☆معرفی داستان روزگارانی در لندن☆

این بیوگرافیتونه👆🏻 اسمتون الیاست و فامیلتونم ورلدان خلاصه داستان اینه که شما از هاگوارتز فارغ التحصیل شدین و تو و دریکو تو این داستان پول زیادی ندارین ولی تو میخوای با دریکو ا.ز.د.و.ا.ج کنی حتی اگه مجبور باشین تو خیابون بخوابین تو و دریکو مثل چی ع.ا.ش.ق همین ولی هری که یه جورایی پادشاه لندنه (حالا مثل خان اونجا فرض کنین نه پادشاه) و مادرشم با اون زندگی میکنه تورو کنار قطار میبینه و میخواد با تو ا.ز.د.و.ا.ج کنه ولی تو از اون خوشت نمیاد و دیگه بقیشو تو خود داستان میخونین

از زبان الیا:یک هفته دیگه به ا.ز.د.و.ا.ج منو دریکو مونده و مثل چی ذوق زده ام امروز که رفتم مزون برای دوختن لباس ع.ر.و.س.ی که خانم زمرد«رئیس الیا که مثل مادرشه و الیا تو خونه اون زندگی میکنه چون پدر و مادرش مردن» گفته باهم بدوزیم چند دقیقه گذشت دیدم سنگ کوچولویی خورد به پنجره مترو انداختم دور گردنم و رفتم ببینم کی بود که دیدم دراکو کنار یک ماشین وایستاده و تعظیم میکنه از خوشحالی داشتم بال در میاوردم سریع مترو گذاشتم کنار و از خانم زمرد اجازه گرفتم که برم پایین تا رفتم دریکو در ماشینو باز کرد

سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت سینما قدیمی که میرفتیم تقریبا نزدیکای شب بود رفتیم نشستیم یک فیلم ع.ا.ش.ق.ا.ن.ه نگاه میکردیم که دریکو یک چیزی رو از جیبش در اورد از زبان دریکو:شاید اونقدر پولی نداشته باشم که مثل بقیه بهش ح.ل.ق.ه بدم ولی وستای فیلم ح.ل.ق.ه رو از جیبم در اوردم و بهش نشون دادم ¥ای این چیه دریکو؟ €با من ا.ز.د.و.ا.ج میکنی؟ ¥ا..البته €خیلی د.و.س.ت دارم ¥منم همینطور بغلم کرد بعد فیلم رفتیم بیرون بارون بود دریکو کتشو دراورد و کشید رو سرمون با هم زیر بارون میخندیدیم

رسیدم مزون از دریکو خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم دیدم خانم زمرد اومد به شوخی گفت کجا بودی؟ گفتم خبرای خوب تو راهه (علامت خانم زمرد~) ~مثلا؟ ¥منو دریکو به ارزومون رسیدیمممم و بعد ح.ل.ق.ه رو نشونش دادم

~واییییییی عزیزم خیلی مبارکتون باشه من بیشتر از تو خوشحال شدم🤩🤩 ¥حقم داری😂😂

تامام بعدیا چالشه

بر اساس ماه تولدت خرداد فروردین ابان هری یا دراکو

تامام😑😑😐😐

اگه خوب بود بگین بقیشم بزارم

بابای😉😉😉😉😉😉😉