
رویا دیدن چه حسی داره ؟ رویای بازگشت به آغوش خانواده گمشده ات💙 برای لیا هیچ حسی نداشت و این دقیقا مشکل کارش بود 🦋

احساس کردم سرم روی چیز نرمی است شانه های محکم و ماهیچه داری بودند پس پسر بود نگاهی به او کردم [ پس بالاخره بیدار شدی لیا؟] هیرو بود صدای دلنشینش به تنهایی کافی بود تا تمام درد و رنج هایم را فراموش کنم لبخند زدم و در عین حال اشک از چشمانم سرازیر شد درحالی که روی صندلی نشسته بود سرم را روی پاهایش انداختم اشکهام بیشتر و خنده ام محو شد [ دلم برات تنگ شده بود هیرو دیگه نمیتونم ازت دور بمونم فهمیدم همه چیز رو این که کی هستم چرا همش احساس تنهایی میکنم و اینکه اونا چیو ازم پنهون میکردن ] تعجب کرد [ چیزی شده لیا ؟] [ نه فقط....فقط خیلی احمقم ] خواستم بلند شم که اون هم منو بغل کرد [ نمیدونم چی شده اما ظاهرا حالت خیلی بده لیا] [ نه دیگه نه حداقل تا وقتی تو اینجا کنارمی ] خودم را از آغوشش بیرون کشیدم بلند شدم و وسط پارک رفتم درسته که یه دامن کوتاه با یه پیراهن یقه باز ببیشتر نپوشیده بودم اما گرمایی که اون موقع در قلبم سنگینی میکرد دیگه رمق سرما حس کردن نداشت شروع کردم به چرخیدن آره برام سخت بود اینکه من خواهر جولیا نیستم اینکه من دختر اونا نیستم حقیقت خیلی تلخه خیلی

به نظر میومد نگرانم شده پس او هم بلند شد این چندمین بار بود دوباره کتش را دور من گذاشت [ سردت میشه لیا نمیخوای که سرما بخوری؟] [ مگه برای کسی مهمه؟] ## اینجا به بعدش حال لیا خیلی بده واسه همین از زبان هیرو میریم :...این چه حرفی بود لیا میزد خب برای من مهم بود نمیدانم چرا اما احساس عجیبی به او داشتم احساسی که تا به حال برای هیچ کس نداشتمش به او گفتم [ البته که مهمه برای من مهمه برای خواهرت جولیا برای پدر و مادرت ...] حرفم را تکرار کرد [ پدر و مادر؟ ... خواهر....] یعنی اتفاقی برای خانواده ی آنها افتاده بود ؟ بغلش کردم از پشت .... اشک هایش روی دست هایم ریخت [ نه اونا پدر و مادر من نیستن جولیا خواهر من نیست نه اشتباهه من یه غریبم یه غریبه بی اصل و نصب...] این حرفا چی بود ؟ من میتونستم درکش کنم اون شبایی که اومده بود پیشم به جز حرفای کوتاهش از زندگی خودش ، احساساتش و خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود اون مثل یه عروسک بود عروسکی که در ظاهر زیباست اما از درون کوک ها ، نخ ها و سوزن ها قلبش را سوراخ کرده اند جای جای بدنش پر از سوزن های بزرگ و کوچک است مثل ... مثل یه عروسک چوبی که میخ هایش سست شده اند و زیر یک ماشین گیر کرده دلم میخواست راننده اون ماشین بودم تا یا ماشین را از روی او برمیداشتم یا آنرا به عقب میبردم ..عقب؟ گذشته؟ نکنه.....ازش پرسیدم [ لیا چیزی از گذشته و قبل ۶ سالگی ات فهمیدی؟ چیزی که نباید میدونستی؟] تعجب کرد [ تو...تو از کجا فهمیدی ؟ اصلا چرا نمیتونم به غیر از شب ها وقت دیگه ای تو رو ببینم؟....

حرفش را قطع کردم [ لیا بیا فردا همینجا دوباره هم رو ببینیم باهات کار مهمی دارم ] [ چی؟ چرا الان نمیگی ؟ ] [ وقتم تموم شده یادته بهت گفتم پدرم رو از دست دادم؟ درسته که ثروتمندیم و بادیگارد هام پشت اون صندلی مواظبم هستن ولی بازم مادرم منو خیلی دوست داره و نگرانم میشه البته منم میتونم درکش کنم که چرا نگرانمه برای همین باید برم ] نگاهی به پشت صندلی ها کرد انگار لیا تازه متوجه بادیگارد های من شده بود بهم گفت [ نمیدونستم بادیگارد هاتو هر شب میاری آره یادمه ولی هیرو تو واقعا کی هستی؟ پسر رئیس جمهور قبلی یا پسر یکی از اشراف زاده های کشور؟ اسم واقعیت اصن چیه؟ فامیلت چی؟ اصن تو واقعا پدرتو از دست دادی؟ چرا تو هیچی از خودت بم نمیگی هربار ازت درمورد خودت سوال میکنم بحثو عوض میکنی اصن چرا اینقد به فکر منی ؟ نکنه عاشقم شدی؟ میخوای فردا بیام تا بهم بگی دوستم داری؟ ها؟ اره دیگه تو هم مثل بقیه ای اخرش خیلی احمقی هیرو خیلییی هیچ میدونی پسری که امروز دیدی کی بود؟ سوباکی بود عشق اول من کسی که با بدترین حرفا ردم کرد ولی بازم ....بازم پدرم و خانوادش مارو نامزد هم کردن یعنی الان تو داری عاشق دختری میشی که خودش نامزد داره کارت درسته؟ ] یهو ذهنم بهم ریخت اون نامزد داره ؟......اصن چرا اینقد به من مشکوک شده بود؟ خواستم جوابشو بدم که ازم جدا شد کتم رو از روی خودش در آورد و روی زمین انداخت با قیافه ای بیروح که انگار از زندگی اش خسته شده بهم نگاه کرد[ آره تا وقتی نفهمم کی هستی دیگه بهت محل نمیزارم این ماه باعث آشنایی ما شد ماهی که اون بالا تو آسمونه.....اما دیگه نه دیگه نمیتونم نمیدونم چم شده ولی انگار تو واقعا دوسم نداری و دلم نمیخواد دوباره دردی که بعد از رد شدن از سوباکی رو کشیدم دوباره بکشم ] اشک از چشمام سرازیر شد( عکس لیا در حالی که داشت این حرفا رو میزد رو تو اسلاید بعدی میزارم)عکس این اسلاید هم هیرو در حالی که اشک از چشماش سرازیره است

( خب خب اول عکس لیا در اون حالت رو ببینین و این اسلاید رو شروع به خوندن کنید ) قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم رفت خواستم متوقفش کنم اما بادیگارد هام جلوم رو گرفتن ولی فقط ۲ تاشون بودن سومی و چهارمی پیشم نبودن اونا اصرار داشتن مادرم نگرانم میشه و باید برگردم غمی که توی قلبم سنگینی میکرد خیلی بود و حالا برای اولین بار عاشق شدم و شروع نشده داشت تمام میشد؟ تازه یادم اومد فردا باید با مادرم به خونه ی خاله ام میرفتم اصلا کارش را دوست نداشتم اما میخواست من را با دختر خاله ام نامزد کند نامزدی ای از سر بی عشقی چیکار باید میکردم تنها کاری که میتوانستم بکنم برگشتن بود به خانه برگشتم مادرم منتظرم بود درحالی که بعد از دیدنم مرا درآوشش گرفته بود گفت [ پسر خوشتیپ خودم دلم برات تنگ شده بود آخه چرا از ووقتی پدرت فوت کرده هرشب منو تنها میزاری و به اون پارک میری ؟ ] گفتم [ مامان نمیخوام نامزد اون دختره بشم حتی یه بارم ندیدمش و اون هم حتی یه بار منو ندیده عین دوتا غریبه میمونیم ] [ نگران نباش حالا اینو میگی اما بعد از اینکه ببینیش شیفته ی جذابی و اخلاق خوبش میشی ] [ تو مادر خوندمی مگه نه؟] خنده اش محو شد گفتم [ خب چی کار کنم تو عاشق پدرم بودی و من فرزند پدرمم میدونم که تو زن دوم پدرمی که بعد از دبیرستانت باهاش ازدواج کردی درسته اون عاشق تو بود اما مرد درست ۱ سال بعد از ازدواجت تو الان فقط ۲۴ سالته مامان ولی یه پسر داری که ۱۷ سالشه واقعا میخوای خودتو به خاطر بزرگ کردنم تو دردسر بندازی ؟] گریه اش گرفت محکم تر بغلم کرد و گفت [ این چه حرفیه می زنی تو هیچ فرقی با بچه خود من نداری من همونقدر که پدرت رو دوست داشتم تو رو هم دوست دارم دیگه از این حرفا نزنی ها باشه یاتو؟ ] خب اسم واقعیم یاتو بود گفتم [ منم خیلی دوست دارم مامان ]

تا همینجا بسه تونه راستی پیش بینی ای که توی نتیجه پارت قبل کردم تو پارتای آینده اتفاق می افته بزنین پارت بعد ادامه داستان رو اینبار از زبان لیا بشنوین یالاااااا.......مگما اگه حمایت نکنین پارت بعد رو نمیزارم کلاس هفتمم و درسامون خیلی زیاده ۱۲ یا ۱۳ تا کتاب داریم مشق دارم 💙🤦♀️اینم عکس تعداد کتابام ( عکس اسلاید)

این چه کاری بود من کرده بودم ؟ بهش دروغ گفتم من با سوباکی نامزد نکرده بودم فردا قرار بود خاله کیوکو پسر خوندش رو بیاره تا باهم آشنا بشیم و منو با اون نامزد کنن برای همین قبل از اینکه عشق بین من و هیرو عمیق تر می شد باید یه جوری تمومش میکردم وقتی به خونه رسیدم جولیا منتظرم بود وقتی منو دید از روی تابی که توی حیاط وقتی بچه بودیم برامون درست کرده بودن پایین اومد پرید و بغلم کرد شاید الان با اینکه خواهر واقعیم نبود تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم آغوش گرم و نرم اون بود منم محکم بغلش کردم [ دلم بلات تنگ شده بود جولیا چرا نیومدی دنبالم ؟] گفت [ میخواستم بیام ولی نمیخواستم صحبت تو با اون پسر رو خراب کنم راستی اسمش چی بود؟] خندیدم [ هیرو اسمش هیرو بود البته اسم واقعیش رو یادم رفته ولی دیگه نگران نباش عشقم از این به بعد همیشه باهات میمونم حتی شبا البتته اگه نامزدیم با اون پسره که فردا میاد خوب پیش بره و مجبور نباشیم دیقه به دیقه همو ببینیم ....می تونم باهات باشم دیگه برگشتم پیشت خواهری ] و شروع کردیم به خندیدن انگار متوجه قرمزی زیر چشمم برای گریه شده بود برای همین اسمی از هیرو نیاورد از این جنبه اش خوشم می امد هرچی نبود ما خواهر خونده های دوقلو بودیم و با اینکه رابطه خونی نداشتیم عاشق هم بودیم در اون شب تاریک بعد از اون همه برفی که روی قلبم سنگینی میکرد لذت بودن با جولیا همه چیز رو عوض کرد 💙 .................. خب خب تموم شد پارت بعدی خیلی جالبه البته از دهن لقیم یه چیزاییش رو هم تو این پارت لو دادم دیگه شما به بزرگی خود ببخشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🤬🤬🤬😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡چراباید تمام شه من به کل خانواده ام گفته ام که تو بهترین نویسنده ی دنیایی که من تا حالا دیدم خیلی خوبی اگر پارت بعد رو فردا قبل از ناهارم نگذاری من 😣خیلی ناراحت میشم ها!!هر چقدر تو دیر بفرستی منم همون قدر دیر میفرستم البته من گرد ام هم به پای تو نمیرسه تو خیلی بهتری 😩
حالا که اینطوره باید همین الان دست به کار شم برا پارت بعد 🤦♀️
چرا اینقد بم فشار میاری خو آجی منم گناه دارم تقصیر خودم نی که عاشق داستانت شدم 💙
به هر حال این چه حرفیه؟ شما هم حتما استعدادای خیلی خوبی داری اما منم به نظرم داستان نویسیت رو عشقه🦋😐
آخه من نصف بیشتر عمرمو تو کتابا گذروندم شاید به خاطر همین با داستان نویسی آشنایی دارم ولی بازم خیلی ممنون آجی 💙💚
خواهش من تست برسی می کنم خواستی بگو راستی برندگان رو اعلام کردم فکردم هنوز برسی هست
منتشر شده خواستی نگاه کن اجی
ااا الان میرم نگاه میکنم چرا نگفتی ناظری ناظر شدنت با تاخیر مبارکا عشقم💙😘
راستی اجی من چندتا عکس برای داستانت پیدا کردم برای همین توی یک تست گذاشتم اگر خواستی کوپی شون کن و ور دارشون تستم در حال برسی هست ومن همچنان منتظر داستانت پارت بعدی می مونم
ممممممنون آجی به خوبی تو ندارم به خدا 💙
چشم میرم میبینم و استفاده میکنم راستی داستانم یه اسلاید مونده تا پارت بعدش تموم شه مردم دیگه🤦♀️
اره هر پاتی مینویسی من ۲ پارت مینویسم چون تو بیشتر مینویسی
آخ جون میرم بخونم
عالی بود
مرسی سنپای جونم💙
من برات بررسی و تائید کردم🙂
داستانت واقعا حرف نداره همینطوری با قدرت ادامه بده✌️🌸
مرسی .... ممنون.....خدا تو به من رسوند 🤦♀️
بازم به هر حال مرسی 💙
چشم ادامه میدم 💚
عالی بود دیانا پارت بعد
مرسی عشقم چشم 💙