
سلام سلام دوستان👋👋👋👋 ببخشید دیر شد😢😢😭🙏🙏🙏 اینم پارت ۱۲. خدا رو شکر امروز وقتم آزاد بود براتون گذاشتم. تصویر تست رو در نتیجه تست بهتون میگم☺️💙💙
از زبان هلیا:فهمیدم! خیلی آرام و آهسته پایم را به زمین زدم، درست در بین پا هایم درخت تنومندی شروع به روییدن کرد؛ و من آرام آرام با درخت بالا میرفتم. زمانی که دیگر فکر کردم ارتفاع درخت با به میلم شده است، کمی جلوتر از روی درخت پریدم. همانطور که پایین میرفتم با حرکت دستم، درخت دیگری شروع به روییدن کرد. و قبل از اینکه به زمین برسم درخت زیر پاهایم رسید و در همان حین بزرگ و بزرگ تر می شد. با همان روش در آسمان پیشروی کردم و میشد گفت که دیگر به برایدن رسیده بودم😒.-« خب فرمانده😏حالا باید کجا برویم؟😏😏😌.»برایدن که انگار از متوجه حضور من در پشت سرش نشده بود، به صورت ناگهانی برگشت و این باعث شد تا من از او کمی فاصله بگیرم. خیلی خونسرد گفت:«ازت نا امید هم میشدم که نتوانی از پس چنین کار ساده ای بربیایی...» هنوز داشت صحبت میکرد که ناگهان...😱😱😱😱😱😱😱
احساس کردم کسی صدایم می زند... نمی دانم چطور اما انرژی منفی ای در سر تا سر وجودم حس میکردم. او مرا به خود فرا می خواند. بلافاصله صدایش را شناختم..... هیلداااااااااا!!!!!! (خب بچه ها یه توضیحی بدم، اینجا هلیا داره صدا های گوناگونی از اطراف و اشخاص مختلف می شنوه که نه خودش و نه برایدن اون ها رو میگن الان) -«هلیا خودت را کنترل کن عزیزکم» -« پیدا کردممممممم! اگر از این سمت به آن درخت که....» -«به حرف های مادرتان خوب عمل کنید. من برای جمع کردن تمشک به جنگل..» -«برایدن! معذرت می خواهم!» -«اممم! لبریز از خاطرات منجمد! رودخانه ی شمالی....» -« دخترک نمک نشناس!...» -«کمککککک!» -« من غنچه ی سر نوشتم...» -«نهههههههه!» صدای گریه از همه طرف به گوشم میرسید! جیغ...گریه....گریه....خنده....خنده....گریه...جیغ، به خودم که آمدم دیدم درختان زیادی من را احاطه کرده اند...😱😱😱
خیلی گیج و منگ شده بودم. پشت سرم راکه نگاه کردم برایدن را میدیم که با وحشت یه سمتم می دوید و داشت چیزی میگفت،،،نفهمیدم چه می گفت اما، اما میدانم از چیزی وحشت داشت. شاید برای کنک به من می آمد،نمیدانم! احساس کردم پاهایم سست شد چشمانم سیاهی رفت و...😱😱😱😱
دیگر جایی را ندیدم! سیاهی مطلق!😱😱😱😱....از زبان برایدن: هلیا را دیدم که بی جان روی زمین افتاد!😳😳بی فایده بود، بهش نمیرسیدم. فکری به سرم زد: سوت بلندی زدم و اسپاگ(اسب تاریک برایدن) را فرا خواندم. اسپاگ از بین آن هم تاریکی با چشمان قرمز همیشگی اش به پیشم آمد. سریع سوار شدم و مانند باد به حرکت ادامه دادیم. آه! جنگل حسرت ها هلیا را داخل خودش فرو برده بود، جایی که کسی هر گز از آن سالم بیرون نمی آمد. حداقل فقط کسانی که فرمانروا تاریکی بودند،...☹️😱
با اسپاگ به درون جنگل تاختیم. در تاریکی مطلق پیشروی کردیم و آخر سر به جنگل رسیدیم. سریع از اسپاگ پیاده شدم و شمشیرم را کشیدم. درست جلوی هلیا ایستادم. (الان برایدن داره با کسانی که توی جنگل حسرت ها هستن همون موجود اهریمنی حرف میزنه که اسمای مختلف دارن) -پابلاگون! میدانی که دیگر حقه ات روی من اثری ندارد! اوههه! جانگیما! از تو بعید بود!😡زود باش به فرمانروایت زانو بزن!»انگار جانگیما خیلی گرسنه تر از آن بود که به حرف عقلش گوش کند. به سمت من هجوم آورد. با ضربه ی شمشیر سر از تنش جدا کردم!😡 خون سیاهرنگش روی صورتم پاشید، خوشمزه بود!😋 با این کار قبیله ی پابلاگون ها و دراگون ها، مانگا ها عقب نشینی کردند.
کراستین، پادشاه جنگل حسرت ها هجوم آورد.شمشیرم را به سمتش کشیدم:«تو دیگر چه می خواهی؟ همین هفته پیش بود که اجازه دادم یک گله گوزن را سلاخی کنی! آن هم گوزن های انرژی روشن!که بسیار خوش مزه اند! چشم از این دختر بردار! این یکی شکار من است! و احیانا میدانی مجازات دست درازی به شکار فرمانروایان چیست؟مرگ!!» دوباره اسپاگ را فرا خواندم. هلیا را سوارش کردم، رو به کراستین گفتم:« راه را باز کن!»
-« آنوقت به من چه میرسد؟» -«اجازه میدهم ۴ گله گوزن دیگر را سلاخی کنی!» 😱😱😱😱😱😱😱😱
انگار کراستین از حرف من خوشحال شده بود زیرا بالا فاصله راه را برای ما باز کرد. سوار اسپاگ شدم و به همراه هلیا از جنگل حسرت ها بیرون آمدم؛که ناگهان!...😱😱😱😱😱
متوجه شدم هلیا عرق سرد می ریزد!انگار با خاطرات بد رو برو شده بود. زیرا جنگل حسرت ها تو را با درد و ترس هایت روبرو میکند! کیست که میگوید، پلید ها نمی ترسند؟!😞
خب دوستان این پارت هم تموم شد❤️❤️❤️تعداد نظرات باید به ۳۰ برسه تا من پارت بعد رو بزارم❤️❤️❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دستت درد نکنه ببخشید یه چند وقت یه درسام و کارای خونه نمی زاره به تستچی سر بزنم 😥😣به حر حال دختر خونه باید به پدر مادرش کمک کنه 😉😁😄
😆😅😅
پارت ۱۳ رو براتون خیلی زود وارد سایت کردم و الان پارت ۱۳ در صف بررسی قرار داره
وایی ممنونم 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘 بی صبرانه منتظر داستانت هستم
🤩😍🥰