
یه توضیحی برای اسم داستان بدم.....وقتی این اسم رو میخونید فک کنید یه صدای ترسناک داره حرف میزنه...
صبح بود و هنوز کاملا آفتاب نور خود را به روی مردم نمیتابید. در شهر نیویورک در حالی که کارگر ها برای رفتن به سر کارشان آماده میشدند کم کم از خانه هایشان بیرون میرفتند.در نیویورک امارتی با شکوه که به امارت جونز معروف بود قرار داشت. در امارت جونز یک خانواده چهار نفره همراه با دو خدمتکار زندگی میکردند. از اعضای این خانواده شاد یک دختر با موهای بلند حالت دار قهوه ای روشن و چشمان قهوه ای عسلی بود و همچنین یک پسر با موهای پریشان مشکی همراه با چشمان سبز تیره. این خواهر و برادر که صمیمیت زیادی داشتند مانند هر خواهر و برادر دیگری شوخی ها و دعواهای زیادی با هم داشتند. لانا آندورمیدا جونز که در اتاق زیبایش در حال آماده شدن برای امروز بود نگاهی به چمدان خود در گوشه اتاق انداخت. سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد و به سمت سالن غذا خوری امارت رفت و در آنجا سه عضو دیگر خانواده را درحال خوردن صبحانه دید. به سمت صندلی خودش رفت،به افراد داخل اتاق صبح بخیر گفت سپس او هم مشغول خوردن شد. در همین حین متوجه حالت عصبی برادرش شد و نگاه معنی داری به او کرد. برادرش که دارین نام داشت رو به پدرش گفت : حالا حتما باید به دورمسترانگ برم؟نمیشه منم مثل آندورمیدا به هاگوارتز برم؟. پدرش درحالی که مانند همیشه روزنامه پیام امروز را میخواند از بالای روزنامه نگاهی به دارین انداخت سپس با بی حوصله گی گفت : قبلا بهتون گفتم و هنوز هم میگم،دارین به دورمسترانگ و آندورمیدا هم به هاگوارتز میره و دیگه جای بحثی نمیمونه، کالاسکه تسترال های دورمسترانگ نزدیک ظهر میرسه اما رمزتاز نزدیک یک ساعت دیگه حرکت میکنه. دارین با حالت دل به هم خوردگی گفت : همون مجوداتی که نمیشه دید؟ خیلی ازشون بدم میاد. سپس آندورمیدا پرسید : قراره رمزتاز به هاگوارتز بره یا به کینگزکراس؟. کورکراف هم با حالت مهربانی پاسخ داد : از دامبلدور خواهش کردم که به کینگزکراس بره تا تو هم مثل بقیه هم سن هات سوار قطار بشی. مادر دارین و آندورمیدا که انزلما نام داشت گفت : اگر قراره تا یه ساعت دیگه رمزتاز به کینگزکراس بره پس بهتره هر چه زود تر آماده باشیم. سپس بعد از اینکه هر چهار عضو خانواده صبحانه شان را خوردند آماده شدند و به سمت رمزتاز که در حیاط امارت بود رفتند و وسایل آندورمیدا هم در دستش بود. پدر و مادر آندورمیدا برای او آرزوی موفقیت کردند سپس از او خداحافظی کردند و آندورمیدا همراه با رمزتاز به کینگزکراس رفت.
آآندورمیدا در آخرین لحظه نگاهی به خانواده اش انداخت سپس لحظه ای انگار به خلاء فرو رفت و درآمد و خود را در کوچه ای باریک و خلوت دید. از کوچه که برون آمد به خیابان بزرگ و پر جمعیتی پا گذاشت که ساختمان بسیار بزرگی کنارش بود. همان ایستگاه کینگزکراس. آندورمیدا در حالی که چمدانش را میکشید و قفس جغدش را در دست داشت به سمت ایستگاه رفت. وقتی به داخل ساختمان رفت همه جا را دنبال سکوی 9 و 10 گشت و زمانی که پیدایش کرد به دور اطراف نگاهی انداخت و زمانی که مطمئن شد کسی حواسش به او نیست چشمانش را بست و به سمت سکوی 9 دوید.
آندورمیدا اکنون در ایستگاه کینگزکراس بود. آرام چشمانش را باز کرد و با حیرت به دور و بر خود نگاه کرد. همه جا پر بود از دانش آموزانی که یا ردای مدرسه خود را پوشیده بودند یا با لباس مشنگی داشتند. دود قطار همه جا را پر کرده بود و پرتو نور زیادی به بالای سرشان می تابید. صدای هو هوی جغد ها میو میوی گربه ها آمیخته به صدای حرف زدن بچه ها و پدر مادرشان همه جا را پر کرده بود. آندورمیدا در حالی که با حیرت همچنان به اطراف نگاه میکرد ناگهان برخورد چیز محکمی به خودش را حس کرد سپس به طرفی پرت شد و زمین افتاد. سرش کمی گیج رفت اما وقتی دیدش بهتر شد فهمید چون جلوی قسمت ورودی سکو ایستاده یک چمدان محکم به او بر خورد کرده. در همین حین آندورمیدا صدای دختری را شنید که گفت : وای خدا من! خیلی معذرت میخوام!. سپس همان دختر دست آندورمیدا را گرفت و کمک کرد که بلند شود و پسری هم که قد بلندی داشت چمدان و قفس جغدش را به دستش داد. آندورمیدا لبخندی زد و گفت : نه اشکالی نداره من جلوی راه وایساده بودم. سپس وقتی توانست در دود زیاد چهره آن دو نفر را تشخیص دهد متوجه شد که آنها هم مانند او سال اولی هستند. آندورمیدا رو به آن دو نفر گفت : خب دیگه تا دیر نشده بهتره سوار قطار بشیم. سپس همان دختر و پسر با عجله به سمت یکی از درهای قطار رفتند و چمدان های خود را از در وارد کردند. آندورمیدا به دور برش که کمی نگاه کرد متوجه خانواده پر جمعیتی شد که همه مو های قرمز داشتند. فورا فهمید که آنها ویزلی ها هستند. کنجکاو شد که با آنها صحبت کند اما میدانست که چیز با ارزش تری را دست میدهد و آن هم زمان بود. پس او هم به سمت قطار رفت و وقتی توانست چمدانش را داخل بیاورد در راه رو قطار پیش رفت. هنوز همه کوپه ها پر نشده بودند. به سمت یکی از کوپه ها که تعداد نفر کم تری در آن بود رفت و وقتی در کوپه را باز کرد در کمال تعجب همان دختر و پسر را دید.
آندورمیدا لبخندی زد و گفت : میتونم اینجا بشینم؟. دختری که در کوپه بود با لحن دوستانه ای گفت : آره حتما!. آندورمیدا وارد کوپه شد و دنبال خودش چمدان و قفس جغدش را به کوپه آورد. آندورمیدا گفت : من لانا آندورمیدا جونز هستم، همه منو آندورمیدا صدا میکنن، و شما؟. سپس دختر درحالی که کمی از تند تند حرف زدن آندورمیدا تعجب کرده بود گفت : منم کتی هستم،کتی آدا نات، همه منو کتی صدا میکنن. سپس کتی لبخندی زد و نگاهی معنی دار به پسر کنارش انداخت که او هم خودش را معرفی کند. پسر با حالت بی حوصله ای گفت : منم تئودور نات هستم، پسر عموی کتی. سپس تئودور نگاهش را به منظره بیرون پنجره دوخت. کتی که از لحن سرد و بی حوصله تئودور تعجب کرده بود گفت : اصیل زاده هستی؟آخه من فامیلی جونز رو داخل 28 مقدس ندیدم. آندورمیدا با حالت تندی گفت : چون خاندان جونز متعلق به کشور آمریکا هست، در ضمن من لیست 28 مقدس بریتانیا رو مطالعه کردم و درباره خاندان نات اطلاعات زیادی دارم، از نظر من این فکر مسخره که ماگل زاده ها جایی در کنار ما ندارن خیلی مسخرس و اگر میخواید الان در این مورد بحث کنید......کتی که متوجه حالت خشمگین صورت تئودور شده بود و فهمیده بود ممکن است ته این حرف ها به دعوا ختم شود فورا وسط حرف آندورمیدا پرید و گفت : مطمئن باش من همچین فکری نمیکنم در ضمن من رو ماگل ها بزرگ کردن چون من توی یتیم خونه بزرگ شدم. آندورمیدا که مانند آتشی که رویش آب ریخته باشند با لحن مهربانی گفت : اوه خیلی ببخشید بابت رفتار تندم. کتی با خوشحالی گفت : من امسال متوجه شدم جادوگر هستم و واقعا برام غافلگیر کننده بود اما وقتی فهمیدم جادوگر هستم و فامیل جادوگر دارم به خونه تئودور رفتم و از اون به بعد با دنیای شما آشنا شدم و کتاب های زیادی رو دربارش خوندم. کتی و آندورمیدا در حالی که با شور و هیجان درباره هاگوارتز و دنیای جادویی صحبت میکردند متوجه گذر زمان نشدند چون هوای بیرون کاملا تاریک شده بود و قطار اکنون در جنگل سیاهی پیش میرفت. تئودور که دیگر حوصله اش سر رفته بود از جا برخواست چمدان و قفس جغد خودش را برداشت و از کوپه خارج شد.
وقتی قطار به هاگزمید رسید زمان خروج دانش آموزان از قطار رسید. کتی و آندورمیدا در حالی که از کوپه خارج میشدند و وارد سیل دانش آموزان میشدند به صحبتشان ادامه دادند. کتی از زندگی خود در یتیم خانه و چیز هایی که از خانواده خود میداند برای آندورمیدا تعریف کرده بود و آندورمیدا هم از دنیای جادویی، لرد سیاه و پسری به اسم هری پاتر که احتمالا اکنون هم سن آنها هست تعریف کرده بود همچنین درباره خانواده هایی که نسل در نسل در جادوی سیاه غرق شده اند و کتی تقریبا اکنون خیلی چیز ها از دنیای جادویی میدانست. وقتی کاملا از قطار خارج شدند انسان غول پیکری که فانوسی در دست داشت را دیدند که میگفت : سال اولی ها با من بیاین. کتی و آندورمیدا مانند بقیه سال اولی ها گیج و سر در گم به دنبال انسان غول پیکر راه افتادند. انسان غول پیکر که هاگرید نام داشت آنها را به سمت دریاچه برد و به آنها گفت که هر چهار نفر در یک قایق بنشینند. کتی چون حواسش به حرف های هاگرید بود متوجه نشد که آندورمیدا همراه با سه دانش آموز دیگر به سمت یک قایق میروند و کتی هم باید با گروهی دیگر میرفت. در همین لحظه کتی تئودور را دید که همراه با یک پسر مو بور و دو پسر به سمت یک قایق میروند. کتی هم زمان را هدر نداد و به دنبال تئودور رفت و گفت : تئودور میشه منم با شما تو یه قایق بشینم؟. تئودور لبخندی زد و گفت : البته! راستی کتی ایشون دراکو مالفوی هست، پسر داییت. تئودور به پسر مو بور اشاره کرد. دراکو به کتی نگاه کرد و گفت : تو باید کتی باشی نه؟ از آشنایی باهات خوش وقتم. سپس لبخندی زد و رو به یکی از پسر های کنارش گفت : کراب تو برو به یه قایق دیگه. سپس دراکو نگاه تحقیر آمیزی به کراب انداخت. هر چهار نفر زمانی که سوار قایق شدند متوجه شدند قایق خود به خود حرکت میکند. کتی که مات و مبهوت به قلعه بزرگ و زیبای روبه رویش نگاه میکرد گفت : وای خدای بزرگ. دراکو که انگار کمی حوصله اش سر رفته بود با تکبر گفت : شما ها دوست دارید تو چه گروهی بیافتید؟ من که مثل کل خاندانم میافتم اسلیترین. سپس به حالت پرسش گونه ای به کتی و تئودور نگاه کرد. تئودور شانه بالا انداخت و گفت : منم مثل تو مطمئنم اسلیترین میافتم. کتی با لحنی که انگار برایش مهم نبود گفت : شنیدم بهترین گروه گریفیندور هست پس دوست دارم برم گریفیندور. دراکو و تئودور هر دو هم زمان با ناباوری گفتند : چی!؟ امکان نداره!. سپس کتی پوزخندی زد و دوباره به منظره رو به رویش خیره شد.
حدودا چند دقیقه دیگر آنها به قلعه رسیدند و از پله های سنگ مرمر بالا رفتند. به سرسرا ورودی رفتند،با پروفسور مکگوناگل آشنا شدند و به صحبت هایش گوش دادند. شاهد حرف های دراکو و پسری که هری پاتر نام داشت بودند و در آخر دراکو به شکل افراد شکست خورده به پیش کتی و تئودور و کرب و گویل برگشت. کتی لبخند تمسخر آمیزی به دراکو کرد و به پیش آندورمیدا رفت.
آندورمیدا که عصبی به نظر میرسید و لبخند عجیبی زده بود گفت : اوه سلام کتی. سپس کتی متوجه شد که دست های آندورمیدا به شدت میلرزد. کتی با تعجب به آندورمیدا گفت : چی شده؟ حالت خوبه؟. آندورمیدا نگاه عصبی به کتی کرد و دوباره نگاهش را به در بزرگ روبرویش دوخت و گفت : اصلا دلم نمیخواد برم اسلیترین. کتی هم ناگهان احساس کرد که حالت عصبی و استرس زیادی واردش میشود. سپس با خود فکر کرد که اگر او هم مانند پدر و مادرش که اسلیترینی بودند به اسلیترین میرفت پس آدم بدی میشد.
سپس مکگوناگل آنها را به سرسرای بزرگی برد که در آن چهار میز بلند قرار داشت که یک میز بزرگ دیگر که برای اساتید بود در انتهای آن قرار داشت. گروه سال اولی ها به دنبال مکگوناگل از وسط سرسرا عبور کردند و به سمت چهار پایه کوچکی که روی آن یک کلاه کهنه قرار داشت رفتند. کتی احساس میکرد صد جفت چشم به آنها خیره شده اند. سپس مکگوناگل گفت : خب اسم هر کسی رو که خوندم میاد اینجا تا گروه بندی بشه. سپس مکگوناگل شروع به خواندن اسامی کرد : سوزان بونز "کلاه : هافلپاف" تئودور نات "کلاه : اسلیترین" یانا گراهام "کلاه : گریفیندور" نویل لانگباتم "کلاه :گریفیندور" لانا آندورمیدا جونز "کلاه : ریونکلا" هری پاتر "کلاه : گریفیندور" پانسی پارکینسون "کلاه : اسلیترین" ارنی مکمیلان "کلاه : هافلپاف" دراکو مالفوی "کلاه اسلیترین" کتی نات. کتی وقتی نام خودش را شنید با ترس به سمت چهار پایه رفت و روی آن نشست سپس مکگوناگل کلاه را روی سر کتی گذاشت و لبه های کلاه تا پایین چشم کتی را گرفت و کتی فقط سیاهی میدید. دست های کتی آنقدر میلرزید که برای اینکه معلوم نشود کتی محکم لبه های چهار پایه رو گرفته بود. ناگهان طوری که انگار کلاه با کتی صحبت میکرد گفت : هوشت به درد ریونکلا میخوره اما ریونکلا برای تو مناسب به نظر نمیاد، مهربونی هافلپاف رو داری اما خصوصیات دیگه هافلپاف رو نداری، شجاعتت کاملا به درد گریفیندور میخوره اما،صبر کن ببینم،چیزی در وجودت هست که باعث میشه بری به گروه.......اسلیترین!. مکگوناگل کلاه را از سر کتی برداشت. کتی در حالی که هنوز در شک بود به سمت میز اسلیترین رفت و اسلیترینی ها هم برای او دست میزدند.(برو اسلاید بعد )
خب ممنون تا اینجا اومدی لطفا تا آخر برو تا ثبت بشه. لایک و کامنت هم فراموش نشه. یه تست هم میسازم برای معرفی شخصیت ها.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دستت درد نکنه عالی بود💋💋
❤❤❤توی پارت بعد کاملا یانا گراهام رو میارم❤
لطف میکنی 😍
الهی شکر بعد از قرن ها انتظار و فسیل شدن رمان دادی😐😂
😂ببخشید آخه واقعا باید یه طوری داستان رو پیش ببرم که زود به سال پنجم برسم هم از این پارت لذت ببرید....برای همین یکم برنامه دشوار شد نوشتن این پارت💚
مرسی عالی💚💚
دراکو یاد بگیر نگا چه رابطه خواهر شوهر و زن بردار خوبه😐💔هی عشقولانه در میکنیم
من و کتی منتشر کن
جررررر یادم رفته بود خواهر شوهرم هستی😐😂 فقط لطفا انتهاری نزن😂
خخخخ قول نمیدم😂
داستان خیلییی قشنگیه هروقت قسمت جدیدش میاد فوری میخونم😍😍🖤
( میشه تو داستانت باشم؟)
اگه بخوای میتونی یکی از کارکتر های داستانم شی💖
😍❤ باشه گلم اگر میخوای مشخصات کاراکتر خودت رو بده❤ و ممنون میشم اگر کاراکتر من رو تو داستانت بیاری😍
معرفی شخصیت من🖤🥀
اسم: اموشن مالفوی ( دختر عموی دراکو)🖤
پاترونوس: تمساح🥀🖤
رنگ مو: قابلیت تغییر دادن رنگ موهاشو داره🖤
رنگ چشم: قهوه ای🥀🖤
از ماگل زاده ها بدش نمیاد و پنهانی با چند تا ماگل دوسته🥀🖤
نام مادر: مارتا گانت
نام پدر: لینیوس مالفوی
در سال چهارم خواننده میشه و دو سال بعدش یه مرگخوار.
دوستان صمیمی: دلفینی ریدل، پانسی پارکینسون.
تمام🥀🖤
اوکی گلم......فقط یه چیزی،اینکه میگی دلفی ریدل دوستت هست نمیشه چون دلفی برای زمان بچه های دراکو و هری هستن. و اینکه....گروهت چیه؟ اگر تو هاگوارتز تحصیل نمیکنی که بزارمت توی دورمسترانگ. و اینکه اگر دختر عموی دراکو باشی باید یکم زودتر میگفتی چون من تو پارت 3 لوسیوس رو تک فرزند نشون دادم.
عیبی نداره اگر فامیلیت رو یه چیز دیگه بگی؟
فاولی چطوره؟
عضو گروه اسلیترینم
اوکی گلم💚
گلم تست شخصیت ها منتشر شد💚
اگر دروغ بگم مرلین ریشش و بزنه💚خیلی خوب بوددددد💚راستی واقعا خود خودش بود😍😍😍😍
😍❤❤❤❤❤
💚