
غم از دست دادن نزدیکانت دردناک است خیلی دردناک ولی اگر او تنها کسی باشد که داشته ای دردش بیشتر است شدید و شدید تر برای پروانه ای تنها...

از بچه گی فقط او را داشت تنها کسی که به او توجه میکرد تنها کسی که با او بازی میکرد تنهاکسی که..... فینیس از خواب بیدار شد. داشت اشک میریخت قطره های بلوری آب آرام آرام از چشمانش سرازیر میشد از تخت پایین آمد نمی دانست شب است یا صبح یا شایدم نیمه شب با لباس خواب قرمز بلندی که پوشیده بود شروع به چرخش کرد و در همین حال به بالکن نزدیکتر شد پرده های سیاه اتاقش را کنار زد و درها را باز کرد اینطور که معلوم بود نیمه شب بود ماه از همیشه به او نزدیکتر و درخشِشَش بیشتر بود موهای سفید بلندش نور ماه را منعکس میکرد باد سردی وزید فرقی نداشت در کشور کلارینس میخواست پاییز باشد تابستان ، بهار یا شایدم زمستان .... این باد سرد شبانه همیشه وجود داشت میله ی بالکن فقط ۱۰ سانتی متر بود روی آن نشست پاهایش به طرف حیاط بزرگ قصر بود از زمین ۱ کیلومتر فاصله داشت اما برایش مهم نبود می افتاد یا نمی افتاد فرقی نمیکرد فینیس الان فقط به فکر برادرش بود تنها کسی که داشت. خواب اورا دیده بود خواب جدایی از برادر ..... اشک هایش بیشتر شد سرش را بالا برد و در حالی که مو های سفید بلندش توی باد تکان میخورد شروع کرد [ قلب ماشینی..... خسته و تپنده...... دیگه طاقت نداره ..... تحملش صفر شده ..... طاقتش نابود شده..... بعد از اینهمه درد و رنج ...بعد از تحمل این همه خشم و رنج ...... ای شقایق های وحشی ... ای گل های خونی ..... به من بگید .... به من بگید..... پروانه ها چه گناهی کردن؟ ..... اونا به شما نزدیکترن ..... اونا با شما راحت ترن ....... پس چرا.... چرا باید نابود بشن؟.....] صدای غم انگیز فینیس حیاط را پر کرده بود اشک های او ... دست هایش را دراز کرد جوری که انگار با التماس از کسی تقاضای ماندن میکند .....

دست هایش را پایین آورد به وضوح میتوانست درک کند که هیچ کاری نمی تواند بکند.... از بالکن پایین آمد نه هیچ کاری،هیچ کاری نمی توانست بکند. اشک هایش متوقف شد با گریه کاری را از پیش نمیبرد چرا برادرش از او روی برگردانده بود؟ تا آنجا که او میدانست برادرش مردی نبود که بخاطر جان خودش با فینیس قطع رابطه کند پس شاید او را تهدید به کشتن فینیس کرده بودند اگر اینطور بود جور در می آمد چون لیچت(برادرش) خوب میدانست فینیس چقد ضعیف است او فقط وانمود میکرد که میتواند قوی باشد... اره جوابش را یافته بود او فقط ۱ کار را میتوانست بکند آن هم قوی شدن بود فینیس خوب میدانست برادرش روزی شاد خواهد شد که او قوی شود اگر او میتوانست از خودش محافظت کند اگر فقط او قوی بود .... آن وقت دیگر نیازی نبود تا لیچت فاصله اش را از او حفظ کند .... ### فردا :#### کیریتو [ باز من باید برم بیدارش کنم ] [ نه اینبار من میرم هرچی نباشه ما دختریم از کجا معلوم تو درست وقتی داره لباس عوض میکنه وارد نشی؟] [ درسته بزار امیلیا بره امیلیا از این به بعد تو بیدارش میکنی تو و اون تجربه مشترکی داشتین پس شاید بتونی حالش رو بهتر کنی ..] [ باشه لوپین تمام سعیمو میکنم ] امیلیا به سمت اتاق فینیس به راه افتاد وقتی وارد اتاق شد درهای بالکن باز بود باد پرده هارا توی اتاق به حرکت درآورده بود و فینیس درحالی که بدون پتو دور خودش مچاله شده بود خوابش برده بود امیلیا به سمت تخت رفت روی تخت خیسی کوچکی بود معلوم بود فینیس تمام دیشب را در خواب داشت گریه میکرد امیلیا خیلی دلش برای او سوخت روی تخت نشست دستش را روی سر فینیس گذاشت و موهای سفیدش را نوازش کرد [ فینیس بیدار شو ... صبح شده امروز کلی کار داریمااا] چشمان فینیس به آرامی باز شد صدایی دلنشین و گرمای دست هایی زیبا هنوز بین خواب و بیداری بود که پرید و امیلیا را بغل کرد سرش را به سینه ی امیلیا چسباند و درحالی که باز گریه میکرد گفت [ میخوام قوی بشم امیلیا اگه ...اگه من قوی بشم میتونم از خودم محافظت کنم و دیگه سربار شما نباشم اگه قوی بشم اونوقت ... اونوقت برادرم دیگه ازم روی بر نمیگردونه مگه نه ؟ تمام شبو بهش فکر کردم گریه کردم اما.....اما واقعا نمیدونم چطور قوی بشم فقط جادو داشتن که به معنی قوی بودن نیست هست؟] امیلیا تعجب کرد دست چپش را روی سر فینیس گذاشت موهای سفیدش رانوازش کرد و دست راستش را دور کمر فینیس حلقه کرد اشک از چشمانش سرازیر شد دلش برای این پروانه ی بیچاره میسوخت گفت [ نه این اشتباهه]

امیلیا ........ دختر یک اشرافی ...... قدرت : به هرچیزی دست بزند یا هرچیز با پوستش ارتباط داشته باشد میسوزد........ غمگین و از کشور رانده شده....... بعدها خواهر قسم خورده ی فینیس میشه....

[ تو نباید به خاطر همچین چیزی قوی بشی قوی شدن به خاطر دیگران؟ ... این کاملا اشتباهه تو باید به خاطر خودت قوی بشی به خاطر محافظت از خودت و کسی که دوستش داری .... تو باید انتخاب کنی که یه پروانه ی ساده باشی که کمک میکنه و آسیب میبینه و در آخر هیچ چی گیرش نمیاد نه لذتی...نه خوشبختی ای # یا میتونی انتخاب کنی که یه پروانه ی قوی باشی که کمک میکنه و بعد میکشه چون اگه نکشه خودش آسیب میبینه و اینم یه پروانه ی پوچه ...پروانه ای که آخرش به هیچی نمیرسه .. # البته یه انتخاب دیگه هم داری میتونی پروانه ی سمی ای باشی که نابود میکنه و میکشه در آخر هم از کشتن لذت میبره هم چیزی که دوست نداره رو نابود میکنه از انتقام گرفتن .... از بدست اوردن هر چیزی از همه شون لذت میبری درسته که شاید آخرش نابود بشی اما میتونی تمام لذتی که میخواستی رو ببری ... میتونی انتقامی که میخواستی رو بگیری ..... همه به من به خاطر قدرتم میگن آتش سمی اما اشتباهه من یه پرنده ی آزادم پرنده ای که سالها توی قفس بود چون احمق بود ] امیلیا فینیس را از سینه اش جدا کرد و سر خودش را روی سینه ی فینیس گذاشت او را محکم درآغوش گرفت و گفت [ آره من احمق بودم برای اونا کار میکردم زیباییم رو از بین برده بودم و در روز به جز ۱ وعده هیچ چیز دیگه ای نمیخوردم اما زمانی که لوپین رو دیدم همون چیزی که میخواستم رو شنیدم و همون کسی که میخواستم شدم مثل یه عقاب وحشی توهم باید انتخاب کنی این حق ما نیست ما قوی تر به دنیا میایم که بد باشیم قوی تر برای اینکه نابود کنیم نه اینکه برده بشیم پس....پس تو دیگه به اندازه ی من زجر نکش میدونی برای فهمیدن این جمله چقد سختی کشیدم؟ نمیدونی دیگه نه؟ شکنجه هایی که شدم اشک هایی که ریختم و پرهایی که ازم با بیرحمی کندن و عین خیالشون نبود و خیلی چیزای دیگه اما تو رو دوست دارم نمیخوام زجر کشیدن تو رو ببینم پس به خاطر من ...... بخاطرخودت قوی شو بشو یه پروانه ی سمی ] اشک های امیلیا روی لباس فینیس چکید معلوم بود به خاطر یادآوری آن روزها درد زیادی میکشد نه فینیس تو نباید به حرفای اون گوش بدی درسته که قصد بدی نداره اما این حرف ها روی تو تاثیر عجیبی میزارن ....... اما دیگر دیر شده بود این کلمات در جای جای وجود فینیس درحال چرخیدن بود ... ما به دنیا میایم که نابود کنیم.... کشتن لذت بخشه ..... نابود کردن عالیههه فینیس محکم امیلیا را درآغوشش جای داد[ امیلیا بهم بگو نابودی .... کشتن ..غارت کردن و .... لذت بخشه؟ عالیه؟] [ البته که عالیه ..حداقل برای من ، کیریتو و لوپین...] .......(عکس عکس وقتی که امیلیا تازه بد شده بود)

در باز شد کیریتو بود [ ما چقدر باید منتظر شما دوتا بمونیم؟] لباس خواب فینیس خیلی هم پوشیده نبود حتی بخاطر ولوشدنش روی تخت یکی از آستین هایش شل شده بود امیلیا متوجه این شد به سمت در به راه افتاد[ گمونم بهت گفته بودم بدون اجازه وارد اتاق یه دختر نشو ] و در را محکم به روی کیریتو بست کیریتو که هنوز فینیس را ندیده بود پشت در زیر لب زمزمه کرد [ اون چش بود؟] امیلیا به سمت فینیس برگشت فینیس در حالی که برای اولین بار یک لبخند واقعی میزد گفت [ ممنون] [ ها...ام کاری نکردم که راستی میخوای کمکت کنم لباسایی که برات خریدمو بپوشی ؟ خوشکل ترینشون رو امروز بپوش باشه؟] [ البته ] و هردوبعد از خندیدن لباس ها را امتحان کردند آره شاید این اولین باری بود که فینیس احساس راحتی و داشتن یه خواهر را داشت .... آن روز را با امیلیا گذراند اما از آموزش هایی که به او میدادند راضی نبود آموزش ها کم بودند و ابتدایی ولی پروانه سیاه میخواست نیشش زودتر سمی شود پس بعد از اینکه شیفت امیلیا شروع شد و از او جدا شد به دیدن لوپین رفت شاید میتوانست از او بخواهد جدا گانه بهش آموزش بده ۱ ساعت طول کشید تا در آن قصر بزرگ اتاق لوپین را پیدا کن وقتی رسید در زد [ فینیس هستم چند لحظه از وقتتو بهم میدی لوپین؟] [ البته ... بیا تو ] در را باز کرد لوپین در حالی که رو به پنجره ایستاده بود پرسید [ کاری داشتی؟] فینیس به لوپین نزدیک شد خیلی نزدیک و بعد گفت [ آموزشایی که بهم میدین خیلی کمن اون وقت من چطور میتونم تا هفته ی دیگه به جنگی که با کشورم یا همون کشوری که ازش دور انداخته شدم بیام ؟ ] لوپین اول کمی تعجب کرد بعد دستش را روی صورت فینیس گذاشت و آن را به طرف موهایش برد در حالی که موهایش را توی آسمان رها میکرد گفت[ میخوای به جای کیریتو من بهت آموزش بدم؟ نمیترسی دوباره درد اون روز رو تجربه کنی؟] فینیس اول وحشت کرد وحشتش در قیافه اش تابلو بود اما کمی بعد به خودش مسلط شد و گفت [ تو پیشم میمونی ... زخمامو درمان میکنی و بهم کمک میکنی قوی بشم مگه نه ؟ این .... این برام کافیه] لبخندی در چهره لوپین نقش بست دستش را روی سر فینیس گذاشت موهایش را نوازش کرد [ البته اگه این چیزیه که خودت میخوای من انجامش میدم]......

درد داشت .... لوپین از ساده ترین آموزش ها شروع کرد شبانه روز درحال تمرین کردن و آموزش دادن بود.... و در این ۵ روزی که آنها باهم گذراندند لحظه لحظه های آن ، لحظه هایی بودند که فینیس عاشق لوپین میشد... تا روزی که جنگ شروع شد...... ___________________________________________________________________________ هههه کور خوندید ادامه میمونه واسه پارت بعد .... منتظرم باشید....( عکس ، عکس وقتیه که امیلیا خودش رو توصیف میکنه ) : پرنده ای که بخاطر احمق بودنش در قفس هست..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه خوب بود 💖💖💖💖
لایک کردم 💖😊
میتونی یه بیوگرافی از خودت بنویسی میخام درموردت چیزا هلیی بدونم 😊
چشم خودمم تو فکرش بودم باشه عزیزم میزارم🤍
اون یکی داستان رو هم میشه بزاری
البته در حال نوشتنشم
عالیی بود 👏🌹
چرا زود زود تموم میکنی 😐🔪💔
مح قسمت بدو موخوام :')
میسی 😍
آقا بوخودا اینبار زیاد نوشتیم🤦♀️
وای مرکه داستان عشق زیر نوره ماه قشنگ تره ولی عالی پرفگکت پارت بعد ... ادامه عشق زیر نور ماه هم بگذتر لطفا
الان دارم پارت ۴ عشق زیر نور ماه رو مینویسم
بیشتریا همینو میگن😅
منظورم قشنگ تر بودن کودوم داستانه