7 اسلاید صحیح/غلط توسط: فینیس🖤 انتشار: 3 سال پیش 57 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
عشقی که با ماه شروع میشود و با درد به پایان میرسد ؟...... گفتنش آسونه ولی انجامش سخت🌃
خب اول از همه بگم که ساعت ۱ و نیم شبه منو ببینین ترو خدا😐🤦♀️..........خب بعدشم لطفا داستان عشق مافیایی ، فراموشی و اشراف زاده گشده رو بخونید عالین به خدا💙.....( با عرض پوزش از بقیه آجیا اگه دیدین اسم داستان شما نیست بگین تا بزارمش تو یه پارت دیگه)
صبح ساعت ۴ ریو و آسونا بیدارمون کردن با اینکه دیروز رفته بودم حمام الان هم باید میرفتم کسی که قرار بود مرا آماده کند جولیا بود من با اون راحت تر بودم پس اون میخواست کمکم کنه قرار شد باهم به حمام بریم و این اولین بار بود که پای جولیا به حمام توی زیر زمین تاریک باز میشد من زودتر رفتم لباس هایم را در آوردم و درحالی که پشت به در ایستاده بودم و موهای بلندم بدنم را پوشانده بودند جولیا وارد شد کمی سرخ شده بود هرچه نباشد تا ۱۰ سالگی بیشتر باهم حمام نرفته بودیم کمی بعد با خودش مسلط شد دست هایش را به حالت حمله گرفت و گفت [ وقتشه حسابی تمیزت کنم لیا ] [ ها ..... ام ..نهههههه] موهایم را با تمام بدجنسی شست و بعد من موهایش را با تمام مهربونی شستم خودمان را شستیم و دربین آن کاری کردیم که میشد بهش گفت آب بازی هرچی نبود ما تمام بچه گی مان و وقتی را که باید برای بودن و بازی باهم میگذراندیم تنها بودیم و الان داشتیم آن روز های نبودن در کنار هم را تلافی میکردیم ......
وقتی داشتیم با حوله خودمان را خشک میکردیم جولیا با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت [ بیا از این به بعد باهم بریم حموم لیا به من که خیلی خوش گذشت ] گفتم [ مثل دو ساله ها میمونی جولیا به هر حال باشه آب بازی کردن به منم خیلی خوش گذشت ] انگار کاری داشت پس بعد از پوشیدن لباس هایش رفت منم پیراهن دامنی کوتاهی پوشیدم ( لباس عکس رو پوشیده ) دلم میخواست پیش دکتر ادیسون برم اما اول باید از مادرم اجازه میگرفتم پس به طبقه بالا رفتم وقتی در را باز کردم مادر و پدرم توی بالکن روی صندلی نشسته بودند حرف میزدند و میخندیدند این جنبه شان را دوست داشتم اینکه پدر و مادر آدم عاشق هم باشن خیلی خوب بود وقتی وارد شدم متوجه ام شدند با محبت بهم نگاه کردند مادرم گفت [ خیلی وقته به اتاق ما نیومدی لیا دلمون برات تنگ شده بود خوش اومدی بیا اینجا ...] پیششان رفتم توی بالکن یه میز ۴ نفره با ۴ صندلی به رنگ های متفاوت بود آنها میدانستند من آبی را دوست دارم و جولیا صورتی را پس دو تا از صندلی ها آبی و صورتی بودند روی آبی نشستم و گفتم [ مادر میخوام پیش دکتر ادیسون برم میدونم وقت نیست ولی زود بر میگردم میشه؟] [ دکتر ادیسون رو خیلی دوست داری لیا؟].....
گفتم [ آره هرچی نباشه از بچه گی اون دکتر من و جولیا بود ] لبخند روی لب پدر و مادرم خشک شد [ لیا باید یه چیزی بهت بگیم] اون چی بود ؟ تازه ماجرای فرزند خونده بودن رو فراموش کرده بودم و میخواستند بهم بگن؟ [ چی؟] [ ببخشید که تا حالا از پنهان کردیم ولی لیا تو دختر.....] [میخواین بگین دختر شما نیستم؟] شوکه شدند خب حق هم داشتند من از کجا باید میدانستم ؟ یادمه دکتر ادیسون بهم گفت درد شدید قلب با عصب های مغز ارتباط بر قرار میکنه و این باعث از یاد بردن خاطرات یا فراموشی میشه( من در آوردی) خندیدم یه خنده ی زیبا و شایدم برای اولین بار از ته دل خندیدم اولین بار با خانواده ام ....... گفتم [ میدونستم دیروز اینو فهمیدم اما براام مهم نیست رابطه ام با شما بد نمیشه ..... مگه فقط ارتباط خونی باعث به وجود اومدن یه خانواده میشه؟ یه خانواده پدرو مادر و ۱ یا چند بچه داره و ماهم الان مثلل یه خانواده ایم همونطور که تا الان برای شما مهم نبود برای منم مهم نیست ما خانواده ایم ....آسونا ، ریو ، سرپیشخدمت و بقیه خدمتکار ها همه ی ما باهم خانواده ایم یه خانواده ی بزرگ دوستون دارم مامان ، بابا و همچنین خواهر خونده ی دوقلوم رو خیلی اونو دوست دارم ولی بیاین فراموشش کنیم ارتباط خونی نداشتنمونو میگم....] اشک از چشماهی مادرم سرازیر شد هر دوی آنها مرا درآغوش گرفتند و انگار تازه متوجه جولیا شدم او پشت در پنهان شده بود اوهم فهمیده بود اما بعد از شنیدن حرف هایم اوهم به ما پیوست در آن آغوش خانوادگی ..... دیگر وقت نبود به دیدن دکتر ادیسون برم با جولیا به اتاقمان رفتیم چند دددقیقه ای را صرف لباس و جواهر و آرایش کردیم هم من و هم او مثل دوقلو های متفاوت شده بودیم دوقلو هایی که خونی و غیر خونی برایشان مهم نبود
خاله کیوکو و پسرش رسیدند توی سالن بودند چون ثروتمند بودیم و پدرم یکی از تجار( کسایی که تجارت میکنن) ها بود مهمانی کوچکی نمیگرفتیم بلکه توی ۱ سللن با دعوت تمام شریک های تجاری پدرم این کار را میکردیم مهمانی آماده بود همه منتظر من بودند لباس نامزدی سفید بلندی با دستکش هایی که تا آرنجم میرسیدند پوشیدم و یک دسته گل آبی توی دستم گرفتم و تور بلندی را هم روی موهای سفیدم گذاشتم برای رفتن به سالن باید با ماشین به انجا میرفتیم هوا بارانی بود پس چتر سفید شفافم را هم برداشتم جولیا هم لباسش خیلی زیبا بود لباسی با دامن گل گلی سفید و پراهن زرد خیلی زیبا شده بود به سمتم آمد قبل از اینکه سوار ماشین بشویم دستش را دور آرنجم حلقه کرد و گفت [ خیلی خوشکل شدی لیا اونقد که دارم دعا میکنم پسر بودم و تو نامزد خودم بودی ] شروع کردیم به خندیدن [ چی داری میگی جولیا؟ اگه اینجوری بود اونوقت منم از صبح تا شب ازت میخواستم بهم مهر بورزی و کلافت میکردم باهاش کنار میای ؟] [ ها ....بدجنس نشو لیا خیلی بدی ] خندیدم چترم را باز کردم به بادییگارد هاگفتم خودم چتر رو میگیرم چتر رو روی سر هردومون گرفتم و به سمت ماشین دوییدیم ....🦋
وقتی به سالن رسیدیم از ماشین پیاده شدیم پدر و مادر زودتر از ما رسیده بودن پس من و جولیا تنها و با بادیگارد هامون وارد شدیم وقتی رفتیم تو تمام نگاه ها به سمت ما جلب شد اگر لباس من سفید نبود و دسته گل نداشتم هیچکس نمیتوانست کسی که قرار بود این جشن جشن نامزدی اش باشد را تشخیص بدهد چون هردومون خیلی زیبا بودیم مثل یک عروس درحالی که باهم به داخلذمیرفتیم همه به من تبریک گفتند اما در آن لحظه تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم هیرو بود صدای زیبا و دلنشینش در گوشم جاری میشد چهره اش جلوی چشمانم ظاهر میشد و تمام فکرم در آن لحظه به او تعلق داشت پسری که توی پارک منتظرم بود پسری که ...... ناگهان به خودم آمدم اگر عاشقش بودم چی؟ آن وقت برای یک عمر تمام باید درد عشق رو تحمل میکردم دردی شدید در قفسه سینه ام نگاهم به پسر خاله کیوکو افتاد خوشتیپ و زیبا بود پشتش به من بود پس هنوز نتوانسته بودم چهره اش را ببینم آن قدر محبوب بود که دختر های توی جشن دورش را گرفته بودن خودم هم کم نداشتم هر پسری بهم نگاه میکرد و جولیا و دوستانم در کنارم بودند اما کاش.... کاش هیرو اینجا بود........ برگشت متوجه من شده بود موهایش مثل ماه زیبا و چشمانش مثل تاریکی شب سیاه بودند و ناگهان از شدت تعجب دسته گل از دستم افتاد او هم تعجب کرده بود اون.... اون هیرو بود
خب خب حال ندارم واسه بقیش بریم که تمامش کنیم ۰۰۰۰۰۰۰۰ 💙 لطفا داستان فراموشی رو بخونین و کاربرشم فالو کنین به بقیه تستاشم سر بزنین خیلی عالیه💙👍
عکس پیچ و اسم کاربرشم براتون گذاشتم خیلی خوبه من یکی که عاشق خودشو داستاناشم 💙🤦♀️😁
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی واقعا یه نویسنده واقعی هستی
داستانت خیلی قشنگه😍
منم بزودی مینویسم💕
مرسی 🤍
مشتاقم داستانتو بخونم 🏃♀️🏃♀️
ممنون🦋
عالی بود اجی
میسی عشقم🖤
♥️♥️♥️♥️
عالی بود 😘 ❤ ادامه بده✌👍راستی به پروفایل من هم سر بزن 😘 ❤
میسی 🖤 چشم🖤
ترو جدت ترو هرکی میدونی بعدی رو بزار
باوشه 🤦♀️
الان شروع میکنم به نوشتن به رودی امروز فردا میاد براتون
عالیییییییییییییییی بود 😍😘
آجی میشی ؟
من سوگند هستم
میسی ❤
اره آجی میشم فینیسم ۱۳ ساله🖤
راستی اجی پارت ۱۸ اومد
ای جاااااااان ولی الان کلاسم شروع شده ساعت ۱ میخونمش قول میدم 💙
آجی ایولللللللل 👏😚
پسره هیروعهههههههه 😍
من مطمئنم که هیروعه 😌😁
اگه هیرو نبود من اسمم رو میزارم چغندر پلاستیکی 😐💔
باور کن میرم میزارم ولی دلم برای این مهرنوشه تنگ میشه پس برا یک ماه فقط میزارماااا😂💔
آخه خدایی چغندر پلاستیکی 😂 هر جا کامنت دیدین نوشته چغندر پلاستیکی بدونین منم که البته هیچ جایی نمیتونین ببینین چون من مطمئنم که پسر خاله عه هیروعه 😐😂💔
پس شرط بستیمااااا فقط لطفا الان نرو عوض کن منو زایه کنی برا یک ماه بشم چغندر 😐💔🤝🏻
ای خدا چقد خندیدم 🤣🤣
نگران نباش هیروعه نمیخواد بری اسمتو بزاری چغند پلاستیکی🤣
ولی میگم پیشنهاد عوض کردنش هم خوبه ها چطوره بکنمش سوباکی🤣🤣🤣🤣
شوخی کردم نمیخواد بری بشی چغندر پلاستیکی همین مهرنوشه هم به نظر من خیلی خوجکله 👌💙
مرسی 💙
سلام اجی این پارت خیلی خوب بود .
راستی دقت کردی اسم شخصیت من لیا است اسم پرفایلم هم لیا است اسم شخصیت تو هم لیا است
اره اولش گفتم چرا اینجوریه بعد یادم اومد شخصیت داستانت لیا
والا من اسم جولیا یهویی به ذهنم زد نوشتمش حالا باید یه اسم که شبیه جولیا بود انتخاب میکردم برای خواهرش بعد از ۴ سال فکر به این نتیجه رسیدم لیا خیلی خوبه
مرسی💙
وای منو خجالت نده آجی ازت ممنونم واقعا ازت ممنونم با اینکه تا حالا ندیدمت ولی مثل یک آدم مهم و عزیز هستی برام خیلی خوبی واقعا میگم داستانت محشر بود مو خوام پارت بعد رو ازت ممنونم خجالتم نده لطفا عاشقتم اجی😊🥰😍💋❤
💙
چشم ممنون تازه یه پارتم برای تو و داستانای بقیه جدا گذاشتم هنوز نیومده امید وارم کمکی کرده باشم 💙