سلام بچه ها یه رمان براتون اوردم عالی فقط امیدوارم که تستچی رد نکنه 👍😐😃 بریم سراغ رماننننن
#پارت۱ #عشقناگهانی🩸 - آرشام خواهش میکنم...خواهش میکنم وضع رو ازاین بدترش نکن. بزار من برم... سعی داشتم دستامو از دور اون طناب زخیم باز کنم، اما شدنی نبود. خیلی سفت بسته شده بود؛ با عجز گفتم: -من...من بهت قول میدم که متی... تیکه اشو داد به صندلی و باهمون ژست مغرورانه ی همیشگیش پوزخندی میون حرفام زدو گفت: -چرا انقدر عجله داری؟ دستشو که روی لبه ی صندلی بود تو هوا تکونی داد. -بیخیال بهار...یبارم مخالف قانون های این دنیا زندگی کن. زل زده ام به اون چشمای کشیداش که حالا از بیرحمی
شبیه چشمای گرگ شده بود وگفتم: -ازت متنفرم آب بینیمو بالا کشیدمو وسط هق هقام به چشمای بی رحمش نگاه کردم: -خیلی پستی، همیشه همین بودی، همیشه انقدر عوضی بودی آرشام...
بعداز گفتن این حرفم طرز نگاهش عوض شد و با عصبانیت از روی صندلی بلند شد، طوری که با بلند شدنش صندلی چندمتر رفت عقب تر.
اومد سمتم، با تکیه دادن دستاش به دستهی صندلی گفت: -منو سگ نکن! منو...سگ...نکن ! وگرنه همینجا جوری جونتو میگیرم که هیچکس نتونه حتی جسدتو پیدا کنه! سرشو اورد نزدیک تر، کل اجزای صورتم رو زیر نظر گذروندو ادامه داد: -زیادی خوبی ! نمیشه راحت ازت گذشت. لبخندی گوشهی لبش نشست. آب دهنمو به سختی قورت دادم و صورتم بردم عقب تر، سعی کردم قوی تر ازاینا باشم
ترسِ توی چهرهام رو ببینه هرچند زرنگ تر از این بود که نفهمه دارم از ترس و دلشوره جون میدم! -به مَ..من نزد...نزدیک نشو. باهمون لبخند گوشهی لبش گفت:
-هنوزم نفهمیدی که کسی نمیتونه برای من باید و نباید تعیین کنه. عطر تلخش که چاشنیه سیگارهم بهش اضافه شده بود حالمو دگرگون تر کرده بود. سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم. این اتاق لعنتی حتی یه درزم نداشت! با نشستن دستش روی گونه ام از ترس شونه هام لرزید و با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که گفت: -هیش..، آروم باش بهارِ سرکش. از استرس و ترس قطرهای عرق روی پیشونیم نشسته بود. و هرلحظه ضربان قلبم بیشتراز قبل میشد. دستشو گذاشت روی گردنم و خیره به چشمام گفت: -از بودن با من لذت ببر...خیلیا خواسته اشون بودن بامنه! نمیدونم اون همه جرعت رو از کجا پیدا کرده بودم که پوزخند بلندی بهش زدمو گفتم: -اون آدمایی که میگی هم رنگ توان درست مثل خودت بیصفتن...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)