
من برگشتم اونم بعد از یه هفته🙂🙂 این پارت زیاد طولانی نیست شایدم بشه چون دقیقا نمیدونم میخوام چی بنویسم😐 فقط هر چی اومد به ذهنم مینویسم😂😂💪
حتی بعد از رفتن اون سربازها هم اون دست روی دهنم بود! قلبم به شدت میکوبید و از ترس نزدیک بود زهره ترک بشم تا اینکه بالاخره دستش رو از روی دهنم برداشت؛ سریع ازش فاصله گرفتم و توی قسمتی که روشنایی بود رفتم، هر آن منتظر بودم که یه مرد هیکلی بیاد بیرون ولی به جاش یه پسر بچه بیرون اومد! با تعجب بهش خیره شدم اونم با اخم بهم نگاه میکرد، هر دو ساکت بودیم که یه دفعه صدایی اومد و با ترس برگشتم که یه موش رو دیدم، پسر بچه کمی از اخماش رو باز کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ مامان بابات کجان بچه؟! اب دهنم رو قورت دادم و یه قدم عقب رفتم که گفت: نترس کاریت ندارم. بعد یه نگاه به سر تا پام کرد و ادامه داد: این طور معلومه یتیمی! به لباسام نگاه کردم، لباس پف پفیم پاره پوره شده بود و پر از خاک و گل بود، کفشام توی جنگل پاره شدن و الان پاهای برهنهام کثیف و زخمی بودن؛ معلوم نیست الان صورتم چه شکلی شده!
با حرف پسر با ترس بهش نگاه کردم. پسر: شایدم از خونهتون فرار کردی! به زور لب باز کردم تا بگم اینطور نیست ولی پشیمون شدم و به جاش گفتم: غذا داری؟ صدای بچهگونم خش داره شده بود. پسر به چشمهام خیره شد و بعد از چند لحظه گفت: اسمت چیه؟! این پسر جونم رو نجات داد و فکر نکنم آدم بدی باشه، از سر و وضعش معلومه که خیلی وقته توی خیابونا زندگی میکنه؛ ولی گفتن اسمم مساوی با فهمیدن هویتمه! توی اون لحظه تمام سعیم رو کردم تا یه اسم خوب به ذهنم بیاد تا اینکه یه چیزی به ذهنم اومد و آروم گفتم: الکسیس. این اسم من توی زندگی قبلیمه، همه بخاطر عجق وجق بودن اسمم مخففش میکردن و الکس صدام میکردن؛ با یاد آوری اون روزا بغض کردم.
پسر بچه با دیدن بغضم دستپاچه شد و اومد نزدیک و گفت: هی هی گریه نکنیا من که کاریت نداشتم! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: تو چی؟ پسر بچه گیج جواب داد: من چی؟! کیارا: اسمت. پسر گفت: ری. بعد ادامه داد: خب الکسیس... وسط حرفش پریدم و گفتم: بهم بگو الکس. با اینکه الکس یه اسم پسرونس ولی من دوسش دارم، یادآور اینه که من توی زندگی قبلیم کی بودم. ری حرفش رو ادامه داد: باشه الکس، جایی واسه موندن داری؟ سرم رو به معنای علامت منفی تکون دادم. ری: خانوادهای نداری احیانا؟ به یاد هلن افتادم، اون و خدمتکارای قصر قدیمی تنها خانوادهی من بودن، کاش حداقل میدونستم هلن زندهس یا نه. در جواب ری دوباره سرم رو تکون دادم، قیافهی ری کمی ناراحت شد. همین موقع صدای قار و قور شکمم بلند شد و از شدت خجالت صورتم سرخ شد! ری اول تعجب کرد ولی بعد لبخند بامزهای زد و از توی جیب شلوارش یه تیکه نون در آورد؛ با دیدن نون چشمام برق زدن، ری نون رو بهم داد و منم با ولع شروع به خوردن کردم.
بعد از خوردن نون کمی سیر شدم ری روی زانوهاش خم شد و گفت: اگه جایی واسه موندن نداری میخوای با من بیای؟ جواب دادم: تو خونه داری؟ ری گفت: خونه که نمیشه بهش گفتم درواقع ما توی یه انبار قدیمی زندگی میکنیم. با تعجب گفتم: شما؟ مگه چند نفرید؟ ری دستهاش رو گذاشت پشت گردنش و با غرور گفت: دوازده نفر! چشمام گرد شدن، این همه بچه توی یه انبار زندگی میکنن! پس خانوادههاشون چی؟! ری انگار سوالم رو از صورتم خوند که گفت: تو واسه فهمیدن این چیزا خیلی بچهای، حالا میخوای با من بیای یا نه؟ اگه توی کوچه خیابونا بمونم حتما بالاخره یه روزی گیر سربازا میوفتم یا از گرسنگی تلف میشم، تازه بدنم هم دیگه طاقت نداره باید استراحت کنم. کیارا: باشه.
همراه ری راه افتادم، به سمت ته کوچه رفتیم، ری دستم رو گرفتم. به ته کوچه که رسیدیم کمکم نور توی چشمم خورد؛ چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم با یه خیابون خیلی شلوغ و پرجنب و جوش مواجه شدم. ری گفت: اینجا یه بازار قدیمیه که افراد فقیر ازش خرید میکنن. با هم از وسط جمعیت رد شدیم و وارد یه کوچهی خیلی باریک شدیم، بعد از رد شدن ازش به یه فضای سرسبز رسیدیم که تک و توک چندتا درخت داشت و یه انبار بزرگ قدیمی هم از پشت سه تا درخت بزرگ معلوم بود. اون مکان واقعا خیلی خوشگل بود! ری دستش رو به سمت اون انبار گرفت و گفت: ما اونجا زندگی میکنیم. و راه افتادیم، بعد از چند دقیقه راه رفتن به انبار رسیدیم؛ ری محکم به در چوبی کوبید و داد زد: جیک درو باز کن منم. چند لحظه بعد در چوبی باز شد و یه پسر بچهی اخمو رو دیدم؛ پسر بچه منو که دید اخماش بدتر توی هم رفتن. ناخودآگاه لباس ری رو گرفتم.
وارد که شدیم داخل انبار رو دیدم، انبار دو طبقه بود، طبقهی بالا رو چندتا فرش کهنه گذاشته بودن و چند تا بچهی هم سن و سال خودم اونجا نشسته بودن و طبقهی پایین یه دختر کک مکی روی آتیش داشت غذا درست میکرد و کنارش یه میز که با چوب درست شده بود و صندلیهاش هم کاههای دسته بندی شده بودن بود. دختر کک مکی با دیدن ما نزدیک اومد و ملاقه رو محکم کوبید توی سر ری که داد ری به هوا رفت. ری: چرا میزنی جنی؟ جنی هم با داد گفت: پسرهی احمق مگه قرار نبود واسه ناهار وسایل بیاری؟ بخاطر اینکه دیر کردی مجبور شدم بازم سوپ جو بپزم، که مزه گه میده! نگاهش که به من افتاد عصبانیتش به کل خابید و گفت: این دیگه کیه؟ ری همینطور که سرش رو میمالید گفت: اسمش الکسیسه توی خیابون پیداش کردم اونم مثل ماست. اون پسر اخموعه جلو اومد و گفت: ما حتی نمیتونیم غذا به اندازه کافی پیدا کنیم بعد تو یکی دیگه رو هم آوردی!
اون هم سن سال ری به نظر میاومد، وایسا ببینم اصلا ری چند سالشه؟ فکر کنم نه یا ده سالشه. این وسط فقط جنی بزرگتر از همه بود فکر کنم حدودا چهارده پونزده سالشه! جنی به همون پسر اخموعه که اسمش جیک بود گفت: حالا که آوردتش نمیتونیم بندازیمش بیرون! بعد دستم رو گرفت و روی اون کاهها نشوند و گفت: منم جنیام تو از این به بعد عضوی از مایی. انگار که تازه چشمش به موهام افتاده باشه، چشماش درشت شد؛ وا چشه نکنه موهام وضعشون خیلی خرابه؟ گفتم: جنی؟ جنی به خودش اومد و دسپاچه گفت: ها؟ آهان موهات خیلی کثیفه باید بشوریش. کمی از موهام رو توی دستم گرفتم جنی با استرس گفت: باید موهاتو کوتاه کنی! خودم هم میخواستم همینو بگم ولی چرا جنی این حرفو با استرس زد؟ گفتم: چرا؟ جنی سریع جواب داد: تا کسی نبینه. بعد حرفشو عوض کرد و گفت: منظورم اینه که مزاحمت میشن و ممکنه شپش بگیری.
با اینکه حرفش مشکوک بود اگه زیادی گیر بدم دیگه به من به چشم یه بچهی پنج ساله نگاه نمیکنه پس بیخیال شدم. اون بچههایی که بالا بودن با استفاده از نربودن پایین اومدن و دورم جمع شدن؛ یه دختر تپل با موهای قهوهای گفت: من کلارام. بعد به کناریش که یه دختر با موهای طلایی و بامزه بود اشاره کرد و گفت: این خواهرم نیناس و کنارش هم سوفی و اون آخری هم مگانه. بعد کنجکاو گفت: اسم تو چیه؟ لبخند کیوتی زدم و گفتم: کا... الکسیس میتونید بهم الکس بگید. شانس آوردم نزدیک بود خودمو لو بدما! یه ساعت بعد چند نفر که شمال دو تا دختر و چهار تا پسر بودن با کلی خوراکی اومدن؛ جنی هم بهشون گفت که من عضو جدیدم اونا هم با خوشرویی ازم استقبال کردن، احساس توی خونه بودن داشتم اون جنب و جوش صدای خندهها همه چی باعث شدکه دیگه به گذشته فکر نکنم
کنار درخت نشسته بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم که سوفی اومد و گفت که جنی دنبالم میگرده و گفته که برم پشت انبار. از جام بلند شدم و راه افتادم؛ جنی با یه سطل آب و یه قیچی پشت پشت انبار ایستاده بود، به سمتش رفتم و با خوشرویی گفتم: جنی دنبال من میگشتی؟ جنی نگاهم کرد و گفت: تو از خاندان سلطنتی هستی مگه نه؟ لبخندم کمکم محو شد و چشمام پر از ترس شد؛ یه قدم عقب رفتم که جنی اومد و منو گرفت و گفت: هی نترس به کسی نمیگم! قلبم با شدت میکوبید. جنی: تو همون پرنسسی هستی که همه دنبالشن مگه نه؟ اب دهنم رو قورت دادم، الان وقت گریه رو ندارم اگه جنی فهمیده یعنی بقیه هم ممکنه بفهمن و منو تحویل بدن! جنی: از روی موهات فهمیدم، همه میدونن که موهای سفید فقط توی خاندان سلطنتی هست، همه بجز کسایی که زیاد توی اجتماع نیستند. لعنتی چرا هلن اینو بهم نگفته بود؟! حتما فکر میکرد نیازی نیست که بدونم.
با ترس گفتم: میخوای منو تحویل بدی؟ جنی ولم کرد و گفت: معلومه که نه! تعجب کردم و گفتم: چرا؟ جنی لبخند مهربونی زد و جواب داد: چون تو عضوی از مایی! با این حرفش اشک توی چشمهام جمع شد که با دستم پاکشون کردم. جنی: ولی اگه میخوای بقیه نفهمن باید موهاتو کوتاه کنی، مثل موهای ری و بقیهی پسرا اونوقت با یه کلاه میشه موهاتو پوشوند و کسی نمیفهمه! سرم رو تکون دادم. جنی مشغول شد و کمکم موهام رو کوتاه کرد توی اون مدت هیچکی حرف نزد، بعد از کوتاه کردن موهام حموم کردم و جنی یه دست لباس پسرونه بهم داد چون لباس دخترونه نداشتن! جلوی آینهی شکستهی توی انبار ایستادم فقط منو و جنی توی انبار بودیم، لباسای پسرونه خیلی بهم میاومد فقط بخاطر موهام کمی شبیه دخترا بودم که اونم با دادن یه کلاه از طرف جنی برطرف شد؛ حالا شدم یه پسر از این به بعد من الکسم نه کیارا...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دو ماه پیش گذاشتی پس بعدیش چرا نمی آد 😭😭😭😭😭😭😭😭
وای ۲ماه شده که😥پس چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وااایییی پارت بعدیی کی میاد دیگ دارم دیوونه میشم
اره دقیقا👍🏼😭
الان ۱ماه شده🙁😓
عالیه . من نفهمیدم پدره وسه چی مهمه ؟ مگه مخماشون ری و کیارا نیستن ؟
عالی . عالی . عالی . فوق العاده . ادامه بده .
پارت بعدی رو بزار به خدا دق کردم میخوام ببینم چه اتفاقی قرار بیوفته و داستانت رو خیلی دوست دارم عالیییییی هست افرین من پرنسس هستم رو هم بزار اونم خیلی قشنگه🤩🤩🤩💕💕💕زود پارت بعدی رو بزار 🌸
عالی عالی بعدی رو زودتر بزار
عالی
خیلی خوب بود