
در حال حاضر بی شرح
از زبان ام جی : بعد از خبر اعدام پیتر یکدفعه چشام سیاهی رفت و بعد دیگه نفهمیدم چی شد از زبان دیپر:بعد از اون اتفاق اعجیب من افتادم توی یک تونل و در حال حاضر هنوز هم داخل این تونل سفید خاص بودم انگار از نیروی خاصی ساخته شده بود یک احساسی به من میگه خان عمو فورد یک چیزی رو از من و میبل قایم میکرد آخه چطور ممکنه عمو ی ما یک اسلحه ی خفن داشته باشه که وقتی با نیروی بیل برخورد کرد تبدیل شد به یک اسلحه ی کنترل زمان و مکان و تازه از قبل هم برای این اسلحه راهنما داشت مگر اینکه راهنمای این اسلحه از آینده اومده باشه ولی چطوری راهنمای این اسلحه از آینده آخه اومده این بزرگترین سوال ممکن قطع به یقین هیچ کس یک راهنمای اسلحه رو نمیزاره توی ماشین زمان چون که معلوم نیست توی کدوم زمان و توی کدوم مکان ماشین زمان بره البته احتمالات خیلی زیاد وجود داره تو همین فکرا بودم که با صدای یک دختر مو به تنم سیخ شد و یک جیغ کشیدم ولی نگو میبل بود انقدر تو فکر بودم متوجه حضورش نشدم دیپر : آخه یکی نیست بهت بگه وقتی داری یک جایی میای حداقل یک جوری راه برو تا طرف بشنوه که یکدفعه زهر ترک نشه میبل : باشه فقط این جا نمیشه راه رفت دقیقا باید چجوری راه برم فهمیدم میتونم روی این حلقه ی اکلیلی راه برم دیپر : میبل یکم از اون مخت استفاده کنی بد نیست و بعد از دست این دختر زدم تو سرم که برگشت این جمله رو بهم گفت میبل : اصلا به من چه خودت گفتی راه برو. جدی هم حق با اون بود خودم گفتم که لعنت بر خودم باد 😂😂
بعد از چند دقیقه جر و بحث آخر سر تونل به آخرش رسید و من و میبل با زمین یکی شدیم وقتی رسیدیم گفتم دیپر : ای خاک عالم بر سرم میبل : چرا داداشی بخاطر اینکه با من اونطوری صحبت کردی ایراد نداره فدای سرت دیپر : جان من هنوز دو هزاریت نیفتاده ما تو یک جهان دیگه و یک زمان دیگه ایم ای خدا از دست تو میبل : وایسا ببینم الان یعنی ما مردیم جییییغعععع دیپر : چرا آخه داد میکشی در ضمن ...... میبل : داد میکشم چون اونجا یک پری خیلی خوشگل با یک چوپ دستی ببینش بدو بیا بریم آرزو کنیم دیپری خواهش میکنم دیپر : اولا هیچ پری وجود نداره البته احتمالش هست ولی وجود نداری ثانیا ما هم نمردیم فقط وارد یک جهان موازی شدیم درضمن اگه واقعا دلیل جیغ کشیدنت یک پری خیالی باشه ترجیح میدم دیگه باهم همسفر نشیم میبل : پس میشه بی زحمت بگی اسم اون موجودی که اونجاس چیه . یک نگاه به اونور انداختم و دیدم موجودی که اونجاس جدی جدی یک پری هستش و از اونور هم یک موجود دیگه که آبی هستش و مثل موجودات فضایی هم هست کنارش داره با یک غول بزرگ وحشی میجنگه که یکدفعه اون پری به شکل آدم در اومد کم کم یکم ترسیدم و نزاشتم میبل بره جلو و سرم رو آوردم پایین و از لای بوته ها جنگشون رو تماشا کردم واقعا وحشت کرده بودم که اون پری تغییر شکل داد به یک گیاه وقتی پری شکلش به حالت گیاه عوض شد داد کشید آتش مرداب فکر کنم اسم پری بن یا همچین چیزی بود چون وقتی تبدیل به اون گیاه ، فضایی بهش یک حرفی زد فضایی : بن مجبوری هر وقت تبدیل به یک موجود میشی اسمش رو فریاد بزنی بن : روک به من چه که همه علاقه ی خاصی به دزدیدن نمیتیریکس دارن و بعد یکدفعه مخشون هنگ میکنه بخاطر استفاده از نمیتیریکس روک : منظورت اینه که عقلشون آسیب میبینه بن : روک ول کن اصلا حرف زدن با تو اشتباه محض و همینجور فضایی پشت دیوار قایم شده بود که بعد از چند ثانیه به سمت راست غلتید و روی زانوش نشست و با اسلحش گردنبند هیولا رو مورد هدف قرار گرفت بعد از شلیکش به گردنبند هیولا گردنبندش جدا شد و هیولا تبدیل به آدم شد احتمالا اینا برای دنیا خطرناکن پس شاید بهتر باشه باهاشون مقابله کنم میبل : وای چقدر اینا نازن دیپر : میبل هنوز متوجه نشدی در ضمن کجا اینا نازن میبل :چی رو متوجه نشدم دیپر: اینکه اینا آدم بدا هستن میبل : اولا مگه اینا آدمن ثانیا الان بر اساس کدوم مدرکی میگی اینا آدمای بدی هستن که در جا همون لحظه یک مغازه توسط پری ترکید رفت هوا پاکبان : بن تو دوباره .....تو دوباره مغازه ی نازنین من رو ترکوندی چه بیام روی زمین چه برم زیر زمین آخر سر تو مغازه ی من رو خراب میکنی (با داد) که اون پری که خودش رو شبیه آدم کرده بود یک آه عمیق کشید و چند ثانیه بعد عذر خواهی کرد که دقیقا همون لحظه ای که معذرت خواست میبل با کریستال یک اشعه به سمت فضایی پرت کرد یادم نبود میبل عاشق مغازه ی لباس هاس ولی من دقیقا وقتی معذرت خواهی کرد متوجه شدم که آدم بدا نیستن ولی واقعا دیر شده بود آتش مرداب : هیچکس به جز من حق نداره با روک اینطوری رفتار کنه که همون لحظه
از زبان بن : بعد از تموم کردن کار یک نفر دیگه که تلاش برای دزدیدن نمیتریکس داشت مغازه پاکبان رو داغون کردم آخه یکی نیست بگه چرا اومدی روی زمین مغازه ساختی بعد از معذرت خواهیم یکی با یک لیزری نمیدونم چی چی روک رو زد البته یکم طول کشید تا متوجه این ماجرا بشم ولی بعد از اینکه متوجه ماجرا شدم تبدیل به آتش مرداب شدم و خواستم به دختر حمله ور شم که دیدم یک دروازه باز شد درسته پروفسور تناقض بود طبق معمول الان تو این شرایط باید خدمت یکی رو برسم ولی یکدفعه سر و کله ی پروفسور تناقض پیدا میشه بهتر از این نمیشد تناقض: خب فکر کنم بهتره که هر دو گروه این جنگ رو تموم کنید یعنی این جنگ شروع نشده و بن و دیپر این کلا یک نوع سوءتفاهمی بیش نیست متوجه که هستید در حال حاضر یک ا....دیپر : یک اختلال بین زمانی تناقض : آفرین پسر دیپر : من از وقتی که وارد این دنیا شدم متوجه شدم که احتمالا دچار اختلالات چند بعدی و اختلال زمان شده باشم و ماجراش هم از جایی شروع میشه که ........تناقض : میدونم میدونم نیاز نیست بگی دیپر بن : وایسا ببینم یعنی این هم یک بن دیگست مثل من فقط اسمش با من متفاوت تناقض : نه بن اصلا و ابدا کاملا اشتباه کلا یک موضوع متفاوت بزار برات توضیح بدم ....
تناقض : ببین بن دنیا ها رو یک درخت فرض کن البته قبل از اینکه توضیح بدم بگم که احتمالش زیاد که گیج بشی ولی خب خب کجا بودیم آها ببین بن اگه دنیا ها و خط زمانی رو یک درخت فرض کنی و اگه انعکاسی از خودت رو به عنوان یک شاخه فرض کنی که این شاخه حاوی انعکاسی از خودت در برگ هاش هستش بن : دکتر یک لحظه صبر کن این الان یعنی چی دقیقا واقعا سر درد گرفتم تناقض:ی.....دیپر:آقای اعه ...دکتر تناقض : پروفسور تناقض هستم دیپر : بله پروفسور بزارید من براش ساده ترش رو توضیح میدم بن :بیا یک گووین دیگه پیدا شد دیپر : چی گفتی بن :هیچی هیچی با تو نبودم دیپر : در حال حاضر منظور پروفسور این بود که اگه تو دنیای خودت رو یک برگ فرض کنی دنیا ی همزادت هم یک برگ دیگه این دو تا روی یک شاخه هستن و نمیتونن تو درخت پخش بشن چون که تو شاخه های دیگه برای تو همزادی وجود نداره و بنی وجود نداره برای مثال احتمالش هست من همزاد های زیادی داشته باشم ولی همه ی همزاد هام روی یک شاخه هستن که منم روی همون شاخه ام و الان برگ ها دارن روی شاخه هایی میرن که مال خودشون نیست و این یک نوع اختلال بعضی اوقات با جابجایی یک برگ برگ های دیگه از بین میرن که این وحشتناک بن : تقریبا متوجه شدم یعنی هم گیج شدم هم متوجه اصلا ولش کن حال و حوصله ی سر درد ندارم دیپر : بن اصلا متوجه هستی که گفتم امکان داره بعضی از جهانا از بین بره یا بعضی ها تا ابد توی یک بعد دیگه گیر بیفتن متوجه این موضوع هستی . که یکدفعه .....
که یکدفعه یک نفر ظاهر شد آماده بودم بزنم رو ساعتم و بگم که وقته قهرمان بازی اما قبل از اینکه من فرصت کاری رو پیدا کنم طرف با یک اشعه ی قدرتمند به من حمله کرد اگه بخاطر این پسره دیپر نبود الان من مرده بودم بعد از اینکه جون من رو نجات داد یک گردنبند آورد و جلوی طرف گرفت و یک ورد خوند دیپر : آلکو آعه چمنورو احضارینو کاماگو ویژن : چه گردنبند فوق العاده ای ولی این گردنبند رو من تاثیری نداره (اگه قسمت هشت what if رو دیده باشید داخل اون قسمت اولتران ویژن رو میسازه و ویژن همه سنگ های ابدیت رو صاحب میشه و قدرت خیلی بالایی پیدا میکنه و کل کهکشان رو از بین میبره ) البته حرفم رو پس میگرم هیچم فوقالعاده نیست دیپر : این ...این امکان نداره آلکو آعه چمنورو احضارینو کاماگو ...آلکو آعه چمنورو احضارینو کاماگو ویژن : بهت که گفتم این هیچ تاثیری رو من نداره بچه جون قیافه ی دیپر رو میدیدم که پر از عرق بود واقعا نمیفهم چرا وحشت کرده بود چون یک وردی خونده بود و کار نمیکرد دلیل نمیشد که وحشت کنه از زبان ویژن : قرار بود دنیا ها رو پر از سلح کنم پس چرا اول از اینجا شروع نکنم که پر از آشوب شاید مردمان اینجا هم مثل جاهای دیگه معتقد باشن من صلح بوجود نمیرم ولی در اصل من کسی هستم که میخواد این زندگی پر از آشوبشون رو به سمت صلح ببرم به همین خاطر با اشعم اون بچه ای که به من حمله کرد رو هدف گرفتم میخواستم یکبار برای همیشه بهش صلح رو هدیه بدم و به سمتش شلیک کردم ولی اون گردنبندش رو گرفت جلوی اشعه تا از صلح فرار کنه یا به قول خودش از بلایی که قرار بود سرش بیاد فرار کنه بعد از بر خورد اشعه ی من به گردنبند یک موج آبی بوجود اومد به من آسیبی نزد ولی .....
اون بچه رو پرت کرد اونور اونم با شدت زیاد از زبان مرینت : آخرا ی مدرسه از خواب بیدار شدم واقعا خجالت آور بود آخه یکی نیست به من بگه که دختر چرا تو خونه نخوابیدی حداقل یکم دیرتر می اومدی آلیا : مری چرا خب تو خونه نخوابیدی آخه تو کلاس جای خوابیدن بود یعنی در جا رفتم تو شوک با چشما ی درشت شده و دهن باز داشتم آلیا رو نگاه میکردم نکنه آلیا .....
نکنه آلیا میتونه ذهن من رو بخونه 🤯🤯😱 فقط داشتم آلیا رو نگاه میکردم که با بشکنش به خودم اومد دختر حالت خوبه چرا همینجوری داری من رو نگاه میکنی مرینت : اعه ...هیچی ولش کن آلیا : نکنه من رو با آدرین اشتباه گرفته بودی محوم شده بودی 😂😆مرینت : کوفت 😡😡(کوفته قلقلی ) (میشه تو صحبت نکنی ) (من داستان رو مینویسم پس هرچی خواستم میگم 😤😤) اصلا بیخیال بریم ادامه ی داستان رو بخونیم آلیا :یکم ادب داشته باش واقعا که خواستم جواب دندون شکنی به آلیا بدم که همون موقع آدرین اومد اونجا کلا هول شدم نمیدونستم چیکار کنم آدرین : .....
آدرین : مرینت همین الان باید باهات صحبت کنم 😡😡 خیلی اعجیب بود تا حالا آدرین رو انقدر اعصبانی ندیده بودم نمیدونستم الان باید هول کنم یا خوشحال باشم یا ناراحت که آدرین با اعصبانیت سرم داد کشید و یک متر مثل گربه ای که بهش لگد بزنی پریدم هوا آلیا هم رفته بود تو شوک انگار اونم تا حالا هیچ وقت آدرین رو اینجوری ندیده بود از ترسم سریع دنبالش رفتم همینجوری داشتیم میرفتیم که دیدم تو یک کوچه ی خیلی خلوت هستیم این موضوع که اینجا انقدر خلوت بود بیشتر من رو به وحشت مینداخت وقتی به آدرین نگاه کردم دیدم یک نیشخند داره میزنه و هی داشت نزدیکم میشد که یک وسیله با سرعت به سرم برخورد کرد و وقتی سرم رو لمس کردم دیدم سرم خیس وقتی به دستم نگاه کردم متوجه شدم سرم خون اومده به میله ای که اونجا بود نگاه کردم متوجه شدم آدرین با اون من رو زد و شکل آدرین تغییر کرد در اصل اون پسر اصلا آدرین نبود اون یک مرد پیر با صورت چروکیده بود دستاش هم خاص بود انگار دستاش قدرت مغناطیس داشت انقدر تو وضعیت عجیبی بودم اصلا یادم رفت من لیدی باگم تا جلوش وایسم که میله رو به سمت خودش برد حالت نیزه کرد و .......
خب دوستان دیگه دستم شکست باید برم به دکتر بدمش ببینم به عمل احتیاج دارم یا نه 😂😂😂لطفا خواهش میکنم لایک هم کنید من انقدر زحمت میکشم ولی هیچ کدومتون لایک هم چه برسه به کامنت و فالو کردن نمینید 😢😢💔💔 ازتون خواهش میکنم
خداحافظ 🙂🙃🙂😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پارت بعدی هم داره؟