14 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 73 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتامم 😁😁😁❤❤❤ بالاخره پارت ۹ رو اووردم ❤❤❤ ببخشید دیر شد 😅 دیگه کارای مدرسه و اینا ..... 💔 آممم بچه ها ممکنه من این هفته نباشم واسه همین دیشب بیدار موندم این پارت رو نوشتم گفتم حداقل براتون پارت بعد رو بزارم تا برگردم 😅 ^^ البته ممکنه هم بتونم بیام ولی خب ... ^^ به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد ❤ کامنت یادتون ^^❤ لایک هم فراموش نشه ❤❤ فالو=فالو با دو اکانت ❤❤ خیلی خب بریم سراغ داستان 😁
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۹ : کتابخانه ممنوعه ....)
*فردا صبح در دبیرستان ، از زبون یوکی* واییییی خدااا دیر کردممممممممم 💔💔💔💔💔 به سالن دبیرستان که هیچکس داخلش نیست نگاه میکنم و حس میکنم کل بدنم از ترس یخ میزنه. هققققق استاد و مامان بابام منو میکشننن 💔💔💔 تقصیر خودمه 🥲🥲🥲 دیشب باید مث آدم می خوابیدم نه اینکه با هاروکی برم قدم بزنم 🥲🥲🥲💔💔💔 بیخیال زنگ چندمه ...؟ 🥲💔 ساعت گوشیم رو نگاه میکنم .... جیغغغغغغغغغغغغغ زنگ دومهههههه من یه زنگ کامل نبودممم 😨😨😨😨 امروز هم خو درسمون خیلی مهم بودددد بیچاره شدممم 🥲🥲🥲🥲 هققققق حالا به بچه ها میگم اگه تونستن کمکم کنن ... 🥲🥲🥲🥲 بهتره الان برم سر کلاسسسسسس 😣😣😣 *و یوکی بچمون هم سریع میدوه سمت کلاسش و آروم در میزنه و صدای استادش رو میشنوه که میگه : بیا تو و یوکی آروم میره داخل کلاس* من : « ک-کنی چیوا .... » *یهویی کل کلاس برمی گردن و به یوکی نگاه میکنن 😂💔💔* استاد : « سلام خانم اناتسو ... چرا انقد دیر کردین ؟! 🤨 نیم ساعت از کلاس گذشته 😐 » من : « آ-آممم .... ب-ببخشید .... 💔 من یکم حالم بد بود نتونستم بیام .... » استاد : « خیلی خب ولی من براتون غیبت رد کردم و این از امتیاز تون کم میکنه پس سعی کنین دیگه دیر به کلاس نیاین 😑 » من : « ه-های ... 💔 » استاد : « می تونید بشینین 🙂 » و منم آروم میرم کنار ساکورا می شینم . هومممم راستی رینا کجاست ؟ 😶اون سر کلاس نیست .....
اومممم حالا از ساکورا و هاروکی میپرسم .... 😶 *35 دقیقه بعد در کافه تریا* هاروکی : « که حالت بد بوده آره ؟ 🙂 » من : « ..... 😅😅😅😅 » ساکورا : « بیخیال هاروکی اذیتش نکن 😶💔چرا امروز دیر اومدی ....؟ 😶💔 » من : « ....... راستش دیشب خیلییی دیر خوابیدم ، واسه همین خواب موندمو دیگه .... 🥲🥲 » ساکورا : « اوهههه .... 💔 دفعه بعدی حواست رو بده و زودتر بخواب ..... ^^ و نگران اون یه زنگی که نبودی نباش ^^ توی درس کمکت میکنیم ^^ یکم سخته ولی اگر تمرین کنی یادش میگیری ^^ » من : « ه-های اریگاتو ساکورا ^^❤ ( ب-باشه ممنون ساکورا) اوممم .... راستی رینا کجاست ؟ 😶 سر کلاس ندیدمش .... » هاروکی : « اون .... » *یوکی یهو حرف هاروکی رو قطع میکنه* من : « مسافرته ؟😶 مریض شده ؟؟؟ 😥 اتفاقی براش افتاده ؟ 😥 تو خونه حبس شده ؟ 😥 اون .... » هاروکی : « وایسا تا حرفم رو بزنممممم 😐😑😑💔💔 » من : « اها خب بگو 🙂 » هاروکی : « کلاسو پیچونده 🙂😐 » من : « جانممممم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!! » ساکورا : « آره :) دیشب تو پی وی بهم پیام داد گفت نمیاد دبیرستان گفت می خواد بره درمورد همین ارواح و اینا تحقیق کنه :) » هاروکی : « ساکورا هم امروز همینو به من گفت 🙂 » من : « او-اوه ... هومممم حس میکنم این قضیه ی روح و اینا خیلی داره ما رو زندگی اصلیمون دور میکنه .... ما هوش خوبی داریم و درسا رو سریع یاد میگیریم و قطعا آینده ی موفقی داریم دمو بخاطر این اتفاقا داریم از درسمون میزنیم ..... » ساکورا : « هومممم موافقم .... قرار بود حداقل یه ماه دیگه کاری به این چیزا نداشته باشیم 😶💔 » هاروکی : « آره ولی اینم یادتون باشه قرار بود رو اتفاقاتی که تا الان هم افتاده تمرکز کنیم 🙂 رینا هم داره برای اینجور چیزا تحقیق میکنه 🙂 » ساکورا : « اوهوم ..... اوه رینا پیام داد 😶 » *ساکورا میره توی پی ویش و پیام رینا رو می خونه* ساکورا : « اومم نوشته بچه ها ساعت 6 خونه ما باشین » هاروکی حتما یه چیزی پیدا کرده ....
*ساعت 6 در خونه رینا* رینا : « هیچی پیدا نکردممممم😫😫😫😩😩😩😣😣😣 » هممون پوکر به رینا زل میزنیم 😐💔 رینا : « به خدا کل سایت ها و کتابخونه ها رو گشتم حتی رفتم در این مورد صحبت کردمممم ولی اخر همه تلاش هام بی فایده بود 💔💔💔 کلی هم راه رفتم پاهام درد میکنه 💔💔 می دونید چند تا کتاب رو تو چند ساعت خوندمم ؟؟؟ » ساکورا : « ... خب واقعا کار خسته کننده ای بوده 🥲 خسته نباشی » هاروکی : « عجب حوصله ای داری 😂💔 » من : « ایکاش به ما میگفتی ما هم دبیرستان رو می پیچوندیم میومدیم کمکت ..... 💔 » رینا : « نح من قصدم تحقیق کردن بود نه فرار کردن از دبیرستان 😐🔥» من : « ..... مچمو گرفتی ..... 😅💔💔 » رینا : « 🙂🙂🙂 » ساکورا : « .... خب قراره چی کار کنیم ..... ؟ 🥲 » رینا : « .... هوممم بچه ها من همه کتابخونه ها رو نگشتم یه کتابخونه دیگه مونده 🙂 » هممون درحالی که چشمامون گرد شده بود به رینا زل میزنی . رینا : « کتابخونه مدرسه مونده 🙂 ولی اونطور که من فهمیدم یه اطلاعات مهمی رو از ما مخفی میکنن ..... و اگر متوجه شده باشین کتابخونه مدرسه یه بخش ممنوعه هم داره 🙂 اونجا رو هم نگشتیم شاید اونجا بتونیم یه سری اطلاعات جمع کنیم 🙂 » هاروکی : « .... درسته ولی .... رفتن به اونجا خلاف قوانینه ... » ساکورا : « درسته .... اگه مچمون رو بگیرن خیلییی بد میشه 😕😕😕 احتمالا تنبیه مون کنن 😖😖 » من : « احتمالا ؟؟؟؟ صد در صددد !!!! من می دونم چه تنبیهی میکننمون ..... یک اینکه به مامان و بابامون گزارش میدن دو تکالیف رو سه برابر میکنن سه مجبورمون میکنن تا کل دبیرستان رو تمیز نکردیم خونه نریم چهار باید نامه معذرت خواهی هم بنویسیم پنج تا سه هفته اجازه استفاده از کافه تریا و کتابخونه رو نداریم شش خیلییییی زودتر بیایم دبیرستان و درس بخونیم 💔💔💔💔 » هاروکی : « دقیقا ... 💔 » ساکورا : « من حال ندارم همه این کارا رو کنم 🥲🥲🥲 » رینا : « بچه هاااا !!!!! » یهویی با داد رینا خشکمون میزنه و برمی گردیم و بهش نگاه میکنیم . رینا : « میدونم که اگه بفهمن ما رو حسابی تنبیه میکنن ولی بنظرتون آینده ی ما مهم تر نیستتت ؟؟؟؟!!!! ما هیچی نمی دونیم و اگه همینطوری یه کاری کنیم ممکنه خیلی خطرناک باشههه یادتون نمیاد اون روحه گفت باید مواظب باشیم ؟؟؟؟؟!!!! 💔💔 وقتی هیچی نمی دونیم چطور می خوایم مواظب خودمون باشیم ؟؟؟ باید اطلاعات جمع کنیم 💢💢 قضیه مرگ و زندگیه شوخی که نیستتتتت 🔥🔥🔥 »
هاروکی : « درسته ولی من زیاد موافق نیستم بنظرم اینکه تو کار روحا دخالت نکنیم بهتره اصلا چمیدونم شاید اون روحی که به ما گفت مواظب باشیم می خواسته مارو اذیت کنه ، اصلا تو چطور بهش اعتماد کردی ؟؟؟؟!!!! » رینا : « اونا دروغ نمی گنننن 😠😠😠😠😠😤😤😤🔥🔥🔥🔥🔥🔥» هاروکی : « از کجا میدونی ها ؟؟؟؟ 🔥🔥🔥 » رینا : « اَهههه به تو ربطی نداره اصلا نمی خوای بیای نیا پسره ی نچسب حقته همیشه تنها بمونی 😠😠😠😠😠🔥🔥🔥🔥 » *هاروکی بچمون میره تو شوک و با نا امیدی به زمین زل میزنه و سکوت میکنه 😶💔* ساکورا : « ..... 💔 هی رینا آروم باش با دعوا کردن که چیزی درست نمیشه فقط بقیه رو ناراحت میکنیم .... » من : « آره .... » رینا : « اگه اینجا اضافیم بگین 💢💢💢 اصلا طرف منو نمی گیرین میدونین من امروز چقد بدبختی کشیدم بخاطر اینکه در آینده مشکلی برامون پیش نیاد ؟؟؟؟؟!!!!! بعد شما اصلا اهمیت نمیدین و فقط به فکر راحتی خودتونین 😠😠😠😠🔥🔥🔥 !!!!! » من : « ..... هوممم خب درک میکنم که امروز چقد برات سخت بود ..... ولی اینکار هم خطرناکه ..... » رینا : « نخیر شما درک نمی کنین اگر درک میکردین بهم کمک میکردین ، فردا خودم تنها میرم سراغ قسمت ممنوعه شما هم لازم نکرده دنبالم بیاین وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد و موفق شدم اون وقت میفهمین باید بهم اعتماد میکردین 😠 سایونارا 😠😒 » *و یهو رینا از خونه میزنه بیرون ..... 😐💔 و ساکورا و یوکی و هاروکی هم خشکشون میزنه و سریع میرن دنبال رینا* من : « هییی رینااا 💔💔💔 کجا میرییی 💔💔💔 » رینا : « به شما ربطی داره ؟ 😑 » ساکورا : « دمو اونجا خونته .... » رینا : « دلم می خواد از خونم برم بیرون 😒😒 » هاروکی : « رینااا آروم باشش بیا حرف بزنیم شاید اخرش ما هم باهات اومدیمممم 💔💔💔 »
رینا : « نمی خوام و خودم تنهایی میرم 😒😒😒 » من : « عههه انقد بچه نباش 💔💔💔 » رینا : « نیستم 😑💔 » ساکورا : « خیلی خب باشه قبول تو بچه نیستی حالا لطفا یه دقیقه وایسا 💔💔💔💔 » رینا : « نه 😑😒 برین زود 😠 » هاروکی : « ..... 💔 خیلی خب رینا 😟 قبول ..... من خیلی زود عصبی شدم و اهمیت ندادم که تو امروز چقد خسته شدی و به این فکر کردم که ما رو تنبیه کنن یا اسممون تو دبیرستان بد شه ..... واقعا ببخشید ..... 💔💔 ما بهت اعتماد داریم و اگر میگی باید بریم اونجا پس باید بریم ...... » *رینا مکث میکنه و برمی گرده و به بقیه نگاه میکنه* رینا : « هومممم ..... باشه بخشیدمتون ..... 🙂 ولی بهتره در آینده ثابت کنید بهم اعتماد دارین ..... من امشب نقشه ی رفتن به اونجا رو میکشم و بعدا بهتون میگم 🙂🙂🙂 » هاروکی : « باشه ..... » *ساعت 10 در خونه یوکی*.................. *نکته : از اینجا به بعد یوکی داره با هاروکی تو پی وی چت میکنه* من : « چرا بهش گفتی ما باهاش میریممم اونم بدون فکرررر » هاروکی : « چاره ای نداشتم .... و درضمن میترسیدم ..... » من : « نخیر مطمئنم یه راه دیگه هم بود 💔💔 میترسیدی .....؟ 💔💔 » هاروکی : « آره ..... » من : « از چی ....؟ 💔 » هاروکی : « من یه بار دوستمو از دست دادم اگر بخوام شما ها رو کنار خودم نگه دارم حاضرم هرکاری بکنم .... میترسیدم اگر با رینا مخالفت کنم دیگه هیچوقت نتونم باهاش دوست شم .... » من : « او-اوههه .... گومن ... 💔 » هاروکی : « معذرت خواهی نکن اخه تو تقصیری نداری .... » من : « باشه .... هوممم فقط امیدوارم فردا همه چی خوب پیش بره .... » هاروکی : « منم همینطور 😶💔💔💔 » من : « ... 💔 خب فعلا بای .... من باید برم ^^ » هاروکی : « اوکی بای 🙂❤️ » و هاروکی از آنلاینی درمیاد .....
راستش واقعا هیچ کاری ندارم 🥲 ولی فکرم خیلی مشغول فرداست .... یعنی قراره چی بشه ؟ نقشه ی رینا چیه ؟ چیزی قراره پیدا کنیم ؟ ممکنه مچمون رو بگیرن ؟ اگر چیزی فهمیدیم اون دقیقا چیه ؟ 💔 همه این سوالا بی جوابن و فردا جواب همشون رو میفهمیم 😕 ولی هنوزم زیاد با رفتن به اونجا موافق نیستم .... نمی دونم .... . واقعا نمی دونم اگه گیر بیفتیم عکس العمل مامان بابام چیههههه 😣😣😣😣 از طرفی هم هیجان دارم .... خب نمی دونم .... از اتفاقایی که قراره برامون بیفته و افتاده بدم نمیاد ..... بنظرم جالبه .... خب اخه چند نفر تو دنیا همچین چیزایی رو با دوستاشون تجربه میکنن ؟ مطمئنم تعداد زیادی نیستن .... و خب .... همین اتفاقا باعث شد ما بیشتر باهم حرف بزنیم و بهم نزدیک تر شیم .... امیدوارم اینطوری بمونیم ..... ^^ و با این افکار خوابم میبره *فردا صبح در راه دبیرستان* واییی بالاخره صبح شددد یه جورایی خیلی هیجان دارم و از طرفی هم نگرانم نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته ولی بازم خوشحالمم 😁😁😁😁😁 بعد از یک ساعت میرسیم دبیرستان و رینا و ساکورا رو میبینم که بهم چشمک میزنن . سریع از داداشم خداحافظی میکنم و میرم پیششون 😁 رینا و ساکورا : « یوو یوکی ^^ » من : « یو مینا ^^ هاروکی کجاست ؟ ^^ » ساکورا : « داخل سالنه » رینا : « بچه ها زود باشین قبل از اینکه کلاسا شروع بشه نقشه رو بهتون میگم 🙂 » من و ساکورا : « اوکی » منو رینا و ساکورا سریع میریم سالن پیش هاروکی و رینا ما رو میبره یه گوشه رینا : « خیلی خب گوش کنین بچه ها یه نفر باید خودشو قربانی کنه »
ما : « چیییییی ؟؟؟؟؟؟!!!!!! » رینا : « آروممم 😐😐😐 منظورم اون قربانی نبود .... خیلی خب بزارین از اول توضیح بدم شما آرامش خودتون رو حفظ کنیم 😐💔 » ما : « اوکی 😅😅💔💔 » رینا : « خیلی خب ... ما زنگ دوم باید بریم توی کتابخونه چون اون زنگ کتابخونه خیلی شلوغ تره 🙂 خیلی خب اگه دقت داشته باشین بخش ممنوعه طبقه اول کتابخونس، سمت چپ ردیف پنجم 🙂 و چند تا نگهبان هم جلوی ورودی رو گرفتن و نمیزارن کسی اونجا بره 🙂🙂🙂 » ما : « درسته » رینا : « خیلی خب یه نفر باید سعی کنه طوری که اون نگهبانا ببینش از اونجا رد بشه ، وقتی اینطوری شد نگهبانا اونو میبرن دفتر و راه برای بقیه باز میشه » هاروکی : « صبر کن صبر کن صبر کنن اینجا یه سوال باقی می مونههه اگه یکی از نگهبانا موند و اون یکی نگهبان یکی مون رو برد چی ؟ 😐 منظورم همون کسیه که حواسشون رو پرت میکنه 🙂 » رینا : « سوال خوبیه 🙂🙂 ولی من فکر اینجاشم کردم 🙂 اگر همچین موقعیتی پیش اومد لازمه یکم خشونت به خرج بدیم 🙂 همونی که یکی از نگهبانا داره میبرتش باید با یه لگد پرتش کنه اونور و خودشو ازاد کنه و بره سمت ورودی قسمت ممنوعه اینطوری اون یکی نگهبان میگیرتش حالا باید سعی کنه با اون یکی دستش نگهبان رو کنار بزنه بعد که دیدن طرف مقاومت میکنه دوتاشون میبرنش 🙂🙂🙂🙂 » من : « واووو 😀😀😀 خب یه سوال اگر دو تا دستامون رو بگیرن چی ؟ 🤨 » رینا : « اینکارو نمی کنن ولی اگه کردن باید یه لگد از پشت بهش بزنی اینطوری اونا عصبانی میشن و دوتاشون میگیرنت 🙂🙂🙂 » ما : « آها .... »
رینا : « خب کی حاضره اینکارو انجام بده ؟ 🙂 اگر نگین منم ادامه نقشه رو نمی گم ... 🙂🙂🙂🙂 » ما : « آممم ........ راستش من اینکارو نمی کنم 🥲💔 » رینا : « می دونستم اینو میگین بنابراین خودم اینکارو میکنم 🙂 یه جورایی هم با عقل جور درمیاد چون من همیشه قانونا رو زیر پا میزارم 😎😎😎✌✌ » هاروکی : « جرررر 😂😂😂💔💔 » رینا : « خیلی خب بقیه نقشه رو میگم 🙂🙂🙂 اهم اهم ... حالا وقتی که نگهبانا رفتن شما ها می تونید وارد بخش ممنوعه بشین و زمان کافی هم دارین چون اونا اونجا رو نمی گردن 🙂🙂🙂 خب حالا یه سوال باقی می مونه چطور باید برگردین 🙂 » هوممم درسته .... 😶💔 اون نگهبانا جلوی خروجی هستن .... اگه از اونجا بخوایم بریم بیرون مارو می بینن .... رینا : « این چند تا سکه راه حلن 😎😌 » *و رینا سه تا سکه به هاروکی میده* هاروکی : « این سکه ها به چه دردی می خورن ؟ 😐😐😐 و چرا میدیشون به من ...؟ 😐😐😐 » رینا : « الان میگم 🙂 ببینین شما باید کار کنین نگهبانا از جلوی خروجی برن کنار و بیان داخل بخش ممنوعه ، هاروکی تو پسری و قطعا از هممون قوی تری این سه تا سکه رو باید باهم دیگه به جهت مخالفتون ، خیلی دور پرت کنی 🙂 مثلا اگر سمت راست ایستادین به سمت چپ اتاق پرتش کن میشه گفت رو به روت ولی خیلی دور 🙂🙂 می تونی ؟ 🙂 » هاروکی : « آره 😌 برا من کاری نداره 😌😉😎 » رینا : « پس اوکیه دیگه ؟ 🙂 اها قسمت اخرم بگم .... وقتی سکه ها رو پرت کردین حواستون باشه قایم شین چون نگهبانا میان تو و ممکنه شما ها رو ببینن وقتی رفتن سمت صدا شما ها باید سریععع ولی بدون سر و صدا از اونجا برین بیرون و لازم نیست هم خیلی دور بشین فقط خودتون رو بین بچه ها قاطی کنین اینطوری چیزی نمی فهمن 🙂😌 اها راستی من یه کیف با خودم اووردم هر کتابی که پیدا کردین و اطلاعات مفیدی توش بود داخلش بزارین 🙂 » هممون : « اوکی 😄 » رینا : « خیلی خب پس زنگ دوم نقشه رو عملی میکنیم 😌 » *یهو زنگ می خوره* من : « بریم سر کلاس 😄 زنگ دوم هممون تو کتابخونه جمع میشیم 😁 » هممون : « درسته 😄 » و میریم سر کلاس
*زنگ دوم* رینا یه کیف میده به ساکورا و میریم داخل کتابخونه . واییی اینجا واقعا شلوغه 🥲🥲🥲💔💔 ولی هیچ سر و صدایی نیست .... 😶😀 بخاطر مسئول کتابخونس ، خیلی سختگیره 🥲 رینا آروم : « اوکی بچه ها بیاین بریم ... یوکی تو موقعیت رو زیر نظر بگیر و به بچه ها با یه چشمک علامت بده که برن تو » من : « باشه 😄 » ما میریم سمت چپ ردیف پنجم و تظاهر می کنیم داریم کتابا رو می خونیم . چند دقیقه بعد هم یهو رینا میاد و اول با قدمای آروم میره سمت ورودی قسمت ممنوعه .... کاملا عادی ... 😶😶 هومم رینا بازیگر خیلی خوبی میشه 😂💔 اومممم یهو رینا سرعتشو زیاد میکنه و میدوه سمت نگهبانا و با یه لگد دوتاشون رو پرت میکنه تو دیوار و سریع میدوه داخل بخش ممنوعه که یهو یکی از نگهبانا دست رینا رو میگیره و با عصبانیت بهش نگاه میکنه 🥲 نگهبانه : « هی معلوم هست داری کجا میری ؟ 💢 اینجا بخش ممنوعس » رینا : « خب که چییییی ؟؟؟؟؟ 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 فکر کردی خودم نمی دونممم ؟؟؟؟ 🔥🔥 بزارین برم تو 🔥 » نگهبانه : « نخیر تو با من میای » نگهبانه خطاب به نگهبان ۲ : « تو حواست به اینجا باشه من اینو میبرم دفتر مدیر 😑💢 » نقشه داره خوب پیش میره .... 😁 نگهبان ۲ : « باشه » رینا : « ..... 🔥🔥 بزارین برمممممممم 🔥🔥🔥🔥🔥» یهو رینا یه لگد میزنه تو صورت نگهبانه و دوباره میدوه سمت ورودی بخش ممنوعه که نگهبان دوم میگیرتش و دوتا دستاش رو از پشت میگیره 😂💔💔 رینا دیگه واقعا عصبانی میشه و یه لگد از پشت سر میزنه به نگهبانه که ایندفعه دوتاشون اعصابشون خورد میشه و دوتاشون دستای رینا میگیرن و رینا تظاهر میکنه می خواد خودشو آزاد کنه 😂💔
نگهبان ۲ : « چته وحشی ؟ 💢💢💢 دلت می خواد تنبیه بشی آرههه ؟؟؟؟ 💢🔥 زودباش اینو ببریم دفتر مدیر 😠 » نگهبانه : « باشه ولی من سریع برمی گردم 😒 » نگهبانه : « خیلی خب » و دوتاشون میرن ای ول . چند دقیقه صبر میکنم تا دور و برمون خلوت بشه و با یه چشمک به بچه ها علامت میدیم و سریع میریم داخل بخش ممنوعه و از ورودی دور میشیم 😁😁😁😆 خب بخوام از فضای اینجا بگم مث یه کتابخونه هست که کتاباش خیلیییی بیشتره و خیلی قدیمیه و اینجا بوی خاک میده همه جا هم تاریکه و هیچ چراغی هم نیست و حتی یه پنجره هم نداره ... آممم کتابای اینجا خیلی عجیبن ، البته فقط اسم چندتاشون رو تونستم بخونم چون خیلی تاریکه و باید بگم اسم همون کتابا رو تاحالا تو عمرم نشنیده بودم و کاملا معلومه اینجا اطلاعاتی مخفی شده که احتمالا کل دنیا ازش بی خبرن ..... همممم انگار اینجا یه چند سالی هم هست کسی نیومده ... ساکورا : « اینجا چقد تاریکه ..... 😶😶😶 » هاروکی : « آممم .... چراغ قوه ی گوشیت رو روشن کن تا ببینیم رینا تو کیف برامون چراغ قوه ای چیزی گذاشته .... » *ساکورا چیزی نمی گه و چراغ قوه ی گوشیش رو روشن میکنه و داخل کیف رو نگاه میکنه* ساکورا : « اومممم نه .... 💔 » من : « هعی ... 💔💔 امیدوارم شارژ گوشیمون تموم نشه 🥲🥲 » هاروکی : « درسته ، زود باشین باید چند تا از کتابای اینجا رو بخونیم .... » من : « اوممم بیاین دنبال قفسه کتابایی بگردیم که مربوط به روح و اینجور چیزان » ساکورا : « آره .... »
هاروکی : « هومم ... امیدوارم حال رینا خوب باشه .... ولی واقعا اگه چیزی پیدا نکنیم احتمالا ما رو میکشه 🥲💔 » من و ساکورا : « آره ... 🥲🥲 » هاروکی : « زود باشین باید عجله کنیم ... ما تا تموم شدن دبیرستان فقط 4 ساعت وقت داریم .... » من : « حس میکنم زمانمون خیلی کمه 🥲 » ساکورا : « آره 🥲💔 » هاروکی : « به همین دلیله نباید وقتمون رو تلف کنیم زود باشین باید اینجا رو بگردیم » من و ساکورا : « درسته .... » شروع میکنیم به گشتن راستش اینجا خیلی بزرگه واقعا تعجب آوره ..... *نیم ساعت بعد* بالاخرهههههههه قفسه ای که مربوط به کتابای روح هاست رو پیدا میکنیمممم . هوفففف احساس میکنم صد ها سال گذشته 🥲🥲🥲🥲 هاروکی : « بالاخره پیداش کردیم 🥲🥲 » من : « آره 🥲 » ساکورا : « .... بیخی .... اینجا چقد کتاب هستتت 🥲🥲🥲🥲💔💔💔 زود باشین فقط سه ساعت و سی دقیقه وقت داریم 🥲🥲🥲 » من و هاروکی : « آره .... 🥲🥲🥲 » شروع میکنیم و چند تا از کتابا رو آروم درمیاریم تا سر و صدایی ایجاد نشه و بعد نور موبایلمون رو میندازیم رو نوشته ها و شروع میکنیم به خوندن .... *۲ ساعت بعد* وایییی خدااا کور شدم دیگهه 🥲🥲🥲💔💔 این کتابا نوشته هاشون ریزه و تعداد صفحه هاشون خیلی زیادهههه 🥲🥲🥲 تا الان فقط سه تا کتاب خوندم 🥲🥲 و باید بگم تو عمرم انقد سریع کتاب نخونده بودم 🥲🥲🥲 غیر از این موضوع .....هیچی پیدا نکردمممم هققققققق 💔💔💔
ساکورا : « هققققق چشمام درد میکنههه 💔💔 » هاروکی : « منم همینطور .... 💔» من : « چه حوصله ای داشتن اینا رو نوشتن 🥲🥲🥲💔💔 » هاروکی : « تازه به اینم دقت کن که برای این اطلاعات چقد تحقیق کردن ... 🥲🥲🥲 » ساکورا : « آره .... بچه ها شما چیزی فهمیدین ؟ 😕💔 » من : « نه .... 💔💔 چیز خاصی ننوشته مثلا یه نفر گفته با یه روحی ارتباط داشته و خاطراتش باهاشو گفته و چه مشکلاتی داشته و اینا یا مثلا درمورد احضار روح هم نوشته یا درمورد خطرشون و از اینجور چیزا 🥲💔 هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم هقققق 🥲💔 » هاروکی : « هعیی 🥲🥲🥲 اخه چرا باید چند تا کتاب که چیز خاصی توشون نوشته نشده داخل بخش ممنوعه باشه؟ 🥲💔» ساکورا : « نمی دونم 🥲 ولی الان وقت این چیزا رو نداریم بیشتر بگردین بچه ها 😠😕💔 » *۲۰ دقیقه بعد* هاروکی : « بچه ها من یه چیزی پیدا کردمممم 😨😨😨 » من و ساکورا : « چیییی ؟؟؟؟؟؟؟؟ » هاروکی : « بعدا بهتون میگم زود باشین باید بریم تا دبیرستان تموم نشده 😰 » ساکورا : « خیلی خب کتابو بده 😰 » *هاروکی کتابو به ساکورا میده و ساکورا یه لحظه مکث میکنه و با دقت به داخل کیف نگاه میکنه* ساکورا : « .... یه کاغذه .... روش یه چیزی نوشته ، نوشته بچه ها رینام امکان داره گیر بیفتین و این کیف رو بگردن برای همین من این کیفو انتخاب کردم چون زیپ مخفی داره اون زیپ رو باز کنید و اگر کتابی پیدا کردین اونجا بزارین بعدش هم کیف رو با چند تا کتاب الکی پر کنید اینطوری اگه کیف رو بگردن فکر میکنن فقط همون کتابا رو برداشتین »
من : « ای ول رینا 😁 » *ساکورا زیپ مخفی رو پیدا میکنه و بازش میکنه و کتاب رو میزاره اونجا بعدش هم هاروکی چند تا کتاب میاره و کیف رو پر میکنه و به راهشون ادامه میدن*......*10 دقیقه بعد*..........*یهو دوتا نگهبانا جلوشون ظاهر میشن 😨* خشکم میزنه و بهشون زل میزنم .... ما .... گیر افتادیم 😨
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی بود
تنکس ^^❤
خواهش
عالی بود آجی 😁☺
تنکس اجی ^^❤
چه بد جایی تموم کردی استرس گرفتم 😑
ج.چ. چه بدانم 😂 شاید درباره همین موضوع داستان باشه😋
به هر حال منتظرممممممممممم😆
جرررر 😂😂💔💔
اوهوم تقریبا درموردشه 😁😁
تنکس ^^❤
عالی بود آجی 👏😚
چالش : الله وکیلی نمیدونم 😐💔
تنکس آجی ^^💕
😂😂😂