
سلام این اولین داستان منه . البته یه داستان دیگه داشتم می نوشتم که ادامش تو وبلاگم 🙂 من چون هم یه بلینکم و هم یه میراکولر تصمیم گرفتم از ترکیب این دوتا یه داستان بنویسم 🙃 چرا منو نگاه می کنید برید سر داستان 😁
سلام من ماریانم. ماریان لیوانا 😉 پدرم یه طراح مد بزرگ و مادرم هم یه نویسنده مشهور 🙃 من با خواهر و برادر سه قلوم ، ماریا و متیو زندگی می کنم . من و ماریا بلینکیم و متیو آرمی البته مهم نیست (خیلی هم هست😐) بایس من جنیییییییییی و رزییییییییی و بایس ماریا جیسوووووووووووو و لیسااااااااااا بایس متیو هم جییین و شوگاااااا خب منحرف نشیم . خب باید سریع تر توی دبیرستان ثبت نام کنیم آخه به زودی تعطیلات تموم میشه 😢😭خب قبل اینکه چیزی یادم بره باید بگم منو ماریا و متیو میراکولریم 🙃 و خب من دست کمی هم از مرینت ندارم 😅 ماریا شبیه آلیا و متیو شبیه (مشخصات ماریان : موهای بلند و آبی و چشم های قهوه ای ماریا : موهای بلند و آبی و چشمای آبی متیو : موهای کوتاه و مشکی و چشمای سبز )
با اینکه شب خوبی بود ولی یه حس بدی داشتم 😞 تو اتاقم نشسته بودم و داشتم به عکسم نگاه می کردم که میرا (دختر داییم) مری (دختر خالم) و ماریا اومدن تو اتاق. میرا . دختر داری چی کار می کنی؟ من.هیچی مری. مگه میشه هیچ کاری نکنی ماریا. ماریان دیگه هر کاری می تونه بکنه بعدش هم زدن زیر خنده 😂😂(بنظرم خیلی بی مزه بود 😐 وجی : 👍🏻 ماریان : کاملا باهات موافقم 👌🏻)
من. حالا اینا رو بیخیال میرا شما کی بر می گردید مونیخ ؟ احتمالا دو هفته دیگه امشب قراره با مری بریم کالیفرنیا (الان خونه ماریان تو تگزاس ان) بعدش از اونجا یه هفته میرم پیش عمو فرانک و بعدش هم میرم مونیخ من.خوش بحالتون مری. راستی پسرا کجان ماریا. دارن گیم بازی می کنن😒 مری. ای بابا اینا هم که از وقتی اومدن اینجا دارن گیم بازی می کنن 😐 (چیز غیر عادی نیستش 😐)
میرا. ماریان حداقل پاسور بیار بازی کنیم من. باشه الان میام (تا رفتم احساس کردم دارن پچ پچ می کنن فقط شنیدم ایندفعه موفق میشیم منظورشون چی بوده رو نمی دونم نویسنده میشه بهم بگی نویسنده: هر چیزی به جاش😏) خلاصه ورق زدم و میرا شد حاکم (فکر کنم فهمیدین دارن چه بازی می کنن بله «حکم») میرا. حکم دل (ای خدا بگم چیکارت کنه من از دل فقط دو تا کارت دارم 😑)
دست اول رو مری برد. دیگه ساعت ۱۲ و ۳۰ بود میرا و مری. باهاتون در تماسی خداحافظ 👋 ماریان و ماریا. خداحافظ 👋
دیگه خسته بودم ولی با این حال با متیو و ماریا نشستیم پای جرعت و حقیقت افتاد به من و ماریا ماریا. جرعت یا حقیقت من. حقیقت ماریا. خببببب تاحالا عاشق شدی؟ اگه شدی اسم طرف چیه ؟ من. خب من من من.... م.... ن.... من..... من..... ماریا. تو چییییییییییییییی ؟ خب من...............
خب می خوام داستان رو در همینجا تموم کنم 😁 شوخی کردم برو بعدی ادامه داره 👈🏻 وااااا باز که داری منو نگا می کنی تا سه میشمرم اگه نرفتی ادامه نمی دم ۱.....۲.....و
خب من عاشق جنی و رزی ام ماریان. باشه من خوابم میاد تا فردا بای متیو. منم همینطور بای و رفتن و منو با ریخت و پاش هایشان تنها گذاشتند 😐 خب من تا ساعت ۲ داشتم خونه رو جم و جور می کردن خدمتکاران رفته بودن مرخصی 😒😑(همش رو من گردن میگیرم رشوه دادم بهشون ماریان. دارم برات آوا خانوم) خب بعد اینکه تمیز کاریا تموم شد رفتم کفه مرگم رو بزارم (درست حرف بزن بچه نشسته 😡)
خب رفتم که بخوابم. خواب عجیبی دیدم. صبح که پاشدم...............
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه. منتظر قسمت بعدی باشید خدانگهدار 👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دنبالی بدنبال
فکر کردی باور میکنم که بابام طراح مد مهشور مامانم نویسنده خوب حرفاتو هیچ کس باور نمیکنه هر کی موافقه بگه
ای یه داستان تخیلیه
عزیزم این که از زبان خود واقعیش نیست , داستانه :)