لطفا لایک کنید و کامنت بزارید و این داستان رو به بقیه هم معرفی کنید💗فالو💗
کوک: میشه دوباره بیای و مثل اون شب دیگه نباشه که وقتی که رفتی دیگه نیومدی😖😥من طاقت دوری تو دوباره ندارم😞😖😥من بدون تو دیگه نمی تونم.....از زبان لیا: وقتی کوک این حرف و زد قلبم یه جوری شد💔 انگار داشت از ته قلبش بهم می گفت 💗.....بدون اینکه هیچ جوابی بدم گفتم: خداحافظ جونگ کوک😖 و بعد رفتم ...و از خونشون اومدم بیرون ...راستش یه بغضی توی گلوم بود که داشت روانیم می کردم 😶😣...آنقدر این بغض برام سنگین بود که زد زیر گریه😭 ....دلیل این گریه رو نمی دونستم ولی خوب می دونستم که این بغض مربوط به کوک💔.....یکم قدم زدم ولی خب پاهام خسته شده بود برای همین یه ماشین گرفتم و به سمت خونه رفتم.....راستش تو ماشین فقط داشتم درمورد اتفاق امروز فکر می کردم😶😭💔
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالی بود❤️😍👌🏻
پارت بعد please 🙏🏻❤️🥺
و اینکه لطفا سعی کن بیشتر بنویسی 🥺❤️🙏🏻
مرسی🙂چشم👍باشه چشم😃
عالی بود ادامه بده
مرسی چشم🙂
بعدی تو برسیه دیگه ؟
آره 🙂
عالی بود💖💖💖💖
مرسی😁