Hello ladies This is a new part
دیگه تحمل نداشتم، همه جا رو خون گرفته بود، تا عمرم اینقد نترسیده بودم؛ینی ینی من الان جایی هستم که سه تا جنازه اونجا هست؟ مادری که با ذوق و شوق برای دخترش لباس خریده و نه ماه منتظر بوده که فرصتشو ببینه اما! اما با بچش رفت بهشت،دردناک تر از این، اینکه مرگ بچه ی نوزادش که حتی 1 ساعت از به دنیا اومده نگذشته رو دید. اونا جاشون تو بهشته. مخصوصا نوزادی که بیرحمانه جلوم جون داد یا دردناک تر از اون مادری که مرگ دخترش که پاره ی تنش بود و دید، و در آخر مردی که سال ها عشقش بود. من نمیتونستم تحمل کنم، من یه دکترم من باید جون ادمارو نجات بدم اما نمیشد گلوله به سرشون خورده بود. همینطوری که بدون کنترل خودم اشک میریخت هجوم بردم سمت نوزاد دوتا انگشت سمت چپم و گذاشتم روی دو تا انگشت سمت راستم و به سینه ی نوزاد فشار دادم، اما فایده نداشت اون هم خفه شده بود هم تیر خورده بود، مگه یه نوزاد چقد تحمل داره؟ بی تردید هجوم بردم سمت مادری که حتی اگر از این خواب ابدی بیدار میشد دیگه زندگی برای فایده ای نداشت. ( خب دیگه شاعری بسه😂) یونا به آدماش گفت بیان جس دارو ببرن منم بعد از چند دیقه به خودم اومدم تهیونگ دلداریم داد و گفت من الان جزو مافیا هام و باید این چیزا
برام آدی باشه منم با این کنار اومدم،
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
لطفا هرچه سریعتر پارت بعدی رو بزار🥺❤❤
چشم عزیزم:)
عزیزم توی نماشا هم داستان رو میزاری ؟
در حال حاضر نمیزارم ببینم چی میشه:)
عالییی
ممنوننن:')