
بلا بلا بلا
•{گریس}• ماشینه تو کوچه به طرز ناشیانه ای وایساد (پنچر شدیم) اونیکی پسره رفت پیشش(پس چیکار کنیم؟) که دحتره تک سرفه ای کرد و با سر به من اشاره کرد و باعث شد همه بهم خیره شن(اون نیست نه؟)(اره اما مامان گفته بود اونجاس)(سر ساعت بود دیگه؟)(اره)(چی تغییر کرده؟)(همیشه که مامانت درست آین.. دختره دوباره سرفه کرد پسر راننده هه حرفشو نیمه گذاشت و هر سه تاشون با حالت خیلی خسته ای بهم زل زدن(چیه؟)(ه..هیچی، اسمت چیه؟)(گریس)(از اشنایی باهات خوشحالم گریس من ایتنم) و باهام دست داد (خوشحالم که تونستیم نجاتت بدیم، اوبری ایوانز)اونیکی پسره هم اومد جلو دستشو جلوم گرفت و خشک و خالی گفت(دنیل)|دچار کمبود اسم نشدم😂خواستم با هم اشتباشون بگیرین|منم باهاش دست دادم گفت(دیدار کوتاه و جالبی بود گریس)(اره)اون دختره اوبری هم ازم پرسید(این نزدیکی یه ایستگاهه اتوبوسه میتونی برگردی؟)(معلومه)به دنیل گفتم(امیدوارم دوباره همو ببینیم اما اینبار با آرامش)(امیدوارم)(پس خداحافظ)هرسه تاشون همزمان گفتن(خداحافظ) و هرچی دور تر میشدم بیشتر براشون دست تکون میدادم نمیدونم چرا خداحافظی ازشون سخت بود ته دلم احساس میکردم یه چیزی از من بهشون ربط داره
•{هیچکس}• &صبحِ شنبه[شنبه ی اونا] روی میز ناهار خوری در حال لمبوندن صبحونه& (پس تو تونستی با سه نفر حرف بزنی)(این مهمهههه؟ من داشتم میگفتم که امکان داره این دنی اون دنیه تو خوابم باشهه)(جدی میگم تاحالا با هیچکی حرف نمیزدی)(من با همه حرف میزنمم)(مثلا؟)(مثلا اقای رابینسون)(اون صاحب فروشگاههه)(اقای کلاب؟)(معلم تاریخ؟ جدی میگی؟)(ریتا! منو اون همیشه درباره ی تو حرف میزنیم)(ریتا؟ اون دوست صمیمیه منه حساب نیست)(من با اماندا هم حرف میزنم)(اون همسایست و تو توی عمرت فقط دوبار باهاش حرف زدی)(…..)(میدونی این یعنی چی؟)(……)(یعنی روابط اجتناعیت زیر خط، کمتر از صفره)(ادامش نده)(افسردگیت اثر خو)در کمال تاثف لیزی نتونست حرفشو ادامه بده چونکه ساندویچش مستقیم تو صورتش فرود اومد
(گفتم ادامش نده)(میتوستی فقط بهم بگی نه اینکه ساندویچو تو مخم بزنی)(و تو گوش میکردی؟)(ببین گریس ما با کلمات حرفامونو)(بسته)(تو)(گفتم بسته! چرا همه یه جوری رفتار میکنین انگار من یه بچه ی پنج سالم که دارن بهش اموزش میدن؟ [فقط گریس و لیزی خونن] اون فقط یه افسردگیه مزخرف بود)(اون خیلی جدی بود)(و تموم شد! من باهاش مقابله کردم اون الان نیست! یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم زندگیمو دوست داشته باشم برخلاف اون روزا که هرشب بالشتم پر اب میشد الان پنج ساله گریه نکردم حتما نباید ینفر تو زندگیم باشه من خودمم میتونم خودمو خوشحال کنم من به یه دوست یا هرچیزی احتیاج ندارم)(داشتن یه دوست باعث میشه بیشتر بهت خوشبگذره)(خوشگزرونی خوشگزونیه چه فرقی داره با کی باشه)(گریس… لیزی دوباره حرفش ناتموم موند چونکه اینبار گریس باعصبانیت از جاش بلند شد و صدای بستن در با صدایه افتادن صندلی یکی شد
بلاخره بعد از پنج سال یه قطره اشک از چشاش پایین اومد و هق هقاش سرگرفت! شاید حق با لیزی بود! شاید اون واقعا هنوزم از زندگیش راضی نبود بعد از مرگ لونا اون از اینکه نزدیک به کسی بشه میترسید؛ میترسید که جای خالیه اون فرد واسه همیشه روش اثر بزاره، اون تو زندگیش کسای زیادی رو از دست داده بود! عزیز ترین افرادش درست جلوی چشمش جون داده بودن! مادرش،دوست صمیمیش،مجتمع ساختمان قدیمیشون، روانپزشکش دوسال سر اینکه بهش یاد بده مرگ اونا تقصیر اون نبوده کار کرد/گناه گریس چی بوده؟ اینکه مرگ اونارو دیده؟ یا قضیه چیز دیگه ایه؟ #صدای در# (گریس؟ اونجایی؟)(نه) بی توجه ادامه داد(میخواستم بگم متاسفم و تند رفتم)(مهم نیست منم متاسفم)«لبخند زدن»«لبخند زدن»«لبخند زدن»«لبخند زدن»(یکم اسنک مونده میخوری؟)(اره)(بیا)
اگه با گریس و لیزی زندگی کنین باید یادتون باشه هیچوقت نزارید گریس الیزابتو الگوی خودش قرار بده چونکه لیزی بشدت علاف، شلخته، بیخیال و دست و پا چلفتیه! با اینکه دختر باحالیه اما دست تنها نمیتونه موفق بشه؛ الانم که وقتی داشت به اتاق گریس میرفت دستش کج شد و لیوان شیرش افتاد شکست و قالیچه ی چند هزار دلاری لک افتاد! این دخترم از بس بیخیاله گذاشت همونجوری بمونه😂 الانم که قالیچه ی لک افتاده با لیوان شکسته، صندلی های افتاده، خورده های ساندویچ که روی زمین فراوونه و ماتک های مبلا که هرکدوم یه جاییه یه منظره ی عالی از خونه شلخته رو به نمایش میزاره (یکم گند کاری کردیم مگه نه؟(اره)(پس باید بشوریمش؟)(اره)(میدونی چجوری بشوریمش؟)(امم نه)(امتحانش میکنیم)(باچی بشوریمش؟)(با طی و سطل)(فک کنم سوزان طی رو تو انباری گزاشته)(تو برو طی رو بیار منم از همسایه ها میپرسم چجوری بشوریمش)(باشه زود برگردی)
درحد زمزمه:(یک دو سه نه این چهارهه) نفس عمیقی کشید مطمئن بود اونجا یه چیزی از مادرش پیدا میکنه! کلید رو چرخوند و وارد شد(واو اینجا واقعا کثیفه) با اینکه انباری به نسبت بزرگ بود اما این خانواده ی چهار نفره آت و اشغال های واقعا زیادی داشتن بلا استصنا همشون ولخرجن اخه کی هر یه ماه یبار صندلیه کارشو عوض میکنه؟ یا اینکه کی همه ی محتوای کارتشو تو یه روز بخاطر فیگورِ کاراکتر های هری پاتر خرج میکنه؟ خب معلومه خانواده ی هریسون! بازم خوبه مگان یکم مراعات میکنه وگرنه تا الان ورشکست شده بودن😂
•{گریس}• بلاخرهههه بعد از پنج دقیقه جست و جو یه طی پیدا کردم یکم کهنه بود اما گند کاریمونو درست میکرد (عهه یه سطلم داره چه بهتر) داشتم به سمتش میرفتم که یهو پام سر خورد و لیز خوردم(نه نه نه نه نه)(شت شت شت شت شت)#شپپلقققق# (ااااااخخخخخخخخخخخخخ) زدم به یه قفسه و بیشتر کتاباش ریخت زمین🤦♀️ رفتم سر سطله و بهعلهههههه سطله سوراخه اخه سوزان چرا سطل پر اب و سوراخ دار رو میزاری تو انبارییییی که این بلا سر من بیاددددد بمب هیروشیما و ناگاساکی انقد ریخت و پاش نکرد که من کردم بعد از حدود دوسه دقیقه عر زدن تن لشمو جمع کردم و کتابارو سرجاشون گذاشتم(دکلمه ی دکتر داونی رابینسون: راهنمای زبان ترکی؟ کی اینو خریده اخه😩واییی رولد داللل این رمان مورد علاقم بوددد🤧افسانه های تاریک و شوم؟این یکی هنوزم مورد علاقمه😌ودففف؟ کی حقه های روانپزشکیه دکتر البرت مایک کانتری جیمز شرلوک استنلی سباستین کالاهام رو میخونه؟ چهار صحفه ی اولش فقط اسمشه😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)