
به نام خدا، سلام ، چیزی ندارم بگم فقط برو داستان رو بخون.
استن: بپر ! فورد: دیوونه شدی ؟ استن فرصتی برای حرف زدن به فورد نداد هردو پریدن تویه آب. )دیپر:اون چیه ؟ میبل: فکر کنم به زودی بفهمیم . میریم عقب . دو تا پسر به ظاهر ۱۳ ساله از آب غار شوت میشن بیرون .پسرا بلند میشن . پسر: عسلیا .دیپر و میبل: عمو استن؟ اونیکی پسر هم که مشخص بود عمو فورده عینکش رو صاف میکنه.فورد: آره ماییم. میبل: مطمئنین فقط خودتونین؟فورد: نه . یه نفر که بدنش حلال بود و تویه خوا معلق بود از آب خارج میشه.( واسه اینکه قاطی نکنیم از این به بعد بهش میگیم روح)
همه دویدیم به سمت کشتی . سوار شدیم و کشتی رو به حرکت درآوردیم. بعد از اینکه مطمئن شدیم از جزیره دور شدیم نفس راحتی میکشیم. هنوز هم مه اطراف کشتی بود . یهو همون روح از بالای سرم بهم حمله کرد و من افتادم کنار در. روح خواست دوباره بهم حمله کنه که آویز صدا داد و اون نتونست تکون بخوره.
به زور بلند میشم و آویز رو تویه دستم میگیرم. اینقدر حالم بد بود که آویز از دستم لیز خورد و افتاد پیش پای عمو فورد . دیپر: ع...عمو فورد...از شر اون آویز خلاص شو.عمو فورد آویز رو بر می داره و یه نگاهی بهش میکنه . فورد : هی تو روح،این رو می خوای ؟ ، پس بیا بگیرش!!عمو فورد پرید تو آب و روح هم رفت دنبالش. دیپر: الان جدی جدی عمو فورد پرید تو آب؟ عمو استن یه طناب به دور کمرش بست. دیپر: عمو استن. استن : بیاین کمک عسلیا.
( پیش فورد: فورد در حالی که آویز تویه دستش بود به سمت عمق آب میرفت . فورد به یه صخره کوچیک میرسه . فورد آویز رو رویه صخره می زاره و یه سنگ تویه دستش میگیره ، همون موقع روح دستاش رو دور گردن فورد میزاره و داشت اون رو خ.ف.ه میکرد .فورد به همه ی توانش سنگ رو به آویز کوبند و آویز و روح هر دو از بین رفتن. چشمای فورد کم کم بسته میشن. استن به سمت فورد شنا میکنه .)
چشمام رو باز میکنم . همه رویه ارشه کشتی بیهوش بودن . عمو فورد و عمو استن دوباره بزرگسال شده بودن.هوا آفتابی بود و ما وسط دریا بودیم . کم کم بهوش میان.میبل:چه اتفاقی افتاد ؟ ، همش یه خواب بود ؟استن: ظاهرا...از همین سنم راضیم . همه می خندیم.میبل: فکر کنم الان دیگه بچه نیستین.( بریم جلو ) رویه صندلی آشپزخونه تنها نشسته بودم . دیپر: هی اکسولاتل، اونجا چه اتفاقی افتاد؟
اکسولاتل همه چیز رو برام تعریف میکنه.دیپر: چلی چرا فقط عمو استن اون صدا رو شنید؟ اکسولاتل: چون شما انسان ها وقتی یکی که براتون خیلی عزیزه تپیه خطر باشه ، کارهایی انجام میدین که خودتونم از خودتون انتظار ندارید.عمو استن میاد . استن: هی دیپر . دیپر : چی شده؟ استن : میگم... خخخخببب...دیپر: من میرم هیزم ها رو خرد کنم.عمو استن تعجب کرد . تبر رو برداشتم.دستم رویه دستگیره در بود که به عمو استن نگاه کردم و با لبخند گفتم: خیلی ضعیفم دیگه، باید تلاش کنم. عمو استن لبخند میزنه.
امیدوارم خوشتون امده باشه اگرم خوشتون نیمد به بزرگی خودتون ببخشید . راستی دو تا پارت بعدی برای طرفدار های میبل سوپرایز دارم البته قرار نیست حالا حالا ها بنویسمش . بای بای 👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باش مرسی پارت ۱۲ هستم🙂
بسی زیبا💛پارت بعد🥲
این داستان رو تا پارت۲ فصل۲ نوشتم میتونی بری بخونی فردا هم احتمالا پارت۳ رو بنویسم^^❤️🌺
زیبا بید
عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🤩
#ما_منتظریم؛ -؛ ✊🏻) واسه قسمت 9 طرفدارا میبل نیستم) :-: