
اخرش چطو باشع؟
_ تنهایی ؟ _ اوهوم . اون جلو میرفت و من پشت سرش . وارد اتاقش شدیم . یه اتاق زیر شیرونی خیلی بزرگ با ترکیب رنگی بنفش . _ چه اتاق قشنگی ! _ قابلی نداره . لبخندی زدم . _ همینجا بمون تا برم برات لباس بیارم . و از اتاق بیرون رفت . روی میز کنار تختش و قفسه های اتاقش پر بود از قاب عکس . به سمتشون رفتم .... هه ری و جیمین فکر کنم توی پنج سالگی ... هه ری و جیمین اولین روز مدرسه با گل توی دستشون ... هه ری و جیمین توی پارک ... هه ری و جیمین توی شهر بازی ... هه ری و جیمین و رپمان و جانگکوک ؛ فک کنم واسه سه چهار سال پیش باشه . هه ری و جیمین دستشون دور گردن هم توی کافی شاپ ! اینا دیگه واسه این یکی دو سال گذشته اس . میدیدم جیمین خیلی بهش نزدیکه و هواش رو داره ... هه ری اومد تو اتاق . لباس ها رو به سمتم گرفت و گفت : بیا . لباس ها رو ازش گرفتم . _ ممنون . همین طور وایستاد . _ میخوای همینجا بمونی ؟ _ اوه ابدا ! و دوباره از اتاق بیرون رفت . سویشرتم رو درآوردم و بعد تیشرتم رو . تیشرت پدر هه ری رو برداشتم . نگاهی بهش انداختم ... این که خیلییییی گشاده !!!
_ هه ری ... هنوز اسمش از دهنم در نیومده بود که در رو باز کرد . به سمتش برگشتم ... ......................... پشت در وایستاده بودم . صدام کرد . حتما مشکلی پیش اومده . در رو باز کردم . اومدم بگم بله که با دیدن بدن برهنه اش دهنم باز موند . بدن صاف و ورزشکاری داشت ... خجالت کشیدم . سرم رو انداختم پایین و غر زدم : تو چرا چیزی تنت نیییییس؟! _ خب اومدم لباس عوض کنما ! _ خب چرا صدام کردی ؟ _ نگفتم بیا تو که . خندید : اووو ... چرا نگاهم نمیکنی ؟! _ مسخره بازی درنیار بگو چی کاری داشتی !؟ با خنده گفت : تیشرت پدرت خیلی گشاده . _ خب ؟ _ خب کوچیکتر نداره؟! نگاهش کردم : نه دیگه شرمنده . دوباره سرم رو پایین انداختم . گفتم : همین؟! جدی وایستاد : جیمین هم که لباسش رو درمیاره همین جوری لپات گل میندازه و نگاهش نمیکنی؟! سرم رو بلند کردم و با عصبانیت گفتم : اون با تو فرق میکنه !!! و از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم . داد زدم : میرم نوشیدنی گرم بریزم . زود بیا پایین ، کتابامم از رو تخت بیار . _ باااشه ...
تو آشپزخونه بودم و داشتم قهوه آماده میکردم که صدای قدم های آرومش رو از راه پله ها شنیدم . سرم رو خم کردم که ببینمش . تا دیدمش با صدای بلند خندیدم . با دلخوری گفت : چیه خب گشاده دیگهههه !!! همون طور که میخندیدم گفتم : منم که چیزی نگفتم ... اخم بانمکی کرد و گفت : معلومه . اومد و روی مبل جلوی اپن نشست و به رو به رو خیره شد . دیگه جلوی خنده ام رو گرفتم . سینی قهوه رو برداشتم و رفتم و روی میز گذاشتم . با لبخند بهش نگاه کردم . اولش اخم کرد ولی بعدش اونم خنده اش گرفت . بعد از چند ثانیه گفت : خیله خب . بیا قهوه ها رو بخوریم و بعد بهت درس بدم . خیلی عقبیم . _ اوهوم . توی سکوت قهوه هامون رو خوردیم و هر از گاهی نگاهامون به هم میوفتاد اما سریع طرف دیگه رو نگاه میکردیم . بعد از ده دقیقه کتاب ها رو باز کرد و شروع کرد به درس دادن . چه قدر خوب بود که اومده بود . بدون اون موفق نمیشدم . سر این امتحان واقعا مدیونش شدم . باید جبران کنم ... ****** ساعت یک و نیم شده بود . تهیونگ خسته به نظر میرسید . گفتم : میخوای استراحت کنیم ؟ نگاهم کرد : نه نه . خوبم . نمی دونم چرا فقط یه کم خسته شدم ...! _ مطمئنی میتونی ادامه بدی؟ _ اوهوم و دوباره شروع کرد به درس دادن .
......................... ساعت دو نیم شده بود . در تمام این مدت سعی میکردم به بدن هه ری نگاه نکنم . نمی دونم چرا لباس بهتر نپوشیده بود ، حتما با خودش گفته بود من از امریکا اومدم و اینجور چیزا برام مهم نیس ... خب ... درسته ، برام مهم نیس اما نمیدونم چرا دیدن هه ری با این لباس ها معذبم میکرد و باعث میشد ضربان قبلم یه جوری بشه ... شایدم دارم مریض میشم ... درسته ، احتماال دارم سرما میخورم آخه بدنمم داره خسته میشه ! اما ... کی با سرما خوردگی ضربان قلب میگیره ؟! منتظر بودم هه ری سوال کتاب رو جواب بده . به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم ... نمی دونم چه قدر گذشته بود اما با حس دست های هه ری روی پیشمونیم سریع چشمام رو باز کردم . گفتم : چیه ؟! با نگرانی نگاهم کرد : خیلی داغی ! _ جدا ؟! ... خب مهم نیس . همون طور که بلند میشد گفت : چرا مهمه ! سرما خوردی ... بی عقلی کردی که تو بارون با اسکیت بردت اومدی ... دوباره به پشتی مبل تکیه دادم : حاال کجا میری ؟ _ میرم پتو بیارم . _ نمیخواد ، بیا کارمون رو تموم کنیم . برگشت و نگاهم کرد : به هیچ وجه . و دوباره رفت . لبخند محوی روی لبام نشست . اون نگران من شده بود . چشمام رو بستم . فک کنم برای یه دقیقه خوابم برد . _ تهیونگ ، دراز بکش. چشمام رو باز کردم . پتو توی بغلش بود و به بالش روی مبل اشاره میکرد . _ گفتم که الزم نیس ، خب اصن میرم خونه .
_ فعال حالت خوب نیس ، یه کم استراحت کن بعد زنگ بزن راننده ات بیاد دنبالت . دراز کشیدم . اومد کنارم ، پتو رو باز کرد و آروم انداخت روم . خم شد . دستش رو دوباره روی پیشونیم گذاشت . با لمس دستش روی پیشونیم بدنم داغ تر شد . _ خیلی داغی ... _ یه قرص بخورم خوب میشم . _ بخوام سوپ درست کنم خیلی طول میکشه؟ بلند شدم و نشستم : اصال فکرشم نکن . میرم خونه ! با دوتا دستش به شونه هام فشار آورد و دوباره من رو خوابوند : خیله خب . بلد هم نبودم درست کنم . و بعد خندید . منم خنده ام گرفت . بعد چشمام رو بستم . اما به چند ثانیه هم نکشیده بود که صدای زنگ در اومد و صدای کسی که گفت : هه ری تو کجایی ؟! و بعد ساکت شد . چشم هام رو باز کردم و برگشتم و نگاهش کردم . هر سه تامون بی حرکت موندیم ؛ من، هه ری و جیمین ! جیمین نگاهی به سرتا پای هه ری انداخت و گفت : چرا هر چه قد زنگ زدم جواب ندادی ؟ مگه قرار نبود بریم بیرون ؟ هه ری جواب داد : مگه ساعت چنده؟! _ دو و نیم . _ چییی؟! جیمین به سمت من اومد . اما قبلش وقتی که از کنار هه ری رد شد اخمی کرد و بهش اشاره کرد . هه ری نگاهی به خودش انداخت و دهنش باز شد . فکر کنم تمام این مدت حواسش نبوده چی تنشه ، من فکر میکردم خودش این لباس رو انتخاب کرده !
هه ری به من نگاهی کرد و سریع به طبقه باال دوید . جیمین هم تعجب کرده بود و اخمی توی چهرهاش دیده میشد : تو اینجا چی کار میکنی؟ بلند شدم و نشستم . با دیدن لباسهام تعجبش صد برابر شد . تا اومدم جوابش رو بدم هه ری از پله ها به سمت پایین دوید ، االن یه تیشرت سفید روش پوشیده بود ، یعنی واقعا نفهمیده بود روییش رو نپوشیده ؟! _اومده بود بهم زبان درس بده . برگشت و به هه ری گفت : اینجوری؟! _ وقتی میومد بارون گرفته بود ، خیس خالی بود ، مجبور شد لباسای بابام رو بپوشه، االنم که حالش بد شده . سرما خورده ... بعد از توضیحات هه ری دوباره به سمتم برگشت . واقعا حالم خوب نبود . اومد کنارم و دستش رو روی پیشونیم گذاشت . _ هی تهیونگ ، اصال حالت خوب نیس ! چشمام رو بستم و تایید کردم . _ بهتره بری درمانگاه . _ الزم نیس ، زنگ میزنم بیان دنبالم . _ مطمئنی ؟! _ اوهوم هه ری به سمت آشپزخونه رفت و گفت : پس تا بیان دنبالت من نودل میزارم که گرم بشی. جیمین : میخوای بیام کمکت ؟ _ آخه نودل هم کمک کردن داره؟! و به آشپزخونه رفت . منم گوشیم رو برداشتم و به راننده ام زنگ زدم و گفتم تا نیم ساعت دیگه بیاد . ****** هه ری نودل ها رو روی میز گذاشت : بفرمایید ... و برامون توی کاسه ریخت .
گفتم : هه ری لباسام خشک شدن ؟! _ آره ، باید خشک شده باشن . جیمین : حاال رسیدین چه قدر درس بخونین ؟ هه ری : تهیونگ بی وقفه سه ساعت بهم درس داد ، ولی خب تموم نشد ... من واقعا چیزی از زبان بلد نبودما ! جیمین به سمتم برگشت : واااو تهیونگ ، واقعا ازت توقع همچین کاری نداشتم . لبخند مصنوعی زدم و گفتم : اما نتونستیم تمومش کنیم . هه ری هم کال از حروف آلفابت بلد نبود . و خندیدیم . _ فردا رو هم باید بهت درس بدم . هه ری گفت : یعنی با این حالت میخوای دوباره بیای ؟ _ نه ! _ پس چی؟ _ فردا تو بیا خونه ما . ابروهاشون باال پرید . گفتم : چاره ی دیگه ای نداری . هه ری کمی فکر کرد : آخه دیگه واقعا مدیونت میشم ... جیمین : الزم نیس تهیونگ ، فک کنم خودش بتونه بخونه ! _ نه ، خودم باید بهش درس بدم . از خوردن دست کشیدن ! به سمتم برگشتن . من من کردم : آخه باید خوب یاد بگیره تا آبروی منم حفظ بشه ... بعد از چند ثانیه سرم رو پایین انداختم و دوباره مشغول خوردن شدم . ****** نیم ساعت گذشت و من لباسام رو عوض کردم و با راننده ام رفتم ، جیمین و هه ری هم پشت سر من در خونه رو قفل کردن و سوار موتور جیمین شدن و رفتن .
داستانو ادامع بدم؟ یا متوقف شع؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو رو خدا ادامه بدههههههه قطعش نکن به بقیه معرفی میکنم🥲❤️❤️❤️
جون کراشت ادامه بدههههههههههه ، خب؟
ععععاالللیی بوودد فوقلعاادههه بود حرررفف نداشت ادااامه بدهههههههههههه
عالیییی ادامه بده.💖💖💖پایانش شاد باشه و منحرفی توش باشه😋🔞
عآلی بید عآجی غزل💕👭🍹
ادامش بدح😻💕🍃
خیلی قشنگ بود😍 فالوت کردم لطفا فالوم کن و به تستام سر بزن❤
ادامه بده خیلی قشنگه
چشم حتما
خیلی قشنگ بود
ملسی
اولین کامنت ولایک و بازدید
به بهههه
عالی❤
تنکس