
نظر یادتون نرع
تا صبح توی بالشتم گریه کردم چون نقشه ای به ذهنم نمیرسید . با قیافه داغون بلند شدم و آماده شدم و رفتم مدرسه . پسرا همشون کلی بهم زنگ زده بودن و جیمین هم پیام داده بود : شرمنده من بیمارستان پیش مادربزرگمم وگرنه حتما میومدم پیشت . نگرانم بودن . مطمئنم درکم میکنن اما چه فایده ؟ توی ضایع کردن اون پسره خیره سر که کمکم نمی کنن . خودم باید تنهایی از پسش بربیام . ****** همین که وارد مدرسه شدم همه به من اشاره کردن و پچ پچ ها شروع شد . وارد کالس شدم که اوضاع بدتر بود . اما اهمیتی ندادم و وقتی پسرا دورم جمع شدن تا بپرسن قضیه چیه با صدای بلند گفتم : چیزی نیس بچه ها ، فقط یه شوخی بچگانه بود ... اما منم مجبورم بچه تر بشم ... و لبخندی زدم و موقع رد شدن به تهیونگ که با پوزخند نگاهم میکرد تئنه زدم و با لبخند رفتم و نشستم . ****** امروزم داشت تموم میشد . ولی عمرا بذارم همین طوری تموم شه . تا تالفی دیروز رو درنیارم نمیذارم آب خوش از گلویه اون پسره عوضی پایین بره . فک کردی میتونی قصر در بری کیم تهیونگ ؟!! تاحاال کسی جرات نکرده به من نگاه چپ بندازه چه برسه به این که بخواد منو بترسونه و آبروم رو ببره... تو همین فکرا بودم که فهمیدم نصف راه پله رو تنها اومدم پایین . پسره ی احمق برام حواس نذاشته اصن ... نگاهی به پشت سرم انداختم . دیدم خوب جای منو تو گروه گرفته ؛ داره با نامجون میاد پایین . با اون اسکیت برد مسخره اش تو دستش خودنمایی میکرد . واقعا فک کرده با بقیه فرق میکنه ؟ باید حسابشو میرسیدم تا دیگه نخواد اونطوری مغرورانه سرشو باال بگیره و راه برو و فک کنه متفاوت ترین پسر این دبیرستانه . رسیدن به من . اسکیت بردشو گذاشت زمین ، سرشو برگردوند تا ببینه جانگکوک کجا مونده .
فهمیدم !!! بهترین موقعیت برای انتقام رسیده بود. با پام یه ضربه کوچیک به اسکیتش زدم تا توجهش به من جلب بشه و حالشو بگیرم ، ولی یهو ... لیز خورد و همه ی پله ها رو رفت پایین و افتاد و ... شکست.... با صدای شکسته شدن اسکیت ، نامجون و تهیونگ سریع برگشتن . اون شکست ... نمیخواستم این طوری بشه ... ولی ... فکرشو که کردم دیدم ، بهتر! نگاهم رو از اسکیت برد شکسته گرفتم و به تهیونگ خیره شدم . دیگه چیزی نداره که بخواد به رخ بکشه . اون هم نگاهش رو از تکه های اسکیت بردش گرفت و سرش رو بلند کرد . دید که فقط من اونجام . ابروم رو باال دادم و منتظر عکس العملش شدم . به ثانیه هم نکشید که با خشم غرید و گفت : دختره احمق معلوم هست داری چی کار میکنییییی !؟ با خونسردی تمام گفتم : اوپس عمدی نبود ... تو نباید میذاشتیش جلو دست و پا ، خودت مقصری!!! _ من که میدونم این کارتم مثل همیشه عمدی بود ولی آخه چررراااااا !؟ واقعا داشت عصبانی میشد ، منم که عاشق اینم که بقیه رو عصبی کنم ، واسه همین آتیششو بیشتر کردمو با لحنه مسخره ای گفتم : آخی اسباب بازیت شکست کوچولو ... گریه نکن مامان دوباره برات میخره . ولی یهو از کوره در رفت و سرم داد زد : تو چتهههه !؟ حرففففففف حسابتتتت چیههههه!؟ با پوزخند گفتم : میبینم کم آوردی کیم تهیونگ . چی شد ؟ خبری از اون قیافه ی از خود راضی و خونسردی که هیچی براش مهم نبود نیست . میبینم که داری از عصبانیت میمیری اونم فقط برا یه اسکیت برد مسخره به درد نخور... سرم رو کج کردم و گفتم : ببینم جدیدا مردم برا وسایلشون بیشتر از جونشون حرص میخورن ؟!!! زیاد حرص نخور برای جبرانش خودم چنتا برات میخرم این که چیزی نیست بهتراشو برات میخرم .
ولی واقعا عصبی شده بود. حتی از اون موقع که فلفل خورده بود هم قرمز ترو عصبی تر شده بود . یه لحظه ترسیدم ، تاحاال انقد ترسناک ندیده بودمش . نمیدونستم رو اون اسکیت برد مسخرش انقد حساسه! بلندتر داد کشید : اگه شعورررررر داشتیییی که میفهمیدیییی یه هدیه روووو هیچ وقت با هیچی نمیشه عوضش کرد . برای جبران این کار باید جونتو بدییی . به سمتم اومد و یقه ام رو گرفت . سردی دستاشو از روی یقه ام احساس کردم و نگاه آتشیش رو که تا عمق وجودمو سوزوند . همین طوری که یقمو گرفته بود فهمیدم پاهام دیگه رو زمین نیست . گره کرواتم دور یقم تنگ شده بود . نمیتونستم نفس بکشم . به سختی گفتم : یقمو ول کن احمق داری خفم میکنیییی . ولی انگار واقعا میخواست خفم کنه که یهو دستای رپمان دستاشو کشید پایین . با صدای نسبتا بلند و عصبانی گفت : هی چه کار میکنیییی ؟؟؟؟؟ جانگکوک هم به سمتمون دوید و گفت : یقشو ول کن دیوونه داره خفه میشه !!!!! یهو ولم کرد و افتادم روی زمین . شروع کردم به سرفه کردن . جیمین تازه رسید و مثل همیشه اومد کنارم . اون هم به شدت از تهیونگ عصبانی شده بود ، کمکم کرد بلند شم. سنگینی نگاه همه رو روی خودم احساس کردم . تقریبا همه ی بچه ها دورمون جمع شده بودن . بعضیا تو گوش هم پچ پچ میکردن . بعضیا هم با نگاهشون تهیونگ رو دنبال میکردن . ولی یهو همه با صدای جدی نامجون به سمتش برگشتیم ..... با اخم غلیظی تهیونگ رو نگاه میکرد : بچه شدی؟ ... معلوم هست داشتی چه غلطی میکردی ؟! ... آدم یقه یه دخترو میگیره ؟ جدا از دوستی تازه ما ، هه ری دوست قدیمی ماست، حق نداشتی اینکار رو بکنی ... و روبه من چرخید : معلومه چت شده هه ری ؟ چرا این طوری میکنی؟ بس کنید دیگه، با جفتتونم ..... دوباره رو به تهیونگ گفت : توی کره پسرا با دخترا خیلی محترمانه تر رفتار میکنن . اگه میخوای این جا بمونی باید این چیزارو رعایت کنی ! شما دیگه بزرگ شدین ، سال دیگه میرین دانشگاه . اگه میخواین به این بچه بازی هاتون ادامه بدین باید از گروه برین بیرون . هر جفتتون ...
جمله ی آخرش رو خیلی جدی تر و بلند تر گفت و بعد سکوت کرد . خشکم زد . نامجون االن گفت که اگه به کارمون ادامه بدیم باید از گروه بریم بیرون ... هر جفتمون ... حتی من ... منم باید از گروه برم بیرون ، اما فقط تهیونگ باید از گروه بره نه من! تهیونگ هم خشکش زده بود . از عصبانیت هنوز قرمز بود و معلوم بود خیلی تعجب کرده . ولی بازم اول اون بود که به حرف اومد . با اخم غلیظی گفت : کی اول این بازی احمقانه رو شروع کرد ؟ من با کسی کاری داشتم ؟ من سرم به کار خودم بود که این دختره همون روز اول هی به من پیچید . همه نگاها به سمت من برگشت . با اینکه تا چند دقیقه پیش از ترس زبونم بند اومده بود ولی دوباره اعتماد به نفسمو به دست آوردم . در جواب حرفاش شونه هامو باال انداختم و گفتم : ولی این تو بودی که از قصد رو کتاب من قهوه ریختی ! _ این تو بودی که تو غذای من فلفل ریختی . انقد احمقی که حتی نمیدونی باید با چی شوخی کنی .اگه دچار شوک میشدم اون وقت انقد زبون داشتی که جواب بدی؟ _ تو از حد خودت گذشتی و فیلم منو پخش کردی . آقای کیم بازی با آبروی مردم حتی از بازی با جونشونم بی رحمانه تره . _ به من چه که تو نمیتوتی آبروتو جلو بقیه حفظ کنی ؟ نکنه مقصر اونم منم؟ و دوباره داد بلند نامجون بود که ما رو متوقف کرد . _ بسه دیگهههههه .... خجالت نمیکشین مثل دوتا بچه چهارساله به جون هم افتادین ؟ جفتتون به اندازه هم مقصرین . همین االنم این ماجرارو تمومش کنین . و با سرش به جیمین و جانگکوک اشاره کرد و بعد هم رفت . از عصبانیت تند تند نفس میکشیدم و دست هام رو مشت کرده بودم ... هیچ کس حرفی نمیزد و بعد از چند ثانیه هم کم کم همه پراکنده شدن . جانگکوک دست تهیونگ رو گرفت و کشید و بردش و در نهایت من موندم و فرشته نجاتم. لباسامو که خاکی شده بود پاک کرد و کولم رو روی دوشش انداخت . با لحن آروم همیشگیش گفت : همه چی رو فراموش کن هه ری . تو حال تهیونگ رو گرفتی اونم حال تورو گرفت . باهم مساوی شدین . پس ولش کن و الکی اعصابتو خورد نکن ... هیچی حرفی نزدم و فقط سعی کردم خودم رو آروم کنم .
بعد هم مثل همیشه از اون لبخندای دلگرم کنندش زد و دستمو گرفتو به سمت خونه رفتیم. من نمیخواستم اینجوری بشه ... بهتر بود دیگه ادامه نمی دادم . ....................... دو هفته از اون روزی که من واقعا از خود بی خود شده بودم و یقه ی هه ری رو گرفته بودم گذشت . حرف رپمان منطقی بود و من و هه ری بعد از حرف رپمان دیگه به هم کاری نداشتیم . اصال واقعا همدیگه رو نمیدیدیم ، انگار برای هم وجود نداشتیم . توی جمع دوستانه دیگه سکوت نمیکردیم . انگار اتفاقی نیوفتاده ؛ با تصور اینکه کسی به نام هه ری یا تهیونگ تو گروه وجود نداره . پسرا یکی دوباری تالش کردن ما رو با هم آشتی بدن اما ما هیچ عکسالعملی نشون ندادیم و اونا هم بی خیال شدن . ازشون واقعا ممنونم که به خاطر دوست قدیمیشون ، هه ری ، من رو از گروه بیرون ننداخته بودن . توی این سه هفته خیلی باهاشون صمیمی شده بودم . بعضی روز ها هم با هم بیرون میرفتیم اما توی جمع یا من نبودم یا هه ری . درستشم همین بود . اما تا کی میخواستیم ادامه بدیم؟! سر کالس زبان بودیم و معلم میخواست نمره های امتحان هفته ی قبل رو بهمون بگه . داشتیم با پسرا میگفتیم و میخندیدیم که معلم وارد کالس شد ... .......................... وای خدا باز زنگ زبان !!! مخصوصا اینکه میخواست نمره ی شاهکارم رو بخونه . خانم چویی وارد کالس شد . ای وای !!! چه نگاه بدی به من انداخت . میتونم از اون نگاهش بفهمم که چی کار کردم.
از استرس پاهام ضرب گرفته بود . جیمین دستش رو روی پام گذاشت و با لبخند گفت : هه ری نگران نباش ، میدونم که بازم خراب کردی اما مطمئنم اگه بخوای میتونی انگلیسی رو هم یاد بگیری و نمره بیاری . با ناله گفتم : اما جیمین من از این درس متنفرم و نمی تونم حفظش کنه ، تنها چیزی که بلدم hello گفتنه . همین! جیمین خندید و بعد با صدای معلم رو به تخته برگشتیم . _ خیله خب بچه ها . اول از همه برگه هاتونو میدم بعد درسو شروع میکنم ... نفر اول کالس .... یه لبخند تحویل تهیونگ داد و گفت : کیم تهیونگ ... آفرین ... اما مشخص بود . تو زبون مادریته . و همه خندیدن . _ نفر دوم ، کیم نامجون . آفرین پسر بازم گل کاشتی ... نفر سوم جیمین ، و بعد هم جانگکوک . سرش رو از رو برگه ی توی دستش بلند کرد و گفت : بازم گروه شما چند نفر گل کاشته اما تو ... هه ری !!! همه ی سر ها به سمت من چرخید : چرا ؟ فقط بگو چرا ساده ترین مطلب ها رو هم ننوشتی ؟ واقعا نمیفهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟ بغض راه گلومو گرفت ، حرفی برای گفتن نداشتم . سرمو پایین انداختم . قبل از اینکه بخوام چیزی بگم یهو جیمین به حرف اومد : خانم چویی ، هه ری ... از امروز میخواد توی زبان یکی از بهترینهای این کالس و مدرسه بشه .... لطفا کمکش کنین . سرم رو بلند کردم و به جیمین نگاه گنگی انداختم . بهم لبخندی زد و سرشو به نشونه تایید تکون داد . به سمت معلم برگشتم . خانم چویی هم مثل من شوکه شده بود . اول کمی گیج نگاهم کرد اما بعد لبخند زد و گفت: باورم نمیشه همچین تصمیمی گرفتی ... لبخند مسخره ای زدم که ادامه داد : جونگ هه ری ، میدونم تو دختر باهوشی هستی اما خودت نمیخواستی زبان رو یاد بگیری .
کمی مکث کرد و بعد گفت : و اینکه برای پیشرفتت به یه چیز دیگه هم عالوه بر تصمیمی که گرفتی احتیاج داری . آروم گفتم : چه چیزی ؟ _ در واقع باید بگی چه کسی ... و به سمت تهیونگ برگشت : از امروز به بعد وظیفه ی تهیونگ کمک به تو توی یادگیری زبانه و باید تا امتحان هفته بعد کنارت بشینه و لحظه به لحظه ی مدرسه سعی کنه بهت زبان یاد بده ! کل کالس سکوت شد و همه دهناشون باز شد . االن دقیقا خانم چویی چی گفته بود !؟ نگاهی به تهیونگ انداختم و بعد از تحلیل حرف خانم چویی یهو همزمان با تهیونگ از جامون بلند شدیم : به هیچچچچ وجه !!!!!! خانم چویی اخمی کرد و به رو جفتمون گفت : رو حرف من حرف نباشه . تهیونگ : خانم چویی من نمیتونم با هه ری کنار بیام . _ منم نمی تونم هیچی ازش یاد بگیرم اگه میخواین من زبان یاد بگیرم باید یه پارتنر که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم برام انتخاب کن ؛ نامجون میتونه کمکم کنه . اما انگار نامجون دنبال همچین فرصتی بود ، گفت : متاسفم هه ری من چند وقتیه به خاطر درس خوندن واسه دانشگاه سرم شلوغه. سریع گفتم : جیمین میتونه . جیمینم با سر گفت که نمیتونه . _ تو که سرت خلوته . معلم دیگه نذاشت حرفی بزنم و گفت : اگه ببینم رو حرف من حرف زدین و با هم زبان کار نکردین نمره ی پایانی هر جفتتون رو صفر رد می کنم تا واسه ورود به دانشگاه به مشکل بخورین . تهیونگ عاجزانه گفت : خانم چویی .... واقعا راهی نداره؟ _ نه خیر !!! بازم چند لحظه سکوت ...
نظر یادتون نرع تا پارت بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جووون من ادامه بدههههه خیلیییییی باحاله 😍🤣🤣🤣خنده دارم هست🤣
عالیییییی❄💗:)
خدایی خیلی قشنگ مینویسی^-^
اجی میشی عزیزم؟:)
من روژانم ۱۴ :)^-^♡
مرسی عشقم
حتما غزلم ۱۴
عالیـ بود^^🍹💫🌙
عآجیـ میشیـ^^🥂💫🌙
مرصیی معلومع ک تجی میشم غزلم ۱۴ اند یو؟
من رضوانمـ 16^^💫🍹🌙
خشـ عآجیـ غزلمـ^^🌟👑🥂🌙
عالی بود
لطفا پارت بعد رو هم بزارید
مرصی عزیزم پارت بعد رو نوشتم توی بررسی هست
عالی بود💜
پارت بعد لطفااااا
مرسیییییی پارت بعد تو بررسی هس