از اتاق فرمان دارن هر چی قابلمه و ماهیتابه و هر چی دم دستشونه به سمت من پرتاب میکنن منم فعلا تو انباری پناه گرفتم دارم مینویسم تا ببینیم بعدش چه میشود😂
رزیتا و لیسا به سمت جلو برگشت و با کلبه ای چوبی که روی شیروانی آن را خزه ها پوشانده بودند و دو پنجره در یک و دو پنجره در یک طرف دیگر بود. نجوای جسیکا، باعث شد تا رزیتا و لیسا از برانداز کردن آن کلبه دست بردارد:« میگم بریم توش؟» رزیتا به همان آرامی گفت: ولی ممکنه خطرناک باشه . لیسا: راست میگه مگه ندیدی مثل اینکه بعضی ها قصد جونمون رو کردن. جسیکا : بعید میدونم ، تازه ما مسلحیم. رزیتا با تردید گفت : باشه ولی چیزیمون بشه گردن خودتهها !
لیسا: دقیقاً جسیکا: خیلی خب بابا باشه. دستش را روی کمر رزیتا گذاشت ، باهم بلند شدند و به سمت کلبه رفتند ، رزیتاهمچنان تردید داشت . در حالی که رزیتا چاقو و جسیکا کُلت و لیسا شمشیر نوری در دست داشتند ، در زدند . اما کسی پاسخگو نبود ، چند بار دیگر این اتفاق تکرار شد ، دیگر مجبور بودند خودشان وارد عمل شوند. رزیتا در یک حرکت قفل در چوبی را با چاقویش ، کند. سپس با مشتی که به کنار قفل در زد ، در باز شد. با هم وارد شدند. درد مچ پایش مثل قبل در بدنش میپیچید اما چاره ای جز تحمل نداشت.
ناگهان پسری حدوداً هم سن و سال خودشان از اتاقی بیرون آمد و دیدن آن سه دوست ، سریعا گارد حمله گرفت که صدا و حالت لیسا متوقفش کرد:«ما کاریت نداریم ، فقط یکم کمک میخوایم» رزیتا اضافه کرد: و ببخشید که ناگهانی وارد شدیم ، چند بار در زدیم ولی شما باز نکردین ما هم قفل رو شکستیم ، یه قفل طلبتون . لیسا که قبل از هر عملی دست پسر را از پشت بسته بود و شمشیر نوری اش هم زیر گلوی او گرفته بود آرام شد و دستش را باز کرد و شمشیر را از زیر گلویش برداشت .
پسر که کمی تعجب کرده بود گفت : اوه! بفرمایید فقط من کنجکاو شدم . برام ماجرا رو تعریف کنید. مدت کوتاهی گذشت . فضای گرم خانه ، سرما را از تن هر سه دوست بیرون کرده بود ، کنار شومینه روی قالیچه قرمزی با طرح سنتی نشسته بودند و جلویشان قهوه بود. رزیتا بحث را باز کرد: ام راستش ما اومدیم دنبال یه قاتل ، یعنی این سیب زمینی ای که کنارم نشسته پلیس جنا... مشت جسیکا به بازویش ، حرف او را قطع کرد. بی درنگ و همراه یک چشم غره گفت: زهر مار ، گوجه خام بی قواره رزیتا: آره داشتم میگفتم این دیوونه ها رو که میبینی ...
جسیکا یک پس گردنی نثار دوستش کرد که پسر روبه رویشان نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالی که میخندید گفت: وای خدا شما خیلی باحالید. لیسا: اره میبینی وضع مارو از دست این دو تا خل گیر افتادم رزیتا: من که آره ولی راجب این دو تا دوستام شک دارم بیشتر شبیه دیوونه ها هستن. لیسا بی درنگ شمشیر نوری اش را زیر گلوی رزیتا گرفت و گفت: جرئت داری یک بار دیگه تکرار کن تا همینجا گلتو پاره کنم. رزیتا: خب بابا اینو از گلوم بردار خطرناکه. لیسا: باشه
جسیکا: برسیم خونه من از خجالت جنابعالی جور دیگه ای در میام رزیتا. پسر که خنده اش بند آمده بود گفت: ولی جدی ماجرا چیه؟ رزیتا تمام ماجرا از وقتی آن پرونده تشکیل شده بود ، تا اتفاق نیم ساعت پیش را تعریف کرد. جسیکا از فرط درد جا انداختن مچ پایش ، چشمانش را روی هم بست و بعد از گذشت چند ثانیه چشمانش را گشود. خوب بود که این آموزش ها را دیده بود و میتوانست در چنین شرایطی به خودش و دیگران کمک کند . پسر گفت: خب ، بزارید من از خودم بگم . اسمم جکه ، جک واندی . شغلم محیط بانیه ولی کارای دیگه هم بلدم ، جونم براتون بگه ، رشته ام تو دانشگاه کامپیوتر بوده ولی ادامه ندادم و به خاطر علاقم به طبیعت و حیوانات ، محیط بان شدم . البته بگما یه ادیتور حرفه ای هم هستم و فکر کنم معلومه که همینجا تنها زندگی میکنم .
جسیکا: منم جسیکا جانسون هستم ، همونجوری که این گوجه بهت گفت، شغلم پلیس جناییه. لیسا: فکر کنم دیگه میدونی من کیم اما بازم میگم من لالیسا بریتنی هستم و به لطف رزیتا میدونی که شغلم بازپرس پرونده های جناییه. رزیتا: بنده هم که گفتم کارمند پزشک قانونیم و اسمم رزیتا اندرسونه. جک: خب فکر کنم من بتونم کمکتون کنم، آخه پرونده های جنایی رو دوست دارم ، از بچگی هم باهوش بودم. جسیکا: خیلی پرویی . من بیچاره رو ببین بین کیا گیر افتادم.
لیسا: آنقدر قر نزن جسی همینه که هست. جک تک خنده ای کرد و گفت : طبقه بالا یه اتاق داره برای مهمون گرچه معمولا مهمون نمیاد ، گاهی شاید بابا و مامانم بهم سر بزنن واسه همین اونجا تخت هم هست. این پایینم اتاق خودمه. شما میتونید برید طبقه بالا . رزیتا: باشه ممنون. در اتاق را باز کردند و با یک اتاق کوچک بدون وسیله مواجه شدند ، در وسط اتاق تخت دو نفرهی ساده ای بود که پنجره بالای آن نشان میداد ، صبح ها اتاقی روشن و نورگیر وجود خواهد داشت. هنگامی که روی تخت با حالت طاق باز دراز کشیده بودند ، جسیکا گفت: چرا ما راحت بهش اعتماد کردیم؟
لیسا: خوبه دیگه منو این پایین روی زمین انداختن خودشون روی تخت خوابیدن فضای فیلسوفیشون هم گل کرده خب بابا جان من این جک بیچاره کجاش به آدم بدا میخوره؟ جسیکا: میخواستی تو سنگ کاغذ قیچی نبازی. رزیتا : آخه بهش نمیاد آدم بدی باشه. جولیا: مگه به ظاهره؟ رزیتا : نه اما خب به طرز حرف زدن و حالت و رفتارش که هست ، تو که خودت یه عالمه کتاب زبان بدن خوندی.
جسیکا: آره خب اینم حرفیه. امیدوارم همینجوری که نشون میده باشه ، گرچه من بین شما دوتا گیر افتادم که با جک شد سه تا. رزیتا: تو دیوونه ای لیسا: خیلی هم دلت بخواد جسیکا: میخواید با همین بالش زیر سرمو بچپونم تو حلقتون ؟ رزیتا: حیف که خستم. لیسا: دقیقا چشمانشان کم کم گرم شد و به خواب فرو رفتند. «ساعت ۸ صبح فردا» ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)