
خب گومن این طول کشیـد بنویسم... ی سری مشکلات داشتـم😪🙄💔 الان پنجشنبه حـدود ساعت 4 اینو دارم مینویسمش خدا میـدونه کی میاد.. ناظری منتشرش کن چیـزی نداره بخدا :)))
×توی بیمـارستان ساکورا درحالی ک میلرزید ر زانـوهاش افتاد:«او-اوتوسان...» سونـاده آروم پشتشو مالید:«مطمئنی خودشـه؟» ساکورا گرنبندو محکــم تو دستش فشار داد:«اره خودشه..» سوناده:«اینکار فقـد از دست اروچیمارو بر میاد...مونــدم چرا باید ی تعداد از مردمم بکشه؟» شیزونـه محکم درو باز کــرد:«سوناده ساما نتایج ازمـایـش...» __ سوناده بیقرار تو برج راه میرف. (+شیزونه -سوناده) -:«منظـورت چیه چاکرا و یکـم از خون ناروتو روی اجســاده!؟» شیزونه :«از کجـا انتظار داری بدونـم!!؟ منم باورم نمیشد ولی...» آه کشیــد:«ولی اگه حتی یه درصدم ممکنـه ب این قضیه ربـط داشته باشه باید باهـاش حرف بزنیم. گومن سونادهسامـا.. تا همه چی اثبات بشـه باید زندان بمونه.» -:«واکاریماشتـا...بهتریــن کار اینه ک بیهوشش کنیـم بعد حافظهش ر بررسی میکنیـم...»
وقتی برگشتــن کونوها چندتا آنبو ب سمت ناروتو تیرهای بیهوشی پرت کردن(اونایی که شکل دارتن) ناروتـو سری جاخالی داد:«معنی این کار چیه؟» یکــی از آنبوها:«هوکاگهسـاما میخان بری پیشش.» ناروتو اخم کرد:«خب چـرا حتما باید بیهوش-» یهــو ی ضربه ی محکم ب گردنش خورد. ساسکه ضربه زده بــود.. اروم بدن بیهوش ناروتو بلنـد کرد و توی دستاش گرف:«ناروتو ی مدته عادی رفتــار نمیکنه.. منم باهاتون میآم.» آنبو:«نمیشه-» ساسکه شروع کرد ب راه رفتن __ توی سلول زندان× ناروتو اروم چشماشو باز کرد. پشت گردنش درد میکـرد. سعی کرد تکون بخوره ولی دید دستاشو از عقب با زنجـیر بستن. در باز شــد و اینوایچی(بابای اینـو) اومد داخــل. شیزونه و سوناده و کاکاشی هم پشتـش بودن. ناروتو:«چرا منو زندونی کردین!!؟» اینوایچی:«اروم باش. فقد قــراره حافظهت رو بررسی کنــم بعدش میتونی بری.» ناروتو:«مـن کاری نکردم!» کاکاشی:«چیزی نیس ناروتو قــول میدیم زود تمــوم میشه..» اینوایچی نزدیــکتر شد. ناروتو متوجه چشـمبند چشم چپشم باز شده.. پس اونــا میتونستن ببیننش. محکــم چشماشو بست. ~ناروتو(من چیکار کـردم...) حس کرد داره بیهــوش میشه.. __ اینوایچی بعــد بررسی حافظه سرشو تکــون داد:«این خاطراتو ب شما عــم منتقل میکنم... واقن حرفـی ندارم بزنم..» __ ناروتو رفتــه بود بالای برج هوکاگه. یه بچه ی 6 سالــه قاعدتا بایـد از اون ارتفاع میترسیـد. بارونم میباریــد. موهاش ر صورتش ریختــه بود:«کاسان میخام بیـام پیشتون... دیگه نمیخام اینجا باشـم...هیچکی دوسم نداره....امــروز ی ماسک روباه دیدم و بهش نگا میکردم ولی ی مردی بهــم گف برو بمیــر...» صدایی از پشتش گف:«ناروتو تو این بالا چیکار میکنــی؟ نباید اینجا باشی اینم تو این بارون!» ناروتو برگشــت:«ساندایمه…» +:«بیا اینور ناروتو.. اگه بیفتی میمیری..!» ناروتو بلند شــد و لبخند زد:«میمیرم؟» ساندایمــه شوکه شد:«ناروتو بهش فکــرم نکن!» ناروتو چند قدم برداشت و بعــد اروم گف:«فک نمیکردم کسـی دنبالم بگــرده...آریگاتو.» بعد پرید ولی ساندایمه اون میمون ر احضار کرد نجاتش داد.
خاطــرهی بعدی مال چند ســال بعدش بود. زمستون بود و چندتا از قلدر ها یجا گیــرش آورده بودن:«ببیــن هرچی پول داری میدی وگرنه میرم ب کاسان میگـم منو زدی.» ناروتو درحالــی ک میلرزید گریه ش گرفت:«دیگه چیــزی ندارم..بقیه ی پولو لازم دارم..» +:«هه هه انگــار نفهمیدی باکا. باید اون پولو بهــم بدی!!» قلدر از گردن ناروتو گرفت و بلندش کرد.. یهو یه پسر پرید و حساب اونا ر رسیــد (ملومه که ساسکهست نه فک کردین کیه😂😂) قلدرا فرار کردن و بعدش ساسکه اروم دستشو دراز کــرد سمت ناروتو:«دایجوبو؟» ناروتـو اولش تردید کرد ولی بعدش گرفت و بلند شــد:«آریگاتو.. ولی چرا کمکم کــردی...؟» ساسکه:«چرا این ساعت شب بیرونـی؟ نباید خونه باشی؟» ناروتو اروم ب زمیــن نگا کرد:«من یتیمم...کسی نیس که نگرانـم باشه.» ساسکه لبخنــد زد:«منـم کسیو ندارم ولی باید لبخند بزنی چــون اونا دارن از اون بالا نگات میکنن.» ناروتو اروم اشکشو پاک کــرد و ب اسمون نگا کـرد. ستــارهها میدرخشیدن. ناروتوخندید:«اریگاتو ساسکه...ولی چرا همیشــه کمکم میکنی..؟» ساسکه دست ناروتو ر گرفت و شرو کــردن ب دوییدن:«مگه برای کمک کردن باید دلیـل داشته باشی؟»
درحالی که نفس نفس میزد از خواب بیدار شــد. همه چیز واضح بود. اون مردمو کشته بود. تو ماموریـت یه دزدو کشته بود. چند تا نگهبان داشتــن از جلوی زندان¬ش میگذشتن و خندیــدن:«ب زودی میکشنت باکــا.» ولی اون یکی نگهــبان نخندید:«میشه بـس کنی؟ یجوری میگی انگار همــهچیز تقصیر این بچهس.» ناروتو لبشو گاز گرف:«میشه کاکاشیسنسی ر ببینــم..؟» (نگهبان خوبه* نگهبان بده+) +:«نچ. ب نظرم همینجا بمــون و بپوس.» *:«بسه! بهش میگـم بیاد...ناروتو» __ ناروتو درحــالی کهب تخت زنجیر شده بود فک میکرد: چرا اون آنبــو باهام خوب بود..؟ چــرا منو ب چشم هیولا نمیدیـد...؟ چرا اذیتم نکــرد؟ تعدادی بودن که هواشو داشتــن. ولی اونا خیلی کـم بودن. ناروتو لبخند تلخی زد. بضی از دوستاش حتــی از قضیهی کیوبی خبرم نداشتن... اگ میفهمیـدن رفتارشون عوض میشد..اونــا هم ازش متنفر میشدن.؟
اروچیمارو لبخند عمیقی رو لباش بـود. برگشت و ب 5 نفــری که جلوش بودن خیره شــد:«بدن جدیدم آمــادهست. اون الان کامــلا آمادهست بهمــون ملحق بشه. دیگه امیدی نداره.. دید که چطــوری باهاش رفتار شد. دید که هیچکـی طرفش نیس! ب هرقیمتی شده اونــو برام بیارین. استعـدادهاش بینظیره.» یکیشون تعظیم کرد:«های اروچیمــارو ساما. ولی اگ باهامـون نیومد چیکار کنیم؟» اروچیمارو برگشت و بیشتر خندید. سر اون نینجا قطــع شدو ب زمین افتاد. خون شرو ب پاشیدن کرد:«اون خــودش داوطلبانه میاد...» __ ساسکه توی بازار قدم میزد. نمیتونســت چیزی که دیده بود ر فرامـوش کنه.... ناروتو تو ماموریت یکی ر کشــت......بعد آنبوها گرفتنـش چون مظنون بودن بهش بخاطر مردمی که مردن.. نمیتونست اون نگــاه سرد ناروتو ر فراموش کنـه.. چشماش یخ زده بـــود. با خودش گف:«چرا اینجوری شـدی ناروتو...قرار بود مشکلی داشتی بهمـون بگی..» یهو دستی رو شونه ش حس کرد:«یوووو.» (#کاکاشی *ساسکه) *:«کاکـاشی سنسی» #:«چطــوره بریم ایچیـراکو؟» __ بعد اینکه سفــارشهاشون اومد شرو کردن ب خوردن. #:«نگرانی.. از هیناتـا شنیدم امروز تو ماموریت چی شد.» ذهــن کاکاشی:«و البته همه چیزو از خاطـرات ناروتو دیدم..» *:«اون آنبوهــا...اونا چرا دنبـال ناروتو بودن» #:«نمیتونـم چیزی بگم. سونادهساما حرفزدن دربارهش ر ممنــوع کرده.» *:«پس هیچــی هیچوقت عادی نمیشه مگه نه؟!» دستاش از عصبانیـت میلرزید:«بعــد آشنا شدن با تیم 7 کمتر و کمتر ب ایتاچـی فک میکردم..انگــار دوباره ی خونواده داشتـم. دقیقا همــون حس رو داشت..» چاپستیکها شکستــن از بس که ساسکه فشارشــون داده بود:«ولی دوبـاره دارم این خونواده ر از دس میدم!» #:«ساسکه اروم باش-» *:«تو چی از دست دادن کسی ک برات مهمــه میدونی ها؟ ساکـورا از هم پاشیده ناروتو هــم که تو زندانه...هیچیم بهــم نمیگی. چرا من نبایــد بدونم؟!» کاکاشی بغلش کرد:«اروم باش» وقتی ساسکه اروم شد کاکاشی تا ی حــدی بش گف.
شب بود... توی زنــدان هیچ صدایی نمیومد. ولی یهو سکوت شکسته شد. در سلول اروم باز شــد. ناروتو برگشــت تا ببینه کی اومده داخــل.. معمولا هیچکس نمیومد. اون 5 نفر(ک اسمشون یادم نمیاد.. برم سرچ کنــم ببینم اسمشون چی بود خخخ😶🤣) آهــا کیمیمارو اون استخونیه گف:«وقتــش رسیده..ناروتو»
خب بازم ببخشید اگ دیر شدددددد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببندین
اوبیتو که اولا توبیه یکم با دیدارا باشه...😂😂😂
کیسامه هم بدرد رابطه نمخوره...پس ناروتو اند ایتاچی
ایکس ایتاچی
پلاس ایتاچی
تامام😇
اوکی ولی ی سؤال دارم صادقانه جواب بدین...
دقیقا کی بهتون گفته ناروتو قراره بره آکاتسوکی :) ؟
😑😑😑😐😐😐
خب اولا اشتباهت همینه هرشب امتان میکنی
دوما نا امید شدن یکی از نشونه های نزدیک شدنه
اصله به یه چیزی دقت کردین آکاتسوکی دنبال روباه نه دم هست که تو ناروتو مهر شده اگه ناروتو بره آکاتسوکی که با پای خودش رفته تو دهن شیر
نمیشه که
ریاکشن کیسامه: ایتاچی مال خودمه اروسای😐🗡🔫
والا من مدتهاست تو شیپ کیسامه و ایتاچی گیر خاصي دادم ایتاچی وفاداره خیانت نمیکنه خخخ😌😂
قاعدتـا کیسامه ی انسان شبیه ب کوسه ست کلا خیلی شبیـه کوسه ست😂😂😂
ولـی خب دیگ چون هم تیمی ایتاچی بـود شیپ میشه باهاش. آخرین لحظه هم ک میمرد داش ب ایتاچی فک میکرد
ایلارررررررررررر به قران ایتاچی و کیسامه رو با هم شیپ کنی خفت میکنم😐اقا قبول اصن با ناروتو شیپ نکن ولی لامصب اینکارو من نکن جان من با کیسامه شیپ نکن😐راستی پارت بعدو نوشتی؟ 😐
عر امسال خوش شانسی بهم رو کرده شاد خراب شده گروه تشکیل نمیشه یه 2 هفته ای طول میکشه😂راستی ایلاری شبدر سیاه رو دیدی؟ اونم از اونایی که شخصیت اصلی قدرت شیطانی داره من 2 روز پیش شروع کردم الان قسمت 98😂
بله دیدم تموم کردم😂😂😏
سال قبل دیدم😂😇🙌
میخام اسپویل بارونت کنم😀😂
اون میمیره... خعلی عر خواهی زد🤪
نمیگم کی ولی خودت میبینی
پسره 😭😭
ایلارررررررررررر داری شوخی میکنی دیگه نه؟ نکن اینکارو با من همینجوری قلبم بخاطر اینکه کور اما قراره بمیره ضعیف شده تو یکی دیگه اینکارو نکن با من💔
اصلا مطمئنم یه کیلو دستمال کاغذی تموم میکنی خودم خیلی عر زدم🤧
عالییییییی پلرت ۲ اون یکی داستانتو هم بزار منتظرشم
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ😍ناروتو داره میره ایول (واکنشن من درونی : ناموسا😐؟!)
یوهاهاها😈😈😁یاهیاهیاه😅😂
خلاصه خیلی ذوق مرگم بدو بنویس الانم گیر نمیدم چون الان وضع ما دبیرستانی ها خراب است خراب🥺
واقعا هم همین دو روز اول مهر که گذشته کوهی از مشق ها و بدبختی ها اومده سراغمون معلم هم هم که بدره به فکر ما بدبختا نیستن
عرررر اینطوری نمشه من میترکم😦
خوب بید زود ادامه رو بزار ایندفعه
خیله خوب الان دلم میخواد به معنای واقعی خفت کنم😤🔪ما 1 هفته و خوردهای صبر کردیم که همش 6 صفحه بنویسی؟ 😤🔪مگه نگفتی تا قبل از مهر ناروتو تموم میشه میرسیم به شیپودن؟ 😤🔪الان 3 مهره هنوز به شیپودن نرسیدیم😤🔪راستی جان من وقتی ناروتو رفت تو اکاتسوکی با ایتاچی شیپ بشه یا مثلا ناروتو راز ایتاچی رو بفهمه و باهاش دوست بشه یا یه همچین چیزی😐🔪
چ گیـری دادین ب ایتاچی😐🤌😂
یه گیر خاصی دادی به ایتاچی هاا
من گیر بدم ول نمیکنم😐
آه آیلار پس میخوای ایتاچی رو با ناروتو شیپ نکنی هاننننن😬😬😬
عالیی بود
من اینو بررسی کردم 😁
دمت گرم