
به نام خدا ، سلام ،حوصله ندارم چیزی بگم برو سراغ داستان
با کلافگی ژورنال ( همونی که میبل به دیپر داد تا توش بنویسه) رو میبندم و رویه میز میزارم . اکسولاتل:هنوزم تو فکر حرف بیپری ؟ سرم رو به علامت آره تکون میدم . دیپر: شاید اگه به آزمایشگاه برم بتونم یه چیزی بفهمم . وارد آزمایشگاه شدم . همونطور که دنبال چیزی بودم که بتونه بهم کمک کنه با اکسولاتل صحبت میکردم . دیپر : میگم به نظرت چی باعث شد بیپر و بقیه به اینجا بیان ؟ اکسولاتل: یه قدرت قوی اما ناپایدار . دیپر: همونی که بیپر گفت ؟ اکسولاتل : آره . دیپر : ممکنه دلیلش... اکسولاتل: آره ممکنه.
دیپر : پس من مقصرم. وسایل رو کنار میزارم. دیپر: من بودم که با قدرتم دردسر به وجود آوردم. اکسولاتل لبخند میزنه . اکسولاتل:نه، قدرت تو میتونه بهت کمک کنه تا مشکلت رو حل کنی. دیپر: پس تو باید بهم یاد بدی . اکسولاتل: یادت میدم اما قبلش...مراقب باش! دیپر : هان؟ یکی از وسایل خراب شده داشت میفتاد روم که جاخالی میدم و رویه زمین میفتم . به وسیله نگاه میکنم.
ریچارد: من نیازی به اعتماد تو ندارم . میبل میاد . میبل : داداش من یه صدا هایی شنی...میبل با دیدن ریچارد خرفش رو ناتموم می زاره . میبل: اون کیه ؟دیپر: ببین میبل...ریچارد پوزخندی میزنه و میگه: پس به خواهرتم اعتماد نداری ؟ میبل: دیپر اون داره چی میگه ؟ یه پرتال رویه زمین ایجاد شد و داشت لحظه به لحظه بزرگ تر میشد . دیپ: میبل تکون نخور... میدونم گیج شدی ولی لطفا بهم اعتماد کن . ریچارد تیغش رو به سمتم پرتاب میکنه و جاخالی میدم . دیپر: تو آدم بشو نیستی؟ پرتال داشت وسایل رو به سمت خودش میکشید منم به زور خودم رو نگه داشته بودم . یکی از وسایل داشت به بهم میخورد و من نمی تونستم جاخالی بدم. خالم درخشید و وسیله ایستاد . یه فکر به سرم زد. چشمام رو بستم و وسیله تیکه تیکه شد . تونستم با ذهنم قدرتم رو کنترل کنم.
دوباره ریچارد تیغه هاش رو به سمتم پرتاب کرد . دیپر~ این نمی تونه یه جا مثل آدم بشینه ~ هم از وسایل جاخالی میدادم و هم از تیغه های ریچارد .( ریچارد~ اینطوری فایده نداره، شاید...~ ) ریچارد تیغش رو به داخل زمین فرو برد . زمین ترک برداشت و پام تویه ترک گیر کرد.نمی تونستم حرکت کنم . میبل: دیپر...دیپر: میبل زود از اینجا برو.ریچارد:حالا نه اکسولاتل می تونه کمکت کنه نه قدرتت. ( میبل~ باید یه کاری کنم~ میبل قلابش رو در میاره و ماشه رو میکشه)
میبل: هی تو ! ریچارد : هان ؟ میبل رویه ریچارد می پره . میبل: هیچ کس حق نداره به خوانواده من صدمه بزنه.ریچارد: اگه برادرته چرا بهت چیزی نگفت ؟، اصلا میدونی باهات چی کار کرده؟ میبل: دیپر برای کارش دلیل داره و منم به برادرم اعتماد دارم . لبخند میزنم.پام رو به زور در میارم. ز.خ.م.ی شده بود و د.ر.د.ش خیلی شدید بود . دیپر : آخخخ
میبل میاد سمتم. میبل: دیپر تو خوبی ؟ دیپر: آ..آره . پای میبل لیز خچرد و داشت تویه پرتال میفتاد که خودش رو با دستش نگه داشت.دیپر: میبل...نمی تونستم جلو تر برم. ریچارد دوباره بهم حمله کرد . داستان از زبان میبل: دیپر رو دیدم که داشت با اون پسر مبارزه میکرد. یعنی اون پسر کیه؟ دیپر محکم به دیوار میخوره و محکم رویه زمین میفته . میبل: دیپپپپپپپررر. چشمام به رنگ طلایی ( دقت کنید ، طلایی نه زرد ) دیگه چیزی یادم نمیاد .
( میبل تویه هوا معلق بود . ریچارد با جادوش از اونجا دور شد . پرتال کمکم بسته شد ) داستان از زبان دیپر: بعد از وند بار پلک زدن واضح دیدم .
میبل رویه زمین افتاده بود .خیلی سریع میرم پیشش و کمکش میکنم رویه پاش وایسه . دیپر:میبل تو خوبی ؟ میبل: میبینی که رو به راهم .
میبل لبخند میزنه .من با گیجی بهش نگاه میکردم . میبل با خنده میگه: نمی تونستم بزارم که داش کوچیکم همه خوشگزرونی هارو خودش بکنه .
اخم مصنوعی میکنم. دیپر: فقط یه میلی متر ازم بلند تری ،دیگه پررو نشو .
میبل دستش رو مشت میکنه و میاره جلو . میبل: دوقولو های اسرارآمیز؟ میبل رو خیلی محکم بغل میکنم. دیپر: خوشحالم خواهری مثل تو دارم .
خب ، یه پارت چرت و پرت دیگه هم به پایان رسید . کلاغه هم من نمی دونم به خونش رسید یا نه :/ به هر حال امیدوارم خوشتون امده باشه ، تا یه پارت چرت و پرت دیگه بای بای 👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۱۰ تو بررسیه
عالیی بود اجی خوشملم 😚👏
من عاشق این چرت و پرت های توعم ولی میدونی که اینا چرت و پرت نیستن آجی خیلی قشنگ مینویسی 🙃✌️🌈(این استیکرا کنار هم بودن خیلی ترکیب قشنگی شد گفتم بزارم 😂💔)
تشکر آجی خوشگلم :)💖
خیلی عالی بود +_+
چرت و پرت بعدی رو زودتر بنویس که ما خیلی چرت و پرتاتو دوس داریم 😂
تشکر💗
خدا کریمه 😂
عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🤩😁
شرمنده ، تست قاطی کرد « به وسیله نگاه میکنم . انگار سیمی که وسیله وصل بود با یه چیز خیلی تیز بریده شده بود. مثل یه تیغه . دیپر: تیغ؟ بلند میشم . دیپر: وقتی میدونی از وجودت باخبرم چرا خودت رو پنهان میکنی؟ ریچارد از تاریکی میاد بیرون . دیپر: بهت که گفتم ، من به تو اعتماد ندارم »
ایول آجی دمت گرم اینجا رو گفتی داشتم از فوضولی میمردم که چی شد