها با خبر نشه اونارو همون جا قایم کرد و معجزه گر مرا رو هم برداشتمو و جای خوب قایم کردم خیلی سرم گیج میرفت و بدنم درد میکرد مخصوصا شکمم دستم رو گذاشتم روی شکمم وقتی دستم رو از روی شکمم برداشتم دستم خونی شده بود رفتم پیش مرا و بغلش کردم و خوابیدم یه لحطه چشمام باز شد چند نفر اون جا بود بعد دوباره چشمام بسته شو به زور چشمام رو باز کردم داخل امبولانس بودم
از دید S.A :ده دقیقه بعد از ابنکه مریلا بیهوش شد امبولانس و اتشنشانی رسیدن اتش نشان ها سریع یه ژناب انداختن پایین و رفتن پایین وقتی بچه ها رو پیدا کردن یکی از اتسنشان ها رفت نزدید و گفت نبض شون خیلی صعیفه نمی تونی بغلشون کنیم بعد با بیسیم دوتا هلیکوپتر خبر کرد وقتی هلیکوپتر ها رسیدن هر کدوم یه تخت فرستادن پایین اتش نشان ها سریع بچه هارو به تخت بستن و هلبکوپتر ها بالا رفتن و کنار انبولانس ها وایسادن از دید رزی ادوارد رفت و به انبولانس و اتش نشانی زمگ زد بعد از ده دقیقه امدن سه نفر رفتن پایین بعد دو تا هلیکوپتر از بالای سرمون رد شد خیلی نگران بجه ها بودم بهو هلبکوپتر ها بالا امدن بچه ها همراهشون سریع دویدم پیششون صورتشون از سرما کبود شده بود سر مرا بد جور زخم شده بود کل بدن میلا هم زخم بود نبضشون هم خیلی کم بود سریع بچه هارو بردن داخل امبولانس ها من رفتم پیش میلا ادوارد هم رفت پیش مرا وقتی رسیدیم بیمارستان مرا رو بردن اتاق عمل میلا رو هم بردن توی اتاق عمل سه ساعت گذشت دکتر میلا امد بیرون سریع رفتیم پیشش و گفتیم حال دخترمون چطوره
گفت شانس اوردید که دخترتون فلج نشده یکی از پاهاشون از سه جا ترک برداشته و از یه جا شکسته یه تیکه سنگ تیز وارد بدنشون شده و بدنشون زخم ها بدی خورده برای عمین مجبور شدیم بخیه بزنیم موقعی که اوردینش دمای بدنش خیلی پایین بود ولی الان بهتره میبرمشون توی ای سی یو تا وقتی به هوش بیان فعلا حالشون خوب نیست انشاالله حالشون خوب میشه و بعد رفت همون موقع دکتر مرا از اتاق عمل امد بیرون سریع رفتیم پیش لون گفتبم حال پسرمون چطوره گفت یکی از دستاشون شکسه و یکی از پاهاشون هم از چهار جا ترک برداشته سرشون هم بد جور اسیب دیده خون زیادی ازشون رفته ولی حالشون خوب میشه
امیدوارم از این پارت خوشتون امده باشه نظرات رو به ۱۷ برسونین تا بعدی رو بزا م و اینکه قسمت بعد The life of superheroes (زندگی مریلا پارت چهارم ) هست یادتون نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا این یکی رو دو هفته طول نده
حواست هست دیر گذاشتی قشنگم؟و عالیه