"مرینت "
صبح پاشدم و رفتم دستشویی، اومدم گوشیم رو چک کردم و رفتم پایین صبحونه خوردم و رو کاناپه لم دادم که بابا گفت مرینت من و مادرت تا یک ماه میریم نیویرک که کارای شرکت اونجا رو راست و ريست کنیم تو هم چون باید بری شرکت و اونجا رو سر سامون بدی و برای اینکه خیالمون راحت باشه میری خونه عموت در همون لحظه انگار یک لیوان آب سرد ریختن روم که با غرغر گفتم بابا نمیشه خونه بمونم نمیخوام قیافه اون کله موزی که همش میره رو اعصابم رو ببینم البته از یک طرف هم دلم واسش تنگ شده بود واسه خودش که نه واسه اذیت کردناش تقلا میکرم تو این چندین سالی که گذشته اخلاقش عوض نشده باشه همون شیطون و شر و خوشتیپ باشه ، گفتم باشه من میرم لباس هام رو جمع کنم دلم واسه عمو گابريل و زندایی امیلی هم خیلی تنگ شده بود من حدود ۱۳سالی فک کنم ندیده بودمشون چون من از ۱۱ سالگی رفته بودم نیویورک و اونجا تحصیل میکردم
(بعد وسایل جمع کردن ولباس پوشیدن مری )
با مامان و بابا سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت خونه عمو وقتی رسیدیم خواستم چمدونم رو در بیارم که بابا گفت باشه اخر سر و رفتیم داخل و یک اقا که فک کنم نگهبان بود سوییچ ماشین رو از بابا گرفت که ببره پارکینگ عمارت ، بابا در زد و عمو
داستانت عالیههه بی صبرانه میرم سراغ پات های بعدی 😍😆
ممنونم 🥰پارت بعد تو بررسی هست 😙
فالو شدی بفالو. ❤️
عالی بود
ممنون
وایییییی بدو بعدی رو بزار.
چشم حتما
ممنونم. داستانت خیلی باحاله هر وقت تونستی بزار من خیلی مشتاقم ادامشو بخونم.