10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violat❣️ انتشار: 3 سال پیش 32 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستای من، اینم از ادامه داستان🐱 لطفا با لایک و کامنت هاتون بهم انرژي بدین⭐😃❤️
همینطور که میدویدم یه دفعه موهام به شاخه ی درخت گیر کرد و آخی سر دادم. به زور جداش کردم و دستمو روی قلبم که به بخاطر دویدن، تند میتپید، گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. یه لحظه حس کردم کسی داره منو از پشت نگاه میکنه! و بعد صدای خش خشی از پشت سر اومد. سریع برگشتم و یه سنجاب کوچولو رو دیدم که به من چشم دوخته بود. خنده کوتاهی کردم و دستمو به علامت خداحافظی برای سنجاب تکون دادم و به مسیر برگشتم و دوباره دویدم. 👣
بالاخره به مقصد رسیده بودم. حالا که بهش دقت کردم فهمیدم این ساختمون یه کلیسای قدیمی بوده! که الان داره توی آتیش میسوزه!!!🔥
با دیدن صحنه روبرو جیغ خفه ای کشیدم. و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم تا دود توی بینیم نره.
چشمام رو ریز کردم تا بهتر ببینم... هنوز وقت بود. هنوز یه فرصت داشتم!
دوان دوان به کلیسا نزدیک شدم و دنباله یه راه برای داخل شدن گشتم.
بعد مدتی پیداش کردم. از میان آتیش عبور کردم و شنلم رو جلوی دهنم گرفتم. بالاخره به محلی که توش بودیم رسیدم، یه سالن بزرگ که حالا نصفش داشت تو آتیش میسوخت.
هنوز مثلث روی زمین بود. ولی نمی درخشید!
با وحشت دنباله ریو گشتم و آخر سر لکه های خونین رو روی زمین رو دیدم و دنبال کردم.
از بین آتیشه سوزانی که نصفه شنلم رو از بین برده بود گذشتم و سرانجام ریو رو پیدا کردم. توی یه اتاق کوچیک و نیمه تاریک، روی زمین افتاده بود! شتابان به سمتش رفتم و از شونه هاش گرفتم و تکونش دادم. با صدایی لرزان گفتم: ریــو...! ریو پاشو!... چشماتو باز کن!
ناگهان ریو سرفه ای کرد و چشماش رو کمی باز کرد و آخ کوتاهی گفت. دهن باز کرد که حرف بزنه اما صدایی ازش در نیومد. قطره اشک هایی رو که از چشمام سرازیر میشدو پاک کردم و باخوشحالی، بغلش کردم.
یه دفعه...
چشمم به خنجری که توی دستش بود خورد و جیغ خفه ای کشیدم. با دست پاچه گی گفتم : وااای! وای!... خیلی داره خون میاد!... چیکار کنم... !؟
بالاخره ریو به حرف اومد و با صدایی آروم گفت : خنجر... رو بکش... بیرون...! نفس نفس میزد، انگار نفس کشیدن براش سخت بود. البته طبیعی هم بود چون اتاق پُره دود شده بود و رفته رفته بیشتر هم میشد.
شنلم رو در آوردم و گذاشتم کنار. ریو دوباره گفت : خنجر رو...!
ولی نتونست حرفش رو ادامه بده و شروع به سرفه کردن کرد.
گفتم : من نمیتونم... ( به خنجره توی دستش نگاه کردم و احساس بدی بهم دست داد.) من نمیتونم اونو در بیارم!... خیلی ناجوره!
فکر کردم با گفتن این حرف ناراحتش کردم اما ریو لبخندی زد و اروم گفت : عیبی نداره...!
و دستشو دراز کرد و ( به دستش نگاه کردم و متوجه شدم دستش میلرزه. احتمالا به خاطر این بود که خون زیادی ازش رفته!) دسته خنجر رو گرفت و یه دفعه خنجر رو بیرون کشید!
سریع چشمام رو بستم تا اون صحنه رو نبینم. قلبم گوب گوب میزد. و پلکام میلرزید. توقع داشتم صدای فریاد ریو رو بشنوم ولی صدایی نیومد. چشمام رو باز کردم و دیدم که، ریو از شدت درد، داره دندوناشو روی هم فشار میده و دستاش رو مشت کرده. واقعا دلم به حالش سوخت! سریع شنل رو برداشتم و گوشه ایش رو پاره کردم و دور دست ریو پیچیدم. ریو با اعتراض گفت : تازه زخمام خوب شده بودا...!
و بعد دوباره سرفش گرفت!
کمکش کردم تا بشینه و بعد پشتش رو مالیدم و گفتم : بهتره بقیه حرفاتو بزاری برای وقتی که از اینجا رفتیم بیرون...!
تو دلم گفتم : این بچه میتونه دردای زیادی رو تحمل کنه... یا شاید هم تظاهر میکنه که میتونه!
آتیش هر لحظه بیشتر میشد و کم کم داشت داخل اتاق میومد.
رومو کردم به ریو و گفتم : میتونی راه بری؟!
به چشمای خمار و صورت بی حالش نگاهی انداختم و با خودم گفتم، الانه که از حال بره!
و حدسم درست بود! ریو چند سرفه پشت سر هم کرد و بعد چشماشو بست و افتاد توی بغلم.
منم بیکار نَشستم و ریو رو بغل کردم و از اتاق زدم بیرون.
توی راهرو آتش گرفته دویدم و به سالن اصلی رسیدم.
با نگاهم دنبال کتاب گشتم و یه دفعه اونو کنار مردی شنل پوش که روی زمین افتاده بود،. پیدا کردم.
با قدم های آروم طرفش رفتم و بعد با حرکتی سریع کتاب رو قاپیدم و دنباله یه راه خروج گشتم...
سعی کردم از همون راه اولی که اومدم برم ولی اون راه بسته شده بود. پس چاره ای نداشتم جز اینکه از جادوی کتاب کمکم بگیرم!
روی زمین زانو زدم و ریو رو در آغوش گرفتم. بعد کتاب رو باز کردم و صفحه ای رو که مربوط به "حباب امنیتی" بود، آوردم.
وردش رو زیر لب تکرار کردم و بعد لحظاتی، ناگهان...
حبابی آبی دورمون کشیده شد و ما را تو خودش جا داد.
منم ریو رو بغل کردم و کتاب رو هم با دست دیگم گرفتم و دویدم.
مسیری جدید پیدا کردم، اما اونم داشت توی آتیش میسوخت. اما مشکلی نیست، چون این حباب از ما در برابر هر چیزی محافظت میکنه! قدم در دل آتیش گذاشتم و نیم دو به سمت پنجره ای که بسته بود رفتم. پام رو لای درز پنجره گذاشتم و بازش کردم. کتاب رو محکم تر گرفتم و بعد روی تاقچه پنجره
وایستادم... نفس عمیقی کشیدم و پریدم ...
خدارو شکر ارتفاع زیاد نبود و حباب هم محافظمون بود.
از بس خسته بودم روی زمین دراز کشیدم. به پهلو خوابیدم و ریو رو بغل کردم. دستی روی موهای سفیدش کشیدم. خیلی نرم و لطیف بود. هوا کم کم داشت سرد میشد. اما حال نداشتم از روی زمین بلند شم. به خودم کش و قوسی دادم و چشمامو بستم...
دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای قدم های کسی رو شنیدم. به زور چشمام رو باز کردم و آنتونی و امیلی رو دیدم.
با خوشحالی پاشدم و وردی رو خوندم که حباب شکست. امیلی و آنتونی خوشحال به سمتم اومدن. آنتونی گفت : سربلند برگشتیم! 😂و دستشو به معنای پیروزی مشت کرد.
خندیدم و گفتم : ایول!!!
امیلی کنارم نشست و گفت : ریو چطوره؟!...
به ریو نگاه کردم و گفتم : خوب نیست...! خیلی خون ازش رفته!
امیلی و آنتونی چهره نگرانی گرفتن. آنتونی به شوخی گفت : پس باید بهش یه عالمه گوجه بدیم بخوره!
امیلی خندید ولی من نه. امیلی دستشو روی شونم گذاشت و گفت : نگران نباش! زود خوب میشه...!
لبخندی تحویلش دادم و با سر تصدیق کردم.
کتاب رو برداشتم و گفتم : نظرتون درباره یه قالیچه بزرگ پرنده چیه؟!...
آنتونی و امیلی هیجان زده گفتن : آره!... چرا که نه؟!
صفحه مورد نظر رو آوردم و ورد رو خوندم.
و یه دفعه...
یه قالیچه پرنده بنفش با طرح های طلایی جلومون ظاهر شد. هممون ذوق زده نگاش میکردیم.
ناگهان قالیچه به طرفمون اومد و خودشو روی زمین انداخت. احتمالا میخواست که به ما بفهمونه روش بشینیم.
منم ریو رو بلند کردم و روی قالیچه گذاشتمش. امیلی و آنتونی هم بعد من روی قالیچه نشستن. امیلی گفت : تا به حال سواره یه قالیچه پرنده نشده بودم...!
خندیدم و گفتم : منم خیلی وقته که سوارشون نشدم.
قالیچه اونقدر بزرگ بود که هممون میتونستیم روش دراز بکشیم.
خیلی یهویی قالیچه بلند شد و مثل فشفشه اوج گرفت.
منم تا وقت داشتم دنباله صفحه ای که میخواستم گشتم و خیلی سریع پیداش کردم. ورد "نامرئی کننده!" زمزمه وار گفتم : ای طلسمی که هر حقیقت و هر دروغی را می پوشانی، قدرتت رو در اختیار من بزار و این حقیقت را بپوشان!
بعد یه دفعه حاله ای به رنگ آبی کمرنک دورمون رو گرفت.
خوب دیگه میتونستیم در شبی پر ستاره با خیال راحت به سفرمون ادامه بدیم...!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
آجی آجی توروخدا پارت بعدو زودتر بزار بخدا دق کردمممممم🤕❤🥰
عالی عالی فوق العاده بوددددد.😍😍😍😍😍😍😍😍انقد ذوق کردم وقتی دیدم پارت جدید اومره که جیغ کشیدم بعد داداسم که کنارم با یه نگاه تاسف باری چپ چپ بهم نگاه کرد🤣🤣❤❤❤❤❤پارت بعد پلیززززززز😘❤❤❤❤❤❤
وای عزیزم خیلی خوشحالم کردی با این انرژی مثبت 😍😍😍❤️ممنونم، آماده شه میزارم
عالییییی💖💖💖💖
عکس پارت آنتونی هست؟
نه موهای آنتونی قهوه ایه غلط نکنم این عکس الکسه
شاید🤔🤔
ممنون، آره
الکس موهاش مشکیه🖤
مثل همیشه عالیییی عزیزم 🌠
دوست داشتی به داستان منم سر بزن 😍
مرسی، باشه وقت کردم یه سر میزنم😊😉❤️