سلاممم!به این پست خوش اومدین. خب این یه رمانه..بر اساس واقعیت نیست و تخیلات خودمه! این هم قسمت اول امیدوارم خوشتون بیاد...:)
فصل اول – آن سوی باغ انار سال ۱۳۲۸ بود؛ سالهایی که کوچهها هنوز بوی خاک نمخورده میداد و عصرها صدای رادیو از خانهها آرامآرام در کوچهها پخش میشد. در انتهای دهکدهی «گُلَرِیان»، خانهای کاهگلی با درِ چوبی آبیرنگ قرار داشت؛ همانجا که ماهرو، دختر هفدهسالهی کمحرف و خیالپرداز، زندگی میکرد. ماهرو بیشتر عصرها در باغ انار پشت خانهشان پناه میگرفت؛ همانجایی که شاخههای انار مثل انگشتانی سرخرنگ به سمت آسمان بالا رفته بودند. دفترچهی گِلیرنگش—که خودش با نخ و پارچه دوخته بود—همیشه همراهش بود. در آن مینوشت از رؤیاهایی که هنوز جرأت نکرده بود با کسی در میان بگذارد. آن عصر هم، مثل همیشه، آرام روی پلهی سنگی کنار باغ نشست و دفترچه را باز کرد؛ اما نتوانست بنویسد. ذهنش مدام به لحظهای برمیگشت که دو روز پیش در بازار رخ داده بود: لحظهای کوتاه، شاید فقط چند ثانیه، اما کافی بود. پسر غریبهای که از شهر آمده بود—قدبلند، با موهای مشکیِ بینظم و نگاهی که انگار چیزی پنهان میکرد—از کنار بساط پدرش گذشت. سبدهای انار ناگهان به هم خوردند و چند دانه روی زمین غلتیدند. ماهرو خم شد تا جمعشان کند و درست همان لحظه، نگاهش با نگاه پسر گره خورد. نه سلامی رد شد، نه کلامی؛ اما همان نگاه چیزی را در دل ماهرو روشن کرد که هیچوقت قبلاً تجربهاش نکرده بود. او حتی اسمش را هم نمیدانست؛ فقط شنیده بود مردم در بازار میگفتند: «پسر جدیدی که به کاروانسرا آمده… از تبریز است.»
ماهرو لبانش را گزید. چرا فکرش رها نمیشود؟ چطور از یک نگاه کوتاه میشود اینگونه لرزید؟ نسیمی خنک از میان شاخههای انار گذشت و چند برگ سرخرنگ روی دامن گلدوزیشدهاش افتاد. ماهرو با خودش زمزمه کرد: «کاش… فقط میدانستم اسمش چیست.» اما نمیدانست تقدیر درست همان روز، پاسخش را خواهد داد. صدای قدمهایی پشت سرش پیچید. ماهرو سرش را برگرداند و… نفسش در سینه گیر کرد. «سلام… مزاحم شدم؟» پسر همانجا ایستاده بود.
ماهرو خشکاش زده بود. باد از میان شاخهها عبور میکرد، اما او حتی پلک هم نمیزد. پسر کمی جلوتر آمد، ولی احترامش را حفظ کرد و فاصله را نگه داشت. صدایش آرام و کمی خجالتی بود: «تو… همون دختری هستی که اون روز تو بازار کمکم کردی؟» ماهرو دلش فرو ریخت. پس او هم دیده بود. پس نگاهش یکطرفه نبود. ماهرو فقط توانست سر تکان دهد. انگشتانش دور دفترچهاش سفت شده بود. پسر لبخند کوتاهی زد؛ از آن لبخندهایی که انگار در یک لحظه تمام آفتاب روز را در خودشان جا دادهاند. «خواستم… تشکر کنم. اون روز اگر تو نبودى، همهی بساط پدر پیرم وسط بازار پخش میشد. آخه… تازه به اینجا اومدیم و همهچی برامون غریبهس.» ماهرو سعی کرد چیزی بگوید، اما کلمات از گلویش رد نمیشدند. بالاخره آرام گفت: «اسم… اسمت چیه؟» پسر مکثی کرد. نگاهی به باغ انداخت، انگار دنبال جملهی درستی میگشت. سپس با صدایی که کمی پایین آورده بود، گفت: «آرمان.» نام، مثل نسیمی گرم از کنار گوش ماهرو گذشت. «آرمان…» او هم پرسید: «و تو… ماهرو، درسته؟» ماهرو جا خورد. «از کجا…؟»
پسر لبخند زد: «مادر پیرم تو بازار دربارهت گفته بود. میگفت دختری هست که انارها رو مثل جان خودش جمع میکنه.» ماهرو سرش را پایین انداخت تا پنهان کند چطور گونههایش گرم شدهاند. ولی قبل از اینکه بتواند خود را جمعوجور کند، صدای مادرش از دور بلند شد: «ماهرو! ماهرو جان! کجایی دختر؟» آرمان قدمی عقب رفت. انگار نمیخواست مزاحم شود. «من… بهتره برم. فقط خواستم تشکر کنم. امیدوارم… باز هم ببینمت.» چیزی در دل ماهرو لرزید. «من هم… امیدوارم.» آرمان آرام سرش را خم کرد و از میان درختان باغ دور شد. رد شدنش میان سایهها، مثل آمدنش، بیصدا و کوتاه بود. اما وقتی مادرش رسید و ماهرو را صدا زد، دختر دیگر همان دختر چند دقیقه قبل نبود. انگار اتفاقی کوچک، اما بزرگ، در قلبش روشن شده بود. آن شب، وقتی ماهرو در اتاقش زیر چراغ نفتی نشست و دفترچهاش را باز کرد، اولین چیزی که نوشت این بود: «امشب برای اولین بار… نام تو را میدانم، آرمان.» و نمیدانست که فردا… اتفاقی خواهد افتاد که این آشنایی ساده را به آغاز داستانی تبدیل میکند که هرگز فکرش را نمیکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۵
۴
۳
۲
۱
عالیییییییییییییییییییییییییی
مرسییییییی :)
یعنی نمیخوای ادامه بدی ؟ باید بدیییییی
حتمااا !!! :)
قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگ🎀✨
مرسييي:)