
خب سلام این پارت ۱۸ پارت بعد جام اتش تموم میشه بعد یه پارت تابستون و محفل هست و احتمالا ۲۱ محفل ققنوس شروع میکنم خب این قسمت : بازگشت ولدمورت .
از زبان راوی ) شب مرحله سوم شروع میشد همه قهرمانان می توانند والدین یا ولی خود را ببینند و این هیجان زده شان میکند هری هرمیون ولیا و سوروس به تالار می روند . هری : سیریوس ، رایان ، لوپین خداروشکر یه لحظه فکر کردم دورسلی ها میان . لیا با کتابی که در دست داشت محکم به گردن هری زد . هری: اییی چه مرگته . لیا : زدم عقل نداشتت بیاد سر جاش . سوروس : رایان ریموس انجا چی کار میکن. رایان : وقتی سریوس ازکابان بود من پدر خونده هری وتو بودم و وقتی من نبودم ریموس ماها حضانت تون داریم . لیا : در هر حال بیاین امروز شاد باشیم .
لیا و سیریوس مدام باهم کلکل می کردن ( ببخشید یچیزی یادم رفت بگم ولی خب این دوتا اگه ولشون کنی همو میکشن ولی کرم از سریوسه که حرص لیا در میاره ) سریوس : بیا خاک بر سر ما که این جغله بچه ، اییی لیا مریضی ؟. لیا محکم با کتاب تو سرش زده بود یهو دار ودسته مالفوی امدن . پانسی: اوه اوه پس بلک فراری پدرخونده پاتر همینه که روانی هست اره دیگه احتمالا اون بلک دیگه هم از داداش مریضی دیوونگی گرفته. لیا با خونسردی : خفه شو پارکینسیون . و روزنامه از دستش قاپید و خواند بعد نگاهی به دراکو کرد وگفت : به گفته دراکو مالفوی .... خوبه چون خیلی دوست داشتنم بدونم عوضی که اینکار هارو میکنه کیه . با بی احساسی به دراکو نگاه کرد و پوزخند زد برگشت ناگهان . پانسی: توام مثل مادرتی یه عوضی احمق . ناگهان لیا برگشت قبل از اینکه کسی چیزی بگوید لیا چوبش رو به سمت دختر موقارچی گرفت و وردی را زمزمه کرد ناگهان دختر به هوا رفت ( مثل وقتی کتی بل دستش به گردنبند خورد ) لیا پوزخند زنان به طرفش رفت وگفت : ببین الان با یه چرخش میتونم بکشمت پس گوش کن من هیچوقت مثل مادرم نمیشم و پس دیگه نه به خانوادم توهین میکنی نه به دوستام فهمیدی؟. و بعد طلسم را باطل کرد و پانسی به زمین پرت شد با ترس به لیا نگاه کرد و دوید و رفت
شب شده بود و مرحله سوم در استانه اغاز بود در چادر قهرمانان هری با استرس قدم میزد و سوروس روی صندلی نشسته و عصبی به زمین خیره بود ناگهان . لیا : هری، سوروس خوبین ؟.هری : نمیدونم . لیا : چرت نگین این مرحله اخره .لیا و هرمیون کمی با انها حرف زدن و بعد هری و سوروس به مسابقه رفتن . هری سوروس و سدریک اول رفتن و بعد کرام ودر اخر فلور ،لیا و هرمیون با نگاه های نگران به هری وسوروس نگاه کردن بعد به سمت قلعه رفتن دل این رو نداشتن منتظر باشن
در راه ماری پاینز رو دیدن . ماری: لیا تو جلوی تابلو من افتادی قبلش به من گفتی یه خائن تو مدرسه هست یه استاد . لیا دست هرمیون گرفت و به دفتر دامبلدور رفتن لیا قدح اندیشه بیرون اورد خاطره را در قدح انداخت به درون ان رفتن و تمامی اتفاقات رو دیدن وقتی از قدح بیرون امدن
لیا : مودی قلابی جامو گذاشت تو هزارتو پس احتمالا جام رمزتاز به جایی که ولدرموت هست . هرمیون و لیا با نگرانی بهم نگاه کردن . هرمیون: بزن بریم تا بدبخت نشدیم . لیا : باشه ولی این بخور این خصوصیات خونیت رو میگیره اگه بلایی سرت اومد خون دست کسی نمیفته . هرمیون و لیا معجون خوردن و دروازه باز کردن و رفتن به هزارتو . هری و سوروس ( سدریک بعدا میکشم ) به جام دست زدن و لیا و هرمیون ردا های اونارو گرفتن و رفتن .
از زبان راوی : در قبرستانی تاریک ۴ بچه انجا بود و با گیجی به اطراف نگاه کردن لیا و هرمیون پشت سنگ قبری بزرگ قایم شدن ناگهان مردی کوتاه قد به قبرستان امد چیزی در دستش بود یک کودک ؟ یا ردای قلبمه شده ؟ . ناگهان از چیزی که در دست مرد بود صدایی بیرون امد صدایی بی احساسانه و سرد گفت : بگیرشون ورمتیل . قبل از انکه دو پسر کاری کنند مرد چوبی بیرون اورد و انهارا با طناب بست ناگهان هر چهار بچه متوجه چیز بزرگی که همراه مرد میامد شدن ماری بزرگ و غول پیکر نه به اندازه باسیلیسک تالار اسرار اما بزرگتر از مار معمولی مرد دیگی بزرگ روی زمین گذاشت چیز درونش ریخت بعد به طرف قبری که حدود ۵_۶ متر قد داشت رفت
چیزی گفت و قبر باز شد مرد استخوانی برداشت و درون دیگ انداخت . انداخت ناگهان صدی درون پارچه گفت : شروع کن ورمتیل . مرد چیزی که درون پارچه بود را در دیگ انداخت با صدایی لرزان خواند : ای استخوان پدر كه نا خواسته تقديم مي شوي تو جان تازه اي به جان پدرت مي دمي! . بعد با همان صدا گفت : ای گوشت خادم - كه با ميل - و رغبت تقديم مي شوي - تو ارباب را از نو زنده - خواهي كرد !. بعد خنجری تیز و بلند بیرون اورد . هری ،سوروس ، لیا . چشمانشان را بستن هرمیون محکم گوش هایش راگرفت و چشمانش را بست . جیغی بلند در قبرستان پیچید . ناگهان ورمتیل به سمت هری و سوروس رفت و گفت : اي خون دشمن ... كه به اجبار تقديم مي شوي ... تو دشمن خوني ات را احيا مي كني ! . خنجر را در بازوی هری و سوروس کرد . خنجر خونی را در پاتیل کرد و بیرون اورد . ورمتیل : اون دوتا دختر نیستن ولی این دوتا بس هستن .
رنگ پاتیل سفید بود هری و بقیه در دل ارزو کردن اشتباهی پیش امده باشد ... خداکند غرق شود ... و مار تمام مدت پیش پاتیل بود تا کسی مزاحم نشود . ناگهان اتفاقی که نباید بی افتد افتاد
ناگهان جرقه هاي كه از پاتيل به اطراف مي پاشيدند فروكش كردند و در عوض بخار غليظ در هوا پراكنده مي شد و منظره ي اطراف را از ديد هري و دیگران پنهان مي كرد.ديگر نه مي توانست دم باريك را ببینند . تنها چيزي كه مي ديد بخار غليظ سفيد رنگي بود كه اطرافش را فرا مي گرفت... هري و بقیه در دل گفتن : اشتباهي پيش اومده ... غرق شده ... خدا كنه مرده باشه...آن گاه در ميان توده هاي انبوه بخار پيكر تيره و نامشخص مردي پديدار شد.مردي بلند قد استخواني و لاغري در پاتيل آهسته برمي خاست.صداي سرد و بيروح مرد از وراي بخار غليظ به گوش رسيد كه گفت : - رداي مرا تنم كن . - دم باريك كه همچنان ناله و شيون مي كرد و دست معلولش را تكان مي داد چهار دست و پا به طرف ردا مشکی رنگ رفت و او را روی مرد انداخت . لیا و هرمیون به ان مرد نگاه کردن هر چهار نفر در اوج وحشت بودن . او برگشته بود . لرد ولدمورت برگشته بود . ( برین نتیجه )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)