
سلام...ناظر عزیز لطفا بزارش رو صفحه اصلی،ممنون!:))
*** وارد اتاق شد،اتاقی که میز بزرگی و بیضی شکلی در مرکز اون قرار داشت...صندلی ها خالی نبودن و تمام افراد با لباس های مجهز رر اونجا حضور داشتند...نگاهی به صندلی خالی ای که در گوشه ی اتاق قرار داشت انداخت... تعظیمی کرد:ارباب بابت تاخیرم متاسفم....رییس توجهی نکرد و ادامه داد:همونطور که میدونید،امروز خیلی برام ارزشمنده چون قرار وارث این باند به اینجا بیاد!!...با حرفی که زد ،تعجب و حیرت اور چشمش دور نموند و ادامه داد:درسته ما ۱۰سالی میشه که دست از فعالیت برداشتیم، اما از این یکی نمیشه گذشت !من چیزی رو که بخوام،بدست میارم.... *** (سارا) برای سومین بار شروع به شماره گیری کرد...و هردفعه چیزی جز،بی جوابی در انتظارش نبود...نگاه نگرانش رو به اطرافش داد،پوست لبانش رو بی اختیار میجوید....ناگهان بالرزش گوشی ای که در دست داشت به خودش اومد و سریع جواب داد....+ا..الو؟...¥اوه...سلام سارا[سرفه]...+صدات گرفته،حالت خوبه؟....¥خ..خب راستش نه...متاسفم...[سرفه]..من نمیتونم بیام...!...+اوه..حیف! مهم نیست،امیدوارم زودتر بهتر شی،بعد از ظهر میبینمت... ¥ب..باشه!...فعلا!... با قطع تماس،گوشی رو توی جیبش قرار داد و به سمت بقیه ملحق شد... نمیدونست چرا احساس خوبی نداره!...برای لحظه ای چشمانش رو روهم گذاشت...فقط میخواست از لحظه به لحظه ی زندگیش لذت ببره...ولی گاهی اوقات زندگی اونطوریکه ما بخوایم پیش نمیره...

*** [ساعت ۱۰:۳۰بعد از تماس باسارا] _چیشد؟..چیکار کردی؟ ¥بهش گفتم مریضم...تعقیبش کنم یوقت گمشون نکنیم؟ _لازم نیست، بقیه حواسشون هست...بیا اینا رو بپوش... جلیقه های ضدگلوله و کلتی رو به سمتش گرفت...ادامه داد:بهت هشدار دوباره رو میدم،اگه سارا بشناستت زنده موندنت رو تضمین نمیکنم!...با جدیتی که در حرفش بود،ملانی فهمیده بود که هیچ شوخی در کار نیست ،مسلماً توی یک باند هیچ شوخی ای دیده نمیشد.........(چند دقیقه بعد)¥کلاریسا....هی! من امادم!...کلاریسا نگاهی بهش کرد..._ خوبه...برو پایین وَن منتظره...رانندش رو میشناسی... ملانی سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد....به سمت لب تاپی که در گوشه اتاق قرار داشت رفت...فلشی رو که در دست داشت به ان نصب کرد و بعدش شروع به تایپ کرد......(تایپ کلاریسا )=> _ ملانی رو فرستادم...اتوبوس چه ساعت حرکت میکنه؟....٪تا نیم ساعت دیگه خودتو برسون....._باشه.... ٪مراقب اون پسره باشید، اگه هرکدوم از دوستاش کوچیکترین حرکتی بکنن ،از بین ببریدش..... *** نگاهی به ساختمون پر عظمت روبه روش کرد...☆ رسیدیم... بچه های نگاهی به موزه ی روبه روشون کردن،موزه ای قدیمی که اطرافش رو ریشه های سبز و برگ احاطه کرده بود،موزه عجیب و سحری بنظر میرسید اما باورود به اون،نظر همه عوض شد، موزه ای بسیار بزرگ که تجهیزات نویی داشت..لوستر های باشکوه طلای و سقف هایی با نقش و نگار های سرگیجه اور...☆این قسمت موزه ،نمایشگاه تابلو فرش و نقاشی هست...واقعا حیرت اوره!....هیچ کدوم از بچه ها نگاهشون رو از تابلو ها بر نمیداشتند..(عکس موزه فرضی👆🏻)

در بُهت اینکه کدوم یکی رو اول ببینن بودند..._بیشتر بهش میخوره نفرین شدست!...ویلیام نگاهی به کوک کرد و لبزد:حال میده تمام چراغا رو خاموش کنی و داستان ترسناک بگی!....+اره حتما!! ولی برای محض احتیاط اب قند باید کنارتون باشه!....ویلیام نگاهی به سارا انداخت که بهشون ملحق شده بود....سارا ابرویی بالا داد و لپاش رو باد کرد و لبزد:چیه خوب عین حقیقته!...کوک لبزد:من که با تاریکی مشکلی ندارم،وقتی تاریکی کامل نباشه نمیتونم چشم روهم بزارم!...سارا سرش رو کج کرد و نگاهش رو به کوک داد:اوه ...چه تفاهمی!!...نظرتون راجب به با یک ا-ح-ض-ا-ر- -ر-و-ح- چیه😜....پسرا بابهت بهش خیره شدن ویلیام_ هی هی هی !! بهت هشدار میدم اگه وسط کار غش کنی کاری از دستمون بر نمیاد.. !!...کوک ارنجش رو به پهلوی ویلیام زد:نه که خودت خیلی بی تفاوت مستر روحه رو تماشا میکنی!و یا شایدم میس! و بعد پزخندی زد...+نگران نباش،ر.و.ح. بابابزرگم رو ا-ح-ض-ا-ر- میکنم که احترام قائل بشه برای ایشون🥲...پنی نگاهش رو به اون سه تا داد لبزد:با توجه به علایق شماسه تا حتما درباره ر-و-ح- توضیحاتی بهتون میدم! بچه ها سرشون رو به سمت پنی برگردوندن..ویلیام لبزد:خانم این همه موضوع زیبا موجوده اخه ر-و-ح-؟🥲.؟.... سارا با شوق لبزد:عه وا،خوبه کههه!...(پنی یانگ_معلم 👆🏻🥲)
*** _کلاریسا خوب تونقشت فرورفتیاا! کلاریسا_بدم نمیاد از دانستنی هامو تو مخ کسی فرو کنم!.. ملانی پزخند صدا داری زد :مثل یک خانم معلم واقعی،داره کارشو میکنه بدون هیچ چیز شک برانگیزی!.. کلاریسا_مثل دوست واقعی سارا،کارشو کرد،بدون چیزی شک برانگیز...خانم میشل فاستر!😏...(خب خب،تا اینجا به شخصیت اصلی میشل پی بردید🥲🤝🏻.میدونم تو شُکید،اما خیلی ها هستن که خود واقعیشون رو نشون نمیدن🥲🤝🏻) ملانی_هاح...از اون اسم خوشم نمیومد! لطفا به زبون نیارش... کلاریسا_عه چرا؟..اون که بهت میومد! و بعد پزخندی زد... ملانی_آه.. خدای من..این گوشیه خیلی اذیت میکنه.. :/ کلاریسا_نگران نباش،عملیات زیادی رو در پیش داری... عادت میکنی!😏 *** (فلش بک،۳۰سال پیش..) °دختره ی بی عقل! برات متاسفم که ۲۰سال برات پدری کردم و اینطوری شدی!! * پدر! باور کنید اون اتفاق تقصیر من نبود!..اون مردک ع-و-ض-ی- بود که این بلا رو سرم اورد! °پس برو پیش همون مردک و بچت رو بزرگ کن!!.... *پدرر!! دارم حقیقت رو میگم!! °اگه میخوای ببخشمت باید همین الان اون بچه ی توی شکمته رو سقط کنی!!..... اشک های دختر روی گونه هایش سرازیر شدن و قلبش، با زنجیری از جنس تحقیر و اسیری چنگ زده میشد...
دختر دستانش رو مشت کرد و باتمام دردی که قلبش رو چنگ میزدند فریاد زد: نمیتونم ! نمیتونم زندگی رو از بچه ی بیگناهی که هست محروم کنم!....من مثل تو انقدر بی رحم و بی وجدان نیستم!جئون هوانگجه!....تو داری با این کارت شخصیتت رو نشون میدی! همیشه شخصیت ادما با حرف زدن برملا نمیشه!... پیرمرد نگاه تیز و پر از خشمی از اینکه دخترش با جسارت با اون سخن میگفت کرد...زن ادامه داد:اون پدری ای که باید درحقم میکردی نبود! پس چیشد اون حمایت؟ چیشد اون همه غیرتت رو دختری که بهش دست درازی شده!؟اون موقعی که دخترت روحش خورد شد و تمام حس دخترونگیش رو از دست داد کجا بودی؟؟... پیرمرد فریادی زد:ساکت شو دختره ی سرکش!...حرف زن قطع شد...درهمون حین زن ،سوزشی روی گونه اش حس کرد...اون سیلی ای که توسط پدرش خورده بود،نتونست غرورش رو حفظ کنه،پیرمرد با دست لرزانش،نفس عمیقی کشید و لبزد:تو هنوز خامی،چیزی نمیفهمی..حتی مهرپدری!....دخترش پزخند صدا داری زد و لبزد:حالا که مادر شدم و بازهم خامم؟خدای من ببین کی اینجاست و چیا میگه!!گاهی اوقات برای درست کردن اوضاع اول باید خودمون رو اصلاح کنیم!اما متاسفانه شخصیت رو به روم خیلی نادون بوده که اوضاع وخیم تر شده!!...من یک لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم!...حاضرم تمام سختی ها رو به جون بخرم که بچه بدون پدر و پدربزرگش سالم بزرگ شه!!... دختر کیفش رو که روی صندلی قرار داشت برداشت و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد... یکی از پیش خدمتان وارد اتاق شد:قربان،پس خانم سویونگ کجا رفتن؟...پیرمرد نگاه تیزی به پیش خدمت و فریاد زد که از اتاق بره بیرون،پیش خدمت با فریاد اون لرزشی کرد و سریع از اتاق دور شد... (پایان فلش بک)
به سمت کیف چرمی رفت...اما خیالش اسوده نبود..رمز کیف رو باز کرد و درش رو باز کرد،با تعداد اسکناس ها و یوروهایی که در اون وجود داشت،چشمانش از حیرت، حرکتی نمیکرد...دستش رو به سمت یکی از اسکناس هایی که در اون قرار داشت برد..._خدای من!...اینا واقعین؟....در همون لحظه،صدایی از ساختمون به گوشش رسید،از کیف دور شد و به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرونش انداخت....ماشینی رو شاهد شد که چندتا مرد کت شلواری از اون بیرون اومدند،ابرویی بالاداد....در حین نگاه کردن یکی از اون مردان اون رو به چشم دید و به مرد کناریش اشاره کرد،پرده ها رو بی درنگ کشید و به سمت کیف چرمی رفت..._مامور مخفی؟...کتش رو تنش کرد و اسکناس هایی رو که از کیف بیرون اورده بود رو داخلش قرار داشت و درش رو بست و شتاب زده به سمت در رفت که باز شدن ناگهان در و با ورود چند تا از اون مردان که اسلحه بدست بودن و به سمتش نشونه گرفته بود ،توقف کرد ....یکی از اون مردان به زبان ایتالیایی گفت:از جات تکون نخور.....چشمانش رو ریز کرد....اروم اسلحه اش رو از جیب کتش در اورد .... مرد دوباره لب زد:هی! چیکار داری میکنی؟!....اسلحه اش رو بلافاصله به سمت مچ پای اون مرد گرفت و شلیک کرد که مرد روی زمین افتاد،به سمت پله ها رفت....چند نفر دیگه اسلحه اشون رو سمت اون نشونه گرفتن که کیفش رو بهسمت اونا پرت کرد که باعث شد تیرشون خارج از هدف بخوره و به سقف برخورد کنه ،به سمت طبقه ی دوم رسیده بود و بقیه اون مردا به دنبال اون....نگاهی به اطراف انداخت و به سمت بالکن رفت واره ای نداشت جز بالا رفتن از دیوار و رسیدن به طبقه بالا تر......نگاهش رو به پایین داد،ماموران زیادی اون پایین جمع شده بودند....پایش رو یکی نرده ها قرار داد و دستش رو به سمت یکی از سنگ های دیوار قرار داد و از دیوار بالا رفت،نگاه ماموران پاییگ ساختمون بهش جلب شد...
*** (پزشک قانونی_ایتالیا) نگاهی به جسدی که روش جئون یانگهی نوشته شده رو به روش کرد... نگاهش رو از رو جسد گرفت به مرد رو به روش داد:متاسفم،جمجمه ی سرش خورد شده،اون مُرده....مرد سری تکون داد و کیسه ای به دکتر که برای پزشک قانونی بود داد:اینا رو بگیر،اینو میبرید خاکش میکنید بی سر و صدا.... زن کیسه رو گرفت و نگاهی انداخت که چشمانش از تعجب باز شد،سریع کیسه رو به مرد پَس داد و لبزد:ببخشید اقای محترم،ولی ما مسئولیت خاک کردن هیچ کدوم از فوت شدگان رو برعهده نداریم! و به سمت در رفت،مرد بی مقدمه اسلحه ای پشت سرش قرار داد .مرد لبزد:حتی اگه جونت در خطر باشه؟؟....زن دستش روی دستگیره در بود به لرزش افتاد و لبزد:خیله خب...اون رو بگیر کنار...
برو اسلاید اخر....
برو.....
برو....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عجب داستانیه
ولی حیف که من کامل نخوندمش😐
یکم شبیه ماجرای انیمه وان پیسه
با اینکه خیلی معروفه قشنگه افراد کمی تا اخر دیدن😂
ممنونم💜
ولی من تاحالا اون انیمه رو ندیدم😹
خیلیییی خوب بود
پارت بعدی😎😍
ممنونم😎💕
حتما⛓🌺