
❤❤❤❤💙💙💙💙
من االن حالم بده و اون دوتا با هم دارن میرن بیرون ... واقعا که ... ولی ... خب ... چه ربطی داره ؟! هر کاری که از دستشون برمیومد برام کردن. ولی این دلیل نمیشه که االن پاشن برن بیرون ... و با اخم چشمام رو بستم و تا خونه خوابیدم . ......................... صبح ساعت نه از خواب بیدار شدم و صبحانه ام رو خوردم و به اتاقم رفتم تا آماده شم . دوباره یاد دیروز افتادم و از خجالت آب شدم . تهیونگ مسخره یهویی اومد ، منم اصال حواسم نبود که لباس روییم رو درآوردم . من چه قدر احمقم ... جیمین حق داشت تعجب کنه و با اخم بهم بگه این چیه پوشیدی ، اون از سر و وضع تهیونگ اونم از وضع من ! ولی خوبیش اینه که تهیونگ اینجور چیزا براش مهم نیس ، اما من که خودم خجالت کشیدم ، ما دوتا توی خونه تنها بودیم . اگه بیرون با همچین لباسی من رو میدید انقدر خجالت نمیکشیدم . یه شلوار تنگ مشکی و یه تیشرت لیمویی و یه کت لی کوتاه هم روش پوشیدم . موهام رو بافتم و یه طرفم انداختم . آرایش ملیحی کردم و زنگ زدم به تهیونگ ... اول جواب نداد ، تقریبا داشت قطع میشد که یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید : بله؟! لبخند زدم : هه ری ام . _ آهان ... خب ؟ _ خواب بودی ؟! _ آره ، حالم یه کم خوب نبود . با نگرانی گفتم : االن بهتری؟ _ اوهوم ، یه دوش بگیرم خوب میشم . _ میخوای من نیام امروز؟ _ نه نه ، گفتم که خوبم ، بیا .
باشه ، پس لطفا آدرس رو بفرست . _ اوکی ، االن میفرستم . _ پس فعال . _ خداحافظ . و تلفن رو قطع کردم . کیفم رو کج انداختم و از مادرم خداحافظی کردم و کفش های آل استار سفیدم رو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون . تقریبا یه ربع تو راه بودم . تهیونگ کم عقل چه جوری راه یه ربعه رو تو یک ساعت و نیم اومده بود !؟ پول ماشین رو حساب کردم و پیاده شدم . یه خونه ی ویالیی روبه روی یه پارک بزرگ . باغچه ی جلوی خونه هم پر از گل و سبزه بود . حس خوبی پیدا کردم . نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم و زنگ در رو زدم . بند کیفم رو توی دستم گرفتم و منتظر ایستادم . صدای سگ خونه بلند شد و بعد در باز شد . یه خانم زیبای خارجی ، با موهای بلوند و چشمای طوسی در رو باز کرد . با دیدنش ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم . اونم لبخند زد و گفت : صبح بخیر . دستم رو مودبانه دراز کردم : جونگ هه ری هستم ، همکالسی تهیونگ ... لبخندش بیشتر شد و دستم رو فشرد : اوه ، سالم . منم مادر تهیونگ ام . با لبخند بزرگی گفتم : شما خیلی زیبایین ... خندید : ممنونم دخترم اما به زیبایی تو نمیرسم . دستامونو از هم جدا کردیم . لبخند خجالت زده ای زدم که گفت : بیا تو . و از جلوی در کنار رفت . وارد خونه شدم . یه خونه خیلی زیبا با دکوراسیون عالی که با نور خورشید ، همه چی برق میزد . حتی توی خونه هم گل و گیاه بود . رو به روی در ورودی مبل های شیک و تلویزیون بود و سمت چپ ، کمی اون طرف تر، سه چهار تا پله میخورد و بعد یه دست مبل راحتی و اون طرفش میز ناهار خوری بزرگ و بعد هم که آشپزخونه بود . سمت چپ آشپزخونه هم پله میخورد به باال و اتاق خواب ها .
داشتم با لبخند دکوراسیون خونه رو نگاه میکردم که مادر تهیونگ به مبل ها اشاره کرد و گفت : عزیزم همینجا بشین تا تهیونگ بیاد . لبخندی زدم و تعظیم کردم و رو به روی تلویزیون نشستم . یه دقیقه هم نگذشته بود که صدای قدم های تهیونگ و بعد هم صدای مردونه اش رو شنیدم : اوما ... )مامان( اول پاهاش رو دیدم و بعد هم خودش رو ، حوله تنش بود . خنده ام گرفت . همینکه پایین تر اومد و چشمش به من افتاد با صدای بلندی گفت : هی !!!! هه ری ! توی کی اومدی ؟! به سمتم اومد . بلند شدم و ایستادم : همین االن ، راه یه ربعه رو چه جوری یه ساعت و نیم اومدی ؟ بهم رسید و رو به روم ایستاد : میدیدم از هر کی راه رو میپرسیدم میگفت نزدیکه ها ... خنده ریزی کردم ... یک لحظه اجزای صورتش رو از نظرم گذروندم . موهاش خیس بود و به پیشونیش چسبیده بود و صورتش از تمیزی برق میزد و لب هاش صورتی تر شده بودن ... لبخند محوی زدم و برای اولین بار زیبایی یه پسر رو تحسین کردم . _ چیه ؟ به خودم اومدم : چی ؟ _ چرا میخندی؟! اشاره ای به حوله سفید تنش کردم : چرا جدیدا که میبینمت همش باید خیس باشی؟! نگاهی به حوله اش انداخت و گفت : عه . حواسم نبود . خب فکر نمیکردم االن برسی . لبخند زدم : االن حالت خوبه ؟ گفتی دوش بگیری بهتر میشی . لبخند گرمی زد : اوهوم . صدای مادر تهیونگ از تو آشپز خونه اومد : تهیونگ کجا میشینید براتون نوشیدنی بیارم؟ تهیونگ نگاهی به من انداخت و بلند گفت : اتاق من . و به من اشاره کرد بریم باال . پشت سرش راه افتادم و از پله ها باال رفتیم . جلوتر که رفتیم به اتاق تهیونگ رسیدیم. خواستیم وارد بشیم که من وایستادم . تهیونگ با تعجب برگشت و نگاهم کرد : نمیای تو؟
_ میخوای با حوله بهم درس بدی؟ _ نه خب ، لباس میپوشم . _ نگو که جلوی من میخوای لباس بپوشی ؟ خنده ای کرد که چشماش خط شدن و صداش از توی گلوش دراومد : راس میگی ها . منم خندیدم : بدو دیگه شب شد . _ زود لباس میپوشم ، یه لحظه همینجا وایسا. و بعد توی اتاق رفت و در رو بست . دو دقیقه هم نشده بود که در اتاقش رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد و لبخند زد: سرعت عمل رو داشتی ؟! یه لباس آستین بلند سفید که یقه ی گشادی داشت و یه شلوار مشکی گشاد پوشیده بود. گفتم : آفرین بهت تبریک میگم ، حاال برو کنار بزار بیام تو. کنار رفت و من وارد اتاقش شدم . تقریبا داد زدم : تهیونگگگگ !!! سریع گفت : هااان؟! به سمتش برگشتم : اینجا چرا انقد کثیفه ؟ _ کجاش کثیفه ؟ به تختش اشاره کردم : شرط میبندم این لباسا یه ماهه که اینجان . خندید : نه بابا . مامانم عمرا اگه بذاره . _ چرا اتاقت رو تمیز نکردی ؟ _ من اینجوری دوست دارم . _ خب من نمیتونم اینجا درس بخونم . _ کاری نداره که ... و به سمت تخت دو نفره اش رفت و با یه دست همه لباسا و وسایل روش رو روی زمین ریخت . دستاش رو به هم زد و گفت : بفرما ، تمیز شد . _ تهیونگگگک !!!
_ خوبه که ، عالی شد . _ اه ، از دست تو . و با اخم رفتم و خودم رو پرت کردم رو تخت و کیفم و کتم رو درآوردم . با لبخند اومد و کنارم نشست . مادرش در زد و با یه سینی نوشیدنی و بیسکویت داخل شد . روی میز تحریر تهیونگ که کنار تخت و بغل در ورودی بود گذاشت و گفت : هر وقت خسته شدین بخورین . گفتم : خیلی ممنون . لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت . کتابهام رو درآوردم و تهیونگم شروع کرد به درس دادن . ****** _ ببین قبال هم گفته بودم اما بازم میگم ، حتما یادت باشه که صفت ها قبل از اسم میان. _ عه . آره گفته بودی ... ناله کردم : ولی هی یادم میره ... کمی فکر کرد : بذار یه مثالی بزنم که توی ذهنت بمونه ... بیشتر فکر کرد و بعد از چند ثانیه رو به من برگشت و گفت : اوم .... مثال .... GREEN HEART ابروهام رو باال دادم : عجب مثالی ..... حاال چرا GREEN HEART ؟ لبخند زد : نمیدونم . یهو به ذهنم رسید . به نظر کلمه جالبیه . با خودم زمزمه کردم : .... GREEN HEART بعد با ذوق نگاهش کردم : آره ... چه ترکیب قشنگی ... لبخند گرمی زد و گفت : اوهوم . قلبی که سبزه . _ قلبی که ترمیم شده و شادابه ! _ یا قلبی که تازه جوونه زده ... من عاشق رنگ سبزم . به آرومی گفتم : منم همین طور ...
و با لبخند به هم خیره موندیم .... تهیونگ آدم جالبی بود . دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم . چند ثانیه توی همون حالت مونده بودیم ، بعد به آرومی نگاهمون رو از هم گرفتیم و به کتاب دادیم . ****** دیگه چیز خاصی نمونده بود . اون هم گفت و بهم تمرین داد . وقتی که دید کامال یاد گرفتم گفت : خب ... به عنوان جایزه میخوام بگم که ... یه فیلم انگلیسی ببینیم که لیسنینگت هم خوب شه . به چشماش نگاه کردم و گفتم : عااالیه ! چه فیلمی؟! لپ تاپش رو از روی میز تحریرش برداشت و تکیه داد به تختش . به کنارش اشاره کرد : بیا بشین اینجا تا بگم . با ذوق رفتم و کنارش نشستم . _ فیلم مورد عالقه ام ... About time لبخند ذوق زده ای زدم و بعد فیلم رو پخش کرد. منم رفتم و نوشیدنی و بیسکویت ها رو آوردم و همراه با فیلم خوردیمشون . در طی فیلم خیلی داشت بهم خوش می گذشت. خیلی از فضا و داستان فیلم خوشم اومده بود ولی خب ... چرا فیلم عاشقانه ؟! فیلم های کره ای کمتر صحنه داره ... تصمیم گرفتم اهمیت ندم . تهیونگ اینجور چیزا براش مهم نبود پس منم نباید کنارش موذب باشم . دو ساعت بود که اومده بودم و وسطای فیلم بود که گوشیم زنگ خورد. ......................... گوشیش زنگ خورد ، ناخودآگاه چشمم به صفحه گوشیش افتاد . جیمین بود . جواب داد : سالم !
صدای جیمین رو واضح میشنیدم : سالم هه ری چه طوری ؟ _ خوبم . تو خوبی؟ _ اوهوم ... کجایی؟ _ هیچ جا ، بیرونم . هیچ جا ؟! با تعجب نگاهش کردم. جیمین : میتونی بیای بریم بیرون؟ _کجا ؟ _ بیا بریم ناهار بخوریم بعدش بریم یه جایی . میخوام یه چیز بخرم . _ االن ؟ _ آره ... کاری داری ؟ _ نه مشکلی نیس . میام . _ پس منتظرم . تا نیم ساعت دیگه بیا به آدرسی که برات میفرستم . _ باشه . میبینمت . و تلفن رو قطع کرد . از دستش دلخور و عصبانی شدم . میتونست به جیمین بگه اینجاست و نمیتونه بره بیرون . داشتیم فیلم میدیدیم ! اما گفت که باهاش میره بیرون . برگشت و بهم نگاه کرد منم سریع به لپ تاپ خیره شدم . _ تهیونگ متاسفم . _ چرا ؟ _ باید برم . _ بایدیه ؟ _ اوهوم . کمی کمث کردم .... بعد به سمتش برگشتم و نگاهش کردم : ساعت چنده ؟ نگاهی به گوشیش انداخت : دو . کمی مکث کردم و گفتم : ای وای دوعه ؟! من قرار داشتم ! ابروهاش رو باال انداخت : قرار ؟
دخترا دیگه ادامع نمیدم چون حمایت نمیشم این اخرین پارت بود که نوشتم و دیگع ادامع نمیدم چون هچ کس حمایت نمکنه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یاااااااع بخدا میام همون جا موهات و میگشم سرت و میکنم اگ ادامه ندییییی ، لطفااااااااا نرو مارو ایجا نزار
دارم داستانتو معرفی میکنممم لللللطفااااااااا ببببنووویییسسسشش لللطفااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭
باو من خود حمایتم!حمایت چی میخای اصن تا وقتی منو داری حمایت لازم نداری ک...!خاهر نامصن ادامه بده من با این فیکت خیلی حال میکنم خو
عآجی نمیدونم مشکلت چیح ولی هر چی هص امیدوارم حل شح👭💕
اما اگح مشکل حمایت نشدنح مح ازت حمایت میکنم ناصلامتی عآجیمی🐾🌻💛
مص همیشح عالی😻💕
عآجی اگح ادامح ندی ب تهیونگ میگماا😹👐
تهیونگم بیاد فایده ندارع😂
داستانت خیلی خوبه لطفا ادامه بده من حیلی سخت پسندم ولی داستان تو فوقلعادستتت للللطفاااا لللطططفاااا چرا هیچکس نمیخواد ادامه بدهه تو رو خدا اااااااادااامههه بدهههههههه
نمیتونم ادامع بدم
سلام داستانت خعلی خشگله چرا نمخوای ادامه بدی ادامه بده
داستانت تو لییت مورد علاقه هامه
ب دلیل حمایت نشدن😕
یاااا میام نصفت می کنما لطفا ادامه بده😫😔😞😞
ببینم چ میشع
لطفا ادامه بده من داستانت و خیلی دوست دارم😭💜
چ کنم خودم خسته شدم
سلام
اِ همه با من لج کردن ادامه دیگه 😭😭من پارت بعد و میخواهم😭😭😭نزاریش یک هو دیدی زدم کشتمت ها هر داستانی می خونم میگن ادامه نمیدم اه😭😭😭😭😭💜(زیاد فک زدم میدونم سرت رفت)
منتظرم بای
چ کنم نمیتونم تا نگم ک کسی منو حمایت نمیکنع اما سعیم رو میکنم