
سلام من نویسنده جدیدم نمیخوام زیاد هویتم فاش بشه امیدوارم حالتون خوب باشه اگر این پارتم به امید خدا بره توی پرطرفدارا ادامه میدمش🙌 پس لایک و نظر فراموش نشه و خدافظ از پارتم لذت ببرین🎈 البته این پارت میراکسی نیستش و همش درباره شخصیت های انیمه ای هستش چون دیدم پست های میراکس تکراری😐 گفتم داستانم متفاوت باشه
از زبان آمه: در خواب خوبی بودم . که دیدم یک نفر که صداش آشنا هستش منو صدا میزنه . پرنسس آمه! پرنسس آمه !بلند شید از خواب پاشدم و فهمیدم صدای خدمتکار هستش. گفتش: زود باشید ! تا الان هم دیر بیدار شدید . و اشاره کرد به ساعت سلطنتی نصب شده بالای اتاقم نگاهش کردم. ساعت 10:00بود ، من معمولن ساعت 7:00 پا میشم ! به سرعت برق پاشدم و کمتر از یه ساعت آماده شدم . خودم رو در آینه دیدم خیلی زیبا شده بودم! (عکس این پارت)
بعد خدمتکار گفت: سرورم واقعا عالی شدید و با دستش علامت👌 به من نشان داد . لبخندی زدم و تشکر کردم. منو مثل همیشه همراهیم کردش به سالن غذا خوری قصر . منو نشوند روی صندلی و گفت: الان صبحونه رو میاریم. پیش غذام نون مخصوص گرون قیمت بود. دسرم خامه صبحانه شیرین با روکش طلا غذای اصلیم تخم مرغ و سبزیجات گرونو تازه بود🍲 نوشیدم شیر کاکاعو با روکش قهوه اصل بعد چون که خیلی گرسنم بودش شروع به خوردنشون کردم.
پیش خدمت گفت : سرورم باید برید پیش مادرتون که توی ان اتاق هستن ما ظرف هارو جمع میکنیم . با سرعت رفتم تا مادرم رو ببینم حالش خیلی بد بود از وقتی که به بیماری وبا دچار شده حالش اونجوری شده. مادرم با لحنی معصومانه گفت: دخ..دخترم تو ... تو اینجا... نه... نباید ...باشی.. گفتم: باشه مامان دوست دارم و یه بوس به پیشانیش زدم. دست های ضعیفش را وقتی داشتم میرفتم باهام خداحافظی میکرد و بعدش دکتر با سرعت آمد پیش مامانم و شروع کرد به معاینه کردنش . رفتم به سمت اتاقم و
با خودم فکر کردم چطور میتونم مادرم رو خوشحال کنم. ! آها فهمیدم یه گل! یه گل از باغ میچینم و میبرم برای مامانم البته این گلی که برای می خوام برای مادرم ببرم با گل های دیگه فرق میکنه چون خودم میکارمش! رفتم به سمت باغ قصر و شروع کردم به کاشتن گل مورد علاقش که جادویی و زود رشد میکنه!
از زبان سوکاجو ( پدرش یا همون پادشاه) : با سرعت و عجله وارد اتاقی که همسرم بود شدم و دکتر رو دیدم که در حال معاینه کردن همسرمه . دکتر با لحنی تاسف آمیز به طرفم آمدو به من گفت: ای پادشاه پادشاهان ! میتونم با معاینه ای که از همسرتون داشتم میتونم بگم ملکه مارلی زیاد زنده نمیمونه! گفتم: تمام تلاشتو بکن لطفا ! گفت: نیم ساعت دیگر مشخص میشود ! بروید بیرون سرورم.
از زبان آمه: بعد از نیم ساعت بلخره گلش شکوفا شد . عالی میشد که برم و اونو بدم به مامانم . در راه پدرم رو دیدم که بامن بر خورد کرد و من افتادم زمین . گفت: اوه متاسفام دخترکم و منو بلند کرد و دوباره از من معزرت خواست. منم گفتم: پدر عیبی نداره پیش میاد دیگه . منو برد و روی نیمکت نشوند. بهم گفت: دخترم باید یه چیز بهت بگم . دکتر بهم گفت که باید نیم ساعت بعد بری پیش مادرت چون دارع معاینش میکنه . گفتم باشه پدر هر چی شما بگید.
*بعد از نیم ساعت از زبان آمه: رفتم تا گل زیبا ی خودم رو بدم به مادرم که متوجه حرف های پدرم و دکتر مادرم شدم . پدرم به دکتر گفت: چیکار کردید؟ دکتر گفت: متاسفام سرورم اما.. اما اون مرده .. بیماری....وبا........ اون .... رو کشته! پدرم دست و پاش شل شدش نزدیک بود غش کنه که دکتر گفت : سرورم به خودتون مسلط باشید! و پدرم رو گرفت تا نیفته
پدرم گفت: چطور میتونم به خودم مسلط باشم😈 به دخترم چی بگم ! اون چطوری میتونه بدون مادر زندگی کنه ؟ رفتم تو گفت: آمه...میدونی.... مادرت..... مادرت دستم رو گذاشتم روی دهنش تا ادامه نده بهش گفتم : خودم میدونم پدر و رفتم تو بغلش و حدود 2 ساعت گریه کردم. جنازه مادرم رو میخواستن ببرن بیرون . بعد از بیرون اوردن جنازه مادرم از قصر رفتم توی اتاقم درش رو قفل کردم و
خودم رو درونش حبس کردم همش یا گریم میگرفت یا میترسیدم تا شب که موقع شام بود خودم توی اتاقم بودم خدمتکار اومد و در زد و گفت : خانم آمه ... وقت شامه در رو باز کنید. صدایی ازم نشنید گفت: خانم آمه جوابم رو بدید؟ دید که جواب دادم اونم با صدای لرزان . گفتم : در اتاقم خراب شده نمیتونم بیام خدمتکار تلاش کرد اما نشد. نگهبان اومد ولی تلاش اونم بی نتیجه بودش تا اینکه یه دستگاه مخصوص اوردن منو تونست از اون مخمصه نجات بدن 😂
فردا صبح لباس مشکی تنمون بود رفتیم به طرف قبر ستان و نزدیک 1 ساعت هممون گریه کردیم و رفتیم به طرف قصر . (اگر کم بود ببخشید امیدوارم دوست داشته باشید پارت بعد قصش پیچیده تر میشه لایک و نظر فراموش نشه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (7)