
کنیچیوا مینا سان 😬گومنسای ولی امروز خیلی قاطی ام ۷ ساعت علوم خوندم ۲ ساعت فارسی نیم ساعت هم زبان😬سرم هم درد میکنه شدیدا😬
وقتی بهوش اومد همه جا رو تار میدید.😬یکم تمرکز کرد متوجه شد داخل بیمارستان هست😬یکم فکر کرد!😬در مغز شیماری:پایان دنیا نزدیک هست من به عنوان قوی ترین باید همه ی تلاش ام رو بکنم😬ساکورا اومد بالای سر شیماری!😬ساکورا:خب شیماری احتمالا دچار یک ضعف خفیف شدی ولی من رو خیلی ترسوندی😬شیماری:گومن اصلا قصد نداشتم😬ساکورا:خب حالا نگران نباش باید استراحت کنی😬شیماری:ساعت چنده؟😬ساکورا:هفت😬شیماری:امکان نداره من نمیتونم یک لحظه ی دیگه هم اینجا بمونم😬ساکورا:مگه چی شده؟😬شیماری در حال دویدن:دفعه بعدی که دیدمت برات توضیح خواهم داد😬ساکورا:ولی تو نباید بدوی😬
شیماری به خونش رسید😬یک استحمام کوتاه انجام داد😬یک لباس سورمه پوشید و موهاش رو به صورت ۲ تا گوجه ای بالای موهاش بست😬ساعت ۱۰ دقیقه به هشت بود😬خیلی آهسته و و آرام از پله ها پایین رفت که موهاش بهم نریزن😬بعد هم بدو بدو به طرف محل سکونت گارا راه افتاد😬«یک نیست بگه تو که یواش از پله ها میری پایین چرا میدوی😬»بالاخره به خونه گارا رسید ساعت دقیقا هشت بود😬در خونه گارا رسید!😬در زد گارا که در حال لباس عوض کردن بود :چند لحظه!....بفرمایید داخل😬او شیماری تویی!😬شیماری :من رو باش که فکر میکردم دیر کردم و که هنوز کاملا حاضر هم نشدی😬
گارا:ببخشید شلوغ بودم دورکاری داشتم😬خب من آمادم حاضری😬شیماری:کاملا😬گارا:خب پس بریم😬اونا رفتند تا به رستوران مخصوص کاگه ها رسیدند 😬شیماری :چه جای با کلاسی😬گارا :زیبای نه؟😬شیماری :خیلی😬گارا:یعنی به نظرت خودت خوشگلی؟😬شیماری:نه فکر کردم گفتی اینا زیباست😬گارا:پس اشتباه برداشت کردی من گفتم چهره ی تو زیباست😬شیماری با حالتی قرمز:آریگاتو😬گارا:دو ایته ماشته!😬گارسون:چی بیارم خدمتتون😬گارا:دو بشقاب سوکیاکی لطفا😬گارسون:بله چشم😬غذا اومد و اونها غذاشون رو با نوش جان میل کردند😬
دیگه وقت خداحافظی بود😬شیماری:گارا فردا میبینمت دیگه درسته؟😬گارا:آره حتما😬شیماری:پس اینطور فعلا تا فردا 😬گارا :تا فردا 😬شیماری به خونه اش رسید !😬شیماری:چقدر خسته شدم 😬شیماری رفت جلو آینه نشست😬در حال باز کردن موهاش بود که متوجه یک کاغذ رو کمد شد😬شیماری دست از باز کردن موهاش برداشت😬شیماری:این چیه😬شیماری نامه رو برگردوند!😬روش نوشته بود :از طرف ساسکه😬شیماری فورا بازش کرد😬توش نوشته بود:😬
کنیچیوا شیما چان😬ناوا اوچیها ساسکه😬خب خودت شناختی راستش من تا حالا نامه ننوشتم اولین نامه عمرمه که ۱۰۰ تا کاغذ داره کردم که این شد😬راستش من ازت میخوام ۷ صبح بیای همون جای همیشگی😬میخوام بقیه داستان ات رو بشنوم آروم و قرار ندارم😬فقط همین رو میخواستم بگم😬سایونارا😬شیماری یک خنده ی ریزی میکنه!😠شیماری:ههییی ساسکه kun که نمیدونم چرا اینقدر بهت وابسته شدم!😬ساسکه که تمام مدت پشت پنجره بود ،در مغز ساسکه:این یعنی شیماری من رو دوست داره😬
شیماری خوابید . فردا ۶/۴۵ دقیقه صبح:شیماری بلند شد دست و صورتش رو شست !و رفت به جنگل !😬ساسکه:روی تخته سنگی نشسته بود😬شیماری:سلام😬ساسکه :سلام خب بیا برام توضیح بده😬شیماری:باشه چه عجله داری😬ساسکه :نمیدونم خیلی دوست دار بدونم😬شیماری:خب همونطور که بهت گفتم من معمولی نیستم 😬جد من یعنی پسر دانای شش طریقت😬ساسکه :کدوم پسرش 😬شیماری:تادا اوتسوتسوکی😬ساسکه:ما شخصی به نام تادا نداریم😬شیماری:چون دانای شش طریقت جد من رو از همه مخفی کرده بوده😬
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قسمت بعدی چرا نمی یاد
چرا قسمت بعدی را نمیزاری؟
عالی بود👍
خیلی قشنگ منتظر بعدی هستم .
ممنونم چشم حتما