
نظر بدید هی من نگم
به فکر امتحانم که افتادم سریع یاد شماره ی تهیونگ افتادم . بلند شدم و از تو کیفم درش آوردم و گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو به اسم » پسره ی عوضی « سیو کردم . خودمم خنده ام گرفته بود . برای چند لحظه به تمام اتفاقات بینمون فک کردم و تمام خاطراتمون رو مرور کردم . دستم روی صفحه روشن گوشی بود و داشتم بهش فکر میکردم که اشتباهی دستم به دکمه تماس خورد . به یک ثانیه هم نکشید که جواب داد : بله ؟ هول شدم اما چه صدای مردونه ای داره ! در واقعیت هم صدای فوق العاده ای داره اما االن کلفت تر شده بود . گفتم : سالم ... _ بله من که باالخره باید زنگ میزدم خب چه االن چه یه ساعت دیگه : .... هه ری ام ... ......................... توی اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم و آهنگ مورد عالقه ام fools رو تا ته زیاد کرده بودم که گوشیم زنگ خورد . همون طور که صدارو کم میکردم جواب دادم : بله؟ اول جوابی نداد . بعد از دو سه ثانیه گفت : سالم صداش رو نشناختم . دختر بود . _ بله _ هه ری ام . هه ری ؟! سریع بلند شدم و صاف نشستم و دستپاچه گفتم : هه ری ؟ _ اوهوم _ منتظر ... تماست بودم ولی ... االن توقع نداشتم زنگ بزنی ... _ اوم ... چیزه ... میخواستم ساعت رو مشخص کنیم . به نظرت ساعت ... ده خوب نیس؟ _ ده صبح ؟! _ آره دیگه .
ده صبح ؟! خیلییییی زوده . من تا ساعت یک ظهر میخوابم . _ آخه فردا قرار دارم . اخم هام توی هم رفت . قرار ؟ با کی ؟ مگه دوست پسر داره ؟! بهش نمیخوره . فکر نکنم ... اصال شاید با دخترا میخواد بره بیرون . اما اون که زیاد با دخترا نمیگرده . باالخره گفتم : قرار ؟! _ آره دیگه . کمی مکث کردم : ... اوم ... خیلی خب . مشکلی نداره . فقط این هفته اس دیگه. _ پس اوکیه ؟ _ اوهوم . آدرس هم برام بفرست . _ باشه ، کاری نداری؟ _ نه . خدافس . و گوشی رو قطع کردم . چند ثانیه به صفحه ی گوشی خیره شدم و بعد شماره اش رو سیو کردم » دختره احمق « و بعدش خندیدم . صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و دوباره صدای آهنگ رو زیاد کردم ... Only fools fall for you... ......................... _ حاال مطمئنی که باید بری؟ _ آره دخترم . خاله ات پاش شکسته و برای کارهاش به من احتیاج داره ، دختر خاله ات هم امروز براش کار پیش اومد مجبور شد بره . _ آخه امروز باید خونه میموندی ... _ عیبی نداره . یه جوری باهاش سر کن دیگه... فقط مراقب همه چی باش . نذار خیلی بهت نزدیک بشه . با غر گفتم : گفتم که پسر بدی نیس . فقط راحت تر بودم اگه تو هم خونه میموندی .
_ حاال که نمیشه ! بوسی از روی گونه ام کرد و از خونه بیرون رفت . ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود . از هشت بیدار شده بودم و اتاقم رو مثل دسته ی گل کرده بودم . به سمت کمد رفتم . حاال چی بپوشم؟! چشمام رو ریز کردم و یه دور نگاهی به همه لباس هام انداختم . دونه دونه لباسهام رو در آوردم . _ نه نه ... این خوب نیس ... این که خیلی گشاده ... وای اینم خیلی تنگه ... اینم که کوتاهه ... با اینم که راحت نیستم ... باالخره دست انداختم و یکی از لباسهام رو بیرون آوردم . _ این خوبه ... یه نگاه دیگه بهش نگاه انداختم . رفتم جلوی آینه و جلوی خودم نگه اش داشتم : اوهوم . خودشه ، هم راحته هم خوشگله ! لبخندی زدم و سریع لباسم رو عوض کرد . لباسم یه تاپ بندی سرخابی بود که یه تیشرت سفید گشاد با نوشته های مشکی روش داشت ، با یه شلوار جین مشکی پوشیدمش . موهام رو شونه زدم و باال بستم . _ وای ساعت نه و پنجاه و پنج دقیقه اس . پنج دقیقه دیگه میاد ! استرس گرفتم . به سمت آینه هجوم بردم و یه رژ سرخابی هم زدم و اومدم رو تخت نشستم . با انگشتام بازی میکردم ... االن میاد ... ****** یه ربع گذشت . بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم : پس کجاست ؟ ****** نیم ساعت گذشت . داشتم عصبی میشدم ، من گفتم که باید برم بیرون. بازم نمیرسه کامل بهم درس بده که . ****** ده دقیقه به یازده شده بود . واقعا عصبانی شده بودم . نکنه منو مسخره کرده ؟ من هم استرس امتحانم رو داشتم و هم اینکه نمیرسم درسارو تموم کنم .
االنم با نیومدنش عصبی ترم کرده بود . ****** همون طور که طول اتاقم رو طی میکردم نگاهی به گوشی توی دستم انداختم و داد زدم: یازده و نیم شد !!! فک کنم واقعا منو مسخره کرده . اگه نمیخواست بیاد خب چرا از اول نگفت ؟! مطمئنم حاال که داریم به امتحان نزدیک میشیم داره همون کیم تهیونگ سابق میشه . میخواد تالفی اون روزایی رو که واسه من تلف کرده بود رو دربیاره ... پسره عوضی !!!!! گوشیم رو پرت کردم رو تخت و کش موهام رو با حرص باز کردم : عوضی ، من خیلیییی رو شکوندن قول حساسممممم !!!!!!!! تیشرتم رو هم تو یه حرکت عصبی از تنم درآوردم . به سمت کیفم حمله ور شدم و کتاب هامو درآوردم و پرتشون کردم رو میزم که کنار تخت بود : خودم میخونم چرا که نه ؟! و روی تخت پریدم . تا کتابم رو باز کردم صدای زنگ گوشیم بلند شد . همون طور که از پای کتابهام بلند میشدم گفتم : ممنون جیمین که نجاتم دادی . ......................... این دهمین باری بود که گوشیم زنگ میزد . اه ... میخوام بخوابمممم . قطعش کردم و دوباره خوابیدم . ****** من واسه چی این موقع صبح آالرم گذاشته بودم ؟ چرا واقعا ؟ ****** _ یه خواهش دیگه دارم ...
_ بیا خونمون ... _ پس منتظرتم ... _ ده صبح ... با خودم گفتم : هه ری ؟! یهو از جام پریدم . چشمام داشت از حدقه میزد بیرون : ده صبح !!!؟؟؟ نگاهی به ساعت انداختم : ده و ربعهههههه؟! دیر شدددد ... چنگی به موهام زدم ، من بهش قول داده بودم . از تخت پریدم پایین . به سمت کمدم دویدم . شلوار جین مشکیم رو پام کردم و یه تیشرت مشکی ، هوا بارونی بود ؛ سویشرتم رو هم برداشتم و از پله ها پایین دویدم . مادرم با شنیدن قدم هام از راه پله گفت : ~morning _ صبح بخیر. نگاهی بهم انداخت : کجا با این عجله ؟ اونم این وقت صبح ؟ _ به یکی قول دادم . به سمت میز صبحانه دویدم . یه لیوان شیر برای خودم ریختم و سریع سر کشیدم . _ کی؟! _ یه دوست ... _ دوست؟! همونایی که اون شب اومدن و باهاشون رفتی پارک؟ _ آره تقریبا . _ تقریبا ؟ یه قاشق پر از برنج صبحانه گذاشتم دهنم و اسکیت بردم رو برداشتم و به سمت در دویدم ، با دهن پر گفتم : به همونا مربوط میشه ... فعال . و از خونه زدم بیرون .
آدرسش کجاس حاال ؟ من که کره رو بلد نیستم .آدرس رو از توی گوشیم پیدا کردم و راه افتادم ... تقریبا سر هر کوچه از مردم آدرس رو میپرسیدم اما نمی دونم چرا بدتر گم و گور میشدم ... زمان داشت میگذشت . من نباید بد قول میشدم . اما همین االنشم گند زده بودم . واقعا با تمام سرعتم میرفتم ... قطره ی بارونی روی صورتم افتاد ، با غر گفتم : باااارون؟! بدتر از این نمیشه ! ساعت یازده شده بود . بهش زنگ هم نمیزدم . میخواستم فقط زودتر برسم . ****** نیم ساعت گذشت . فکر نمیکردم انقد طول بکشه وگرنه ماشین میگرفتم . آخه از هرکی میپرسیدم میگفت راهی نیس ! مردم کره هم یه چیزیشون میشه ها . باد میومد و بارون شدت گرفته بود و من خیس خالی شده بودم . خیلی هم سردم شده بود . فکر کنم همینجاس . یه خونه ویالیی دو طبقه مجلل تو یه کوچه پهن خلوت و سرسبز . نگاهی به پنجره طبقه باال انداختم . اون باید اتاقش باشه . شماره هه ری رو گرفتم . ......................... با دیدن اسم روی گوشیم جا خوردم . » پسره ی عوضی « خواستم جواب بدم اما منصرف شدم . منو سر کار گذاشته بود حاال بذار خودش کنف شه ... قطع شد . حقشه ... دوباره زنگ زد . عمرا اگه جواب بدم . حتما االن میخواد با حالت مسخره ای بگه برام کار پیش اومد و نتونستم بیام و بعد بهم بخنده ... قطع شد ... دوباره زنگ زد . هی زنگ خورد و زنگ خورد . به هیچ وجه جواب نمیدم... اما ... اما اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ اون که کره رو بلد نیست!
به سمت گوشیم که هنوز روی تخت بود حمله ور شدم . دکمه پاسخ رو زدم : بله ... _ اوه خدارو شکر که جواب دادی دیگه داشتم بی خیال میشدم. سرسنگین جواب دادم : چیه؟ _ بیا در رو باز کن ! _ ها ؟ _ میگم بیا در رو باز کن . _ نگو که اومدی ؟! _ مگه قرار بود نیام ؟ _ قرارم نبود االن بیای . _ ... معذرت میخوام . زبونم بند اومد . چند بار پلک زدم ... اون االن از من عذرخواهی کرده بود ؟!!! دلم به رحم اومد . حتما واقعا مشکلی براش پیش اومده بود . _ هی ... نمی خوای بیای در رو باز کنی؟! به سمت پنجره اتاقم دویدم . پرده رو کنار زدم و چشمم بهش افتاد ، اونم داشت به پنجره اتاقم نگاه میکرد . گفتم : اوه خدای من ! _ چیه !؟ _ تو واقعا اومدی . _ خب ؟ _ االنم خیسه خیسی ! _ پس لطفا زحمت بکش بیا در رو باز کن . _ اوه اوه ، شرمنده . اومدم . گوشی رو پرت کردم رو تخت و به سمت در ورودی دویدم . در رو باز کردم ... .........................
صدای در اومد . داشت قفل در رو باز میکرد . باالخره اومد . در رو باز کرد و تو چهار چوب در ظاهر شد . جفتمون دهنمون از تعجب باز شد . اون از خیس بودن من و من هم از ... از بدنش که با لباس بازی به نمایش گذاشته شده بود و موهای شکالتی رنگ بلندش که روی شونه هاش ریخته بودن ... چند ثانیه نگاهم روی بدنش چرخید اما بعد سریع نگاهم رو از بدنش گرفتم و به چشماش نگاه کردم . به سختی گفتم : میشه بیام تو ؟! سریع از جلوی در کنار رفت : بیا تو . اسکیت بردم رو برداشتم و به داخل خونه رفتم . نگاهم رو به اطراف چرخوندم . خونه ی قشنگی بود . یک پذیرای خیلی بزرگ و درست روبه روی در ورودی ، آشپزخونه اپن و یه دست مبل راحتی هم جلوش ، سمت راست هم پله میخورد به طبقه ی باال . اومد رو به روم وایستاد : چرا چتر با خودت برنداشتی ؟ _ چتر با اسکیت برد؟! _ خب با ماشین میومدی . _ نمی دونستم انقد دوره و نمیدونستم هم که قراره سیل بیاد ، آدرس رو هم پیدا نمیکردم ، واسه همینم انقد طول کشید . دست به سینه ایستاد و نگاهی بهم انداخت : اینجوری نمیشه ... با این لباسای خیس حتی نمیتونی بشینی . _ پیشنهادی داری؟! _ اوهوم ... باید از لباسای بابام بپوشی . خندیدم : شوخی میکنی ؟! _ نه ، اتفاقا کامال هم جدی ام . یه کم فکر کردم . واقعا نمیشد با این لباسا یه ربع هم جایی موند : خیله خب ... کجا عوض کنم ؟ _ بیا طبقه باال .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوه اوه اوه حساسسس شدددد😂😂😂😍
به خاطر بی تی اس ادامه بده فرزند دلبندم
عالیه پارت بعد لطفا
غزل پارت شیش کو پس فرزندم😐🌸
عشقم بخدا نوشتم نمدونم چرا تایید نمیخورع. دوبارع مینویسم
عه اخی:(
عآجی پارت 6 آخر نیومد نح😐🦋🦎
عب نعارع دوبارع مینویسم بع بزن
عالی بود💜
الان تهیونگ و با لباس بابا ها تصور می کنم😂
خندع دار میشع