
سلام پارت اول گذاشتم ببخشید که دیر شد
از زبان آیانا: مثل همیشه از خواب پاشدم حاضر شدم و رفتم پایین دیدم خاله جون داره یه با گوشی حرف میزنه (آیانا از بچگی پدر و مادرش رو از دست داده و با خاله اش زندگی میکنه) تا منو دید گوشی قط کرد گفتم:خاله جون من می رم دیدن کارترین چیزی از بیرون نمیخوای
(آیانا توی شهر کوچکی نزدیک توکیو زندگی میکنه و کاترین بهترین دوست آیانا هست که از بچگی باهم دوست بودن) خاله جون :نه عزیزم فقط زود برگرد برای شما مهمون داریم .گفتم:کی . خاله :می فهمی . حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم .رفتم بیرون داشتم میرفتم که عذاب نازل شد
الک بود (الک پسری هست که از بچگی عاشق آیانا بوده ولی آیانا از اون بدش میاد به خاطر همین بهش میگفت عذاب)الک:سلام آیانا جون . قیافه من : @—@ .الک:مگه قرار نبود دیشب به تولد من بیای قرار بود من تورو به عنوان دوست دخترم معرفی کنم . و دستش رو گذاشت روی شونم . هلش دادم و بهش گفتم:حاضرم بمیرم ولی دوست دختر تو نشم.
گفت :تو باید دوست دختر من بشی حاضرم کل مردای زمین رو بکشم تا تو فقط دوست دختر من بشی .گفتم برو بکش بازم من دوست دختر تو نمیشم @^@. و سریع دویدم سمت خونه کاترین
داشت دنبالم میکرد گفتم:اگر دنبالم بیای هرگز دیگه منو نمی بینی. وایساد منم رفتم . رسیدم دم خونه کاترین در زدم . کاترین درو باز کرد و گفت :چیزی دنبالت میکرده که نفس نفس میزنی. گفتم :خودت میدونی. گفت:دوباره الک آره.
رفتم تو چند ساعت اونجا بودم ساعت نزدیک 6بود گفتم:دیگه باید برم کاترین :حالا زوده بگم دیگه میموندی.گفتم:مهمون داریم بای .و سریع اومدم خونه دیدم خاله جون عجب میزی چیده بود .گفتم:سلام معلومه مهمون خیلی مهمی داریم. خاله:سلام بله داریم . زود برو یه لباس مرتب بپوش. رفتم بالا یه شلوار مشکی و یه نیم تنه راه راه پوشیدم
اومدم پاین دیدم خاله داره در خونه رو باز میکنه . یه آقا که خیلی مهربون بنظر می رسید و یه خانم خیلی زیبا از در اومدم تو (در واقع مامان و بابای آیان بودن )رفتم پایین و سلام کردم . یه دفعه خانم منو محکم بغل کرد . بعد باهم رفتیم سر سفره بعد از غذا خاله گفت:آیانا یه چیز خیلی مهمی رو باید بهت بگم
ادامه داد:تو قراره که به توکیو بری و توی یه مدرسه خوب درس بخونی و قراره توی خونه این خانم بمونی . بلند شدم و با تعجب گفتم:جاااااااان. خاله جون حالت خوبه . چرا من باید برم توکیو. خلاصه اینکه بعد از کلی حرف زدن قراره شد من هفته دیگه به خونه اون خانم بازم تا توی توکیو زندگی کنم
همون شب موقع خواب داشتم فکر میکردم که زندگی توی توکیو چه جوری میتونه . بالاخره روز رفتن رسید داشتم میرفتم سمت هواپیما که خاله در گوشم گفت :یادم رفت بگم که توی اون خونه تو چهار تا هم خونه داری . گفتم:خوب که چی . گفت:محض احتیاط میگم. و بعد منو هل داد توی هواپیما و من رفتم
این پارت تموم شد امیدوارم لذت ببرید پارت بعدی خیلی جالب حتما همراه ما باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظرم دوست دختر و دوست پسر بازی رو یه خورده کم کن
خیلی خوب بود ولی کم بود یکم زیادشون کن
مرسی
کارتم عالی ادامه بده
دوستان پارت دو یک هفته هست که گذاشتم ولی میزنه به شلوغی بر خورده و قبول نمی کنه
سلام میای همکاری کنیم ایده دارم
داستانت عالیه
عزیزم می خواهم اینو تنها بنویسم
ولی دوست داری می تونی ایده تو بگو با هم داستان بنویسیم
واییی عالی بود راستی میای همکاری کنیم ؟
عزیزم میخواهم این داستان رو خودم بنویسم ولی اگه تو اید داری برای داستان
بیا دوتایی روش کار کنیم اگر دوست داشتی
دوستان امروز پارت 2رو گذاشتم و پارت 3روهم میذارم که دو پارت باهم منتشر بشه
عالی ادامه
وایی عالی بود 💖💖😘😘😘😘😘😘😘😍
قشنگ بود
دوستان لطفا نظر بدید