15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام ^^❤ ببخشید این پارت رو دیر گذاشتم 😐💔 حواسم به چیزای دیگه پرت شده بود 😐😂💔💔 خب حالا کار نداریم ^^❤ کامنت یادتون نره چون خیلی بهم انرژی میده ❤❤❤ لایک هم فراموش نشه ❤ فالو=فالو با دو اکانت •-•❤ و قبل از اینکه بریم سراغ داستان باید بگم که این پارت رو برای آجی نرجس گذاشتم چون تولدشه 😁😆 تولدت مبارک آجی 😁🎂❤
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۶ : راز تاریکی ....)
ساعت ۴ ظهر از زبون ساکورا : هومم وقتشه برگردیم خونه .... ^^ این دو روز خیلی بهم خوش گذشت .... ولی چیزای عجیبی هم دیدم 😶💔 مثلا چرا برای یوکی این اتفاقا افتاد .... عجیب نیست ؟ 😶💔 به هر حال میدونم اون دختر خوبیه ^^ رینا هم به هر نحوی سعی داره اوضاع رو درست کنه و چیزی باعث ناراحتیمون نشه ^^ هاروکی هم درک خوبی داره مطمئنم اگر مشکلی داشته باشیم کمکمون میکنه .... فقط ما یه چیز رو یادمون رفت 😑😑😑😑💔💔 من : « امتحان فرداااااااا » رینا و هاروکی و یوکی : « نانییییی؟؟؟؟؟ » من : « فردا امتحان زیست داریمممممممممم 🥲🥲🥲🥲🥲🥲 هیچی نخوندیمممممممممممممم » رینا : « جیغغغغغغغغغغغ راست میگیییییییییی » من : « چرا امروز نمیاین خونه ما درس بخونیم بعد فردا دیگه برمی گردیم دبیرستان 🥲🥲🥲 » من : « دمو یونیفورم هامون و کتاباشون رو از کجا بیاریم 🥲 » هاروکی : « من باید همه تکالیف بچه ها رو چک کنم 🥲💔 » رینا : « خب ....همه این چیزا رو از ناکجاآباد میاریم 🙂😀 » هاروکی : « ..... ببین رینا شاید اون ناکجا آبادی که تو میگی کتابا و یونیفورم های ما رو داشته باشه ولی دفترای بقیه کلاسو نداره 😑😑😑😑😑💔💔 » رینا : « اره خب راست میگی 😀💔💔💔 بیخی بابا رفتی خونه برا همه بنویس تکالیف درست بودن دیگه 🙂🙂🙂🙂🙂 »
هاروکی : « اگه استاد بفهمه چیییییی » رینا : « نمیفهمه 😌 تازه اینطوری والدین و بچه ها هم خوشحال میشن 😀 » هاروکی : « نه 😑💔 » رینا : « ...... شاید دلیل اینکه کسی نمیاد سمتت اینه که همش از تکالیفشون اشتباه میگیری 😐 راحت باش بابا ول کن تکالیفشون رو 😑😌 » هاروکی : « ...... حتی اگه حرفت درست باشه من هنوز قانع نشدم 😑💔 » ای خدا ........ 😐💔 من : « خب اقا چرا نمیریم خونه هاروکی ؟ 😑😐💔 میشینیم درس می خونیم و شبش هم بیدار می مونیم و تکالیف رو چک میکنیم 😑💔 » یوکی : « موافقم 😶💔💔 » رینا خطاب به هاروکی : « ..... نظرت 😑 ؟ » هاروکی : « مشکلی ندارم 🙂 » من : « پس امشب خونه هاروکی هستیم 😄😄😄 » رینا : « هعی این روزا اصلا جای مشخصی نیستیم هی از این خونه میریم به اون خونه 🥲🥲🥲 » من : « اول اینکه ما نمی خواستیم شبو خونه شما بمونیم خوابمون برد 😶💔 دوم خودت گفتی بیایم اینجا 😶💔💔💔 الانم دیگه مجبوریم بریم خونه ی هاروکی .... » رینا : « خب چرا تنها درس نمی خونیم ؟ 😑 » ای خدا .... باز یه بحث دیگه .... 😑💔 من : « خب چون اینطوری بهتر و سریع تر می تونیم درس بخونیم 😑💔 اگر تو جایی مشکل داشتیم یکی مون کمکمون میکنه دیگه 😑💔 بیخی بیاین بریم وگرنه دیر میشه 🙂 » همه : « اوهوم ... » *و بچه هام میرن خونه هاروکی* .............. *ساعت ۵:۳۵ دقیقه* ........ *هاروکی زنگ خونشون رو میزنه یه دختر حدودا ۱۳ ساله درو باز میکنه و تا هاروکی رو میبینه عصبانی میشه ولی از طرفی هم خوشحاله 😐😂💔*
دختره : « اونی-سانننننن کجا بودیییی ؟؟؟ 💔💔💔💢 💢 💢 چند روز بود خونه نبودی حداقل یه پیام میدادیییی 💔💔💔 💢 💢 » ( و بلی فرزندانم این دختره خواهر هاروکی هست و اسمش هم هیکاریه 😂💔 ) هاروکی : « گومن .... با دوستام بیرون بودم...... اشکالی نداره امشبو اینجا بمونن و باهم درس بخونیم ؟ 🙂 » هیکاری : « دوستات ....... ؟ » *یهو هیکاری چشمش میفته به دخترا و انقد ذوق میکنه و چشماش برق میزنه که انگار بهشتو بهش تحویل دادن 😂😂😂💔💔* هیکاری : « جیغغغغغغ 😆😆اولین باره می بینم داداشم با دخترا دوست شدهههههههه امشبو اینجا می مونینننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟خیلی دوست دارم باهاتون آشنا بشممممممممم 😆😆😆😆😆 میشه باهم آشپزی کنیمممممممممممممممم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 😃😃» *دخترا کلا جا می خورن ولی هاروکی خیلی ریلکس به هیکاری نگاه میکنه که انگار این چیز کاملا عادی ای هست 😐😂💔* رینا : « خ-خب میشه اول خودتو معرفی کنی ؟ 🙂😅 » هیکاری : « های 😄 من هیکاری یوشیدا هستم 😄 خواهر هاروکی 😄 ۱۳ سالمه 😄 » رینا : « من رینا ناکامورا هستم 🙂 ۱۷ سالمه خوشبختم 🙂❤️ » من : « من ساکورا ایگارشی هستم ^^ از آشنایی باهات خوشبختم ^^ » یوکی : « یوکی اناتسو هستم ^^ خوشبختم ^^ ما همکلاسی هاروکی هستیم ^^ » هیکاری : « جیغغغغغغغ 😆😆😆 تو واقعا همون یوکی ای هستی که داداشم میگفتتتتتتتتتتتتتت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 😃😃😃😃» *یوکی با هاله ای سیاه و نگاهی شیطانی به هاروکی زل میزند 😂💔* یوکی : « هاروکی ..... 💢 💢 💢 درمورد من چی به خواهرت گفتی 😑💢 💢 💢 💢؟ ..... » هاروکی : « هیچی بابا 😑💔 فقط گفتم خیلی باهوشی 😑💔 همین 😑💔هیکاری عادت داره همه چیو زیادی بزرگ کنه 😑💔 تازه من درمورد همتون اینو گفتم 😑 ولی خب نمی دونم از کجا میشناستت 😑 » و بنده اشک شوق میریزم که بالاخره یه نفر به منم گفت باهوش 🥲😂💔 . هیکاری : « خب .... یکی از دوستام خواهرش تو اون دبیرستانه و منم گاهی وقتا با خواهرش حرف میزنم و اون درمورد یوکی بهم گفت ^^ »
یوکی : « ...... 🥲💔 نمی دونم چرا خوشم نمیاد درمورد من حرف بزنن ...... 🥲🥲🥲🥲 » هیکاری : « مشکلش چیه 😶😶😶 چیز بدی نمیگن که 😶😶😶💔 » یوکی : « میدونم ولی ..... » من و رینا : « میره زیر فشار 🙂😂💔 » یوکی : « آ-آره 😅🥲 » من : « هیکاری-چان ما رو فقط دوست خودت و هاروکی بدون ^^ باشه ؟ ^^ » هیکاری : « هایییییی 😄😄😄😄😄😄😄 اوه راستی بیاین تو ... 😅😅😅😅😅😄😄😄😄 » *و بچه هام هم بدون هیچ حرفی میان تو 😂💔* هاروکی : « اومممم خب بنظرم یه چیزی بخوریم و بعدش بریم درس بخونیم .... » یوکی : « موافق 😶😶 » *خب فرزندانم یه چیزی می خورن و شروع میکنن درس خوندن و بعد شام هم تکالیف بقیه رو چک میکنن و حالا هم ساعت حدودا ۲ هست که همه خوابیدن و حالا ما باید یه سر به خواب یوکی 🙂*............. *در خواب یوکی* هیچی نمی تونم ببینم .... همه جا تاریکه ...... احساس می کنم صدای رینا رو می شنوم .... رینا : « ببخشید یوکی ولی من نمی تونم .... » م-منظورش چیه ؟ 😶💔💔💔 هاروکی : « واقعا رینا ؟ بعد از این همه مدت ؟ » رینا : « آره ..... » هاروکی : « هومممم پس تو هم مثل بقیه ای ..... » چی دارن میگن ..... منظورشون چیه .....؟ 😦 یهویی تاریکی از بین میره و یه عالمه نور دور و برم می بینم با یه ساعت خیلی بزرگ که داره خیلی سریع حرکت میکنه .... یعنی اینجا انقد زمان زود میگذره ......؟ یهویی هاله ی نوری که دورم بود بیشتر میشه و احساس میکنم دیگه روی زمین نیستم و دارم میرم بالااااا واتتتتتتتتتت ؟؟؟؟؟ آقا ارتفاع خیلی زیادههههه 💢 💢 💢 💢 💔💔 یهویی همونطوری تو هوا می مونم من : « جیغغغغ الان میفتمممممم 😣😣😣😣 »
ولی نیفتادم .... 😶😶 چه عجیب ..... 💔💔 یهویی چند تا تصویر از خودمو ساکورا و هاروکی و رینا می بینم ، مثل خاطره می مونن .... حتی خاطره آشناییمون هم هستن 😃 تصویر امروز هم هست 😄 ..... وایسا چرا یهو انقد تصویر ها سریع حرکت کردن ..... *یهویی اون تصویر هایی که جلوی چشم یوکی داشتن به سرعت میگذشتن متوقف میشن و یکی شون رو به روی یوکی قرار میگیره ......* من : « این ریناست ..... منو ساکورا و هاروکی هم هستیم ..... نگاه رینا خیلی سرده ...... » *یهویی اون تصویر ناپدید میشه و آروم یوکی برمی گرده رو زمین و اون هاله ی نور دورش محو میشه و دوباره همه جا تاریک میشه و یوکی همونجا روی زمین میشینه که یهو صدای خودش رو می شنوه که داره گریه میکنه .... 😶💔* و-وایسا .... این صدای منه . ... ولی من که گریه نمی کنم ..... همون صدا : « نانده ......؟ 🥺😭 » هاروکی : « آروم باش یوکی ..... اشکالی نداره ...... » جریان چیه ؟ ...... *از اینجا به بعد یوکی دیگه خوابی نمی بینه و همه چی سیاه و تار میشه .....* ......... *فردا صبح ساعت ۵:۰۰* به زور از خواب بلند میشم و خمیازه میکشم . هوممم بنظرم بهتره برگردم خونه چون اگه مامان و بابام ببینن تو اتاقم نیستم عصبانی میشن ..... *یوکی چیزی نمی گه و یه نامه برای بقیه میزاره و توش میگه که : بچه ها صبحتون بخیر ، من باید میرفتم خونه چون اگه مامان بابام ببینن نیستم عصبانی میشن تو دبیرستان می بینم تون ، یوکی ❤️* خب فکر کنم دیگه بتونم برم ^^ کیفم رو برمی دارم و آروم از خونه هاروکی میرم بیرون . هوممممم هوا یه جوریه .... مه هست 😶😶😶 فکر نکنم بخاطر این باشه که صبح زوده ..... . شاید عادیه ^^ *یوکی با این فکر قانع میشه و به راهش ادامه میده هرچند هرچی جلو تر میره مه بیشتر میشه 😶🌫🌫️*
من : « چه عجیب ..... 😶💔 » میترسم مه ها اونقد زیاد شن که نتونم راهمو ببینم .... 💔💔 *هعییی متاسفانه همینطوری هم شد مه همه جا رو گرفت و یوکی دیگه جز سفیدی چیزی نمی دید .... 😐💔* یوکی : « ح-حالا چی کار کنم .... 💔💔💔 » *دو دقیقه بعد یوکی یهو صدای پارس کردن یه سگو میشنوه .... وای بچم بیچاره شد ...... 😐😐💔💔 خانم نویسنده الان سگ بچمو بخوره تو جواب میدی ؟ 😐😐😐😐😐💔💔💔* ( امممم حرفی ندارم .... 😅😅 راوی جان .... ادامه بده ببینیم چی میشه 🥲🥲🥲 ) *اوکی ... 😐💔 خب سگ آروم آروم میاد سمت یوکی و یوکی هم بچمون تا سگه رو میبینه سکته میکنه چون سگه دندوناش به شدت تیزه و خیلی هم عصبانیه 😐💔💔💔💔* ن-نانی ..... 💔💔💔 ا-الان چی کار کنم .....*یوکی آروم میره عقب ولی متاسفانه هرچی یوکی عقب تر میره سگه بیشتر جلو میاد که یهو سریع میدوه سمت یوکی و یوکی خشکش میزنه 😨😨😨💔💔💔💔💔💔💔💔💔* یوکی : « تا-تاسکدهههههههههههه 😣😣😣😣😣😣😣💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔»
*یهو دوباره چشمای یوکی می سوزه و قرمز میشه و سگه سر جاش می ایسته و هیچ حرکتی نمی کنه انگار سگه خشک شده ......... 😶* یوکی : « دوباره بدنم یخ زد ..... ولی چی شد ...... 😶💔💔💔 » *یوکی آروم میره سمت سگه و مطمئن میشه هیچ حرکتی نمی کنه 😂💔* یوکی : « هوممممم خیلی عجیبه ....... 😶💔 اممم مه هم از بین رفت دیگه هم احساس نمی کنم بدنم یخ زده ...... 😶😶💔 » *یوکی سکوت میکنه و موبایلش رو از توی کیفش درمیاره تا ساعت رو چک کنه 😂💔* یوکی : « جیغغغغغغغغغغ ساعت پنج و نیمههههههههههههههههههه بیخیال همه این اتفاقا باید عجله کنممممممممممممممممم 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 » *یوکی اینو میگه و به سرعت میدوه سمت خونش و اخر ساعت ۵:۵۰ دقیقه میرسه خونه 😂💔* واییییییی خداااا فقط ۱۰ دقیقه وقت دارممممممم . سریع کمد رو هول میدم جلوی دریچه و لباسام رو میپوشم و درست زمانی که دارم کیفم رو آماده میکنم بابام درو باز میکنه 🥲 هققققق حداقل دیر نکردم 🥲🥲🥲🥲 میرم طبقه پایین پیش داداشم و میشینیم صبحونه می خوریم
من : « اوهایو اونی-سان ^^ » ( صبح بخیر داداشی) نائو : « اوهایو ^^ » ( صبح بخیر ) در ذهن نائو : « پس برگشت ..... خیلی دلم می خواد بدونم چه اتفاقاتی براس افتاده ولی متاسفانه نمی تونم بپرسم ...... 💔» من : « چیزی شده ؟ .... » احساس میکنم یه لحظه قیافش عجیب و ناراحت شد ..... نائو : « نه چیزی نشده ^^ » من : « اوکی ..... ^^ » هومممممم حس میکنم این روزا همه چی عجیب شده ..... اول که اون روحا بعد بیهوش شدن دوستای هاروکی بعدم اون خوابه و بعدشم اون سگه و قرمز شدن چشمام ..... من : « یعنی چی شده .....؟ » نائو : « چی چی شده ؟ 🤨🤨 » من : « هی-هیچی 😅😅😅😅😅😅 آمممم چند روز پیش یکی از دوستام نیومده بود دبیرستان و الانم که بهش پیام دادم جواب نداده واسه همین برام سوال شد که چی شده 😅😅😅😅😅😅 » نائو : « که اینطور .... ^^ امیدوارم حالش خوب باشه ^^ » من : « او-اوهوم 😅 » هققققق باید بیشتر حواسم رو بدم تا با صدای بلند حرف نزنم 🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲 ( بله فرزندم 😐😂💔) بیخیال اینا ..... صبحونم رو می خورم و میرم دبیرستان *زنگ سوم در کتابخونه*
رینا : « بچه ها امتحان زیست رو چطور دادین ....؟ 🥲🥲🥲🥲 من حس میکنم افتضاح دادم 🥲🥲 » ساکورا : « من حس میکنم کاملللل گند زدم اصلا خودم تعجب میکنم چطور ما رو تو این دبیرستان راه دادن وقتی انقد درسمون خرابه 🥲🥲🥲🥲 » رینا : « دقیقا 🥲🥲🥲 » هاروکی : « من حس میکنم خوب دادم 🙂🙂🙂 » رینا : « اعتماد به سقفتو برم 😐😐😐😐 » هاروکی :« خب چیه 😑💢🔥🔪🗡️ از نظر خودم خوب دادم تازه من همیشه مطالعه ی اضافه دارم 😐🙄 » رینا : « باشه بابا بچه درس خون 😐😒 » هاروکی : « 😠😑😒😒😒😠😠😠 » من : « هوممم من حس میکنم بد ندادم ولی اگر یکم بیشتر تمرکز داشتم قطعا بهتر امتحان میدادم 🥲🥲🥲🥲 » رینا : « اها راستی بیاین بریم کلاس c-1 رو یه نگاه بندازیم ببینیم اونجا چه خبره 😁😁😁😁😁 »
ساکورا : « ها ....؟ 💔💔💔 همون کلاس قدیمیه که اون روحا هم داخلشن ....؟ 💔 » رینا : « نگران نباش باو یه حسی بم میگه دیگه رفتن 😎 » ساکورا : « از کجا معلوم حست درسته ؟ 💔💔💔 » رینا : « .... میریم و میفهمیم 😑😑😑 » هاروکی : « وایییییی انگار ما خوشمون میاد برا خودمون دردسر درست کنیم 😑 » من : « دقیقا 🥲💔 » من که همینطوری به اندازه کافی دردسر داشتم 🥲🥲🥲🥲🥲 رینا : « بیخی بابا حال میده 😎 بیاین بریم 😌 » هممون : « ب-باشه 🥲🥲🥲🥲
» *و بچه هام بدون هیچ حرفی میرن سمت کلاس c-1 اخه دیگه کنجکاوی تا چه حددددد 😐😐😐😑😑 فکر کنم از زجر دادن و اذیت کردن خودشون خوششون میاد 😐😑💔 خب حالا کار نداریم فرزندانم آروم میرن داخل کلاس c-1*
رینا : « بچه ها درو ببندین ممکنه کسی بفهمه اینجاییم 😶💔 » ساکورا : « باشه » *ساکورا آروم میره درو میبنده* من : « ..... همونطور که حدس میزدم هوای اینجا یه طوریه ..... 😶💔💔💔💔 نمیشه راحت نفس کشید .... هوممم چند تا از پنجره ها هم شکستن » هاروکی : « اینجا کلا داغونه راستی اون عدد 666 چی شد ؟ » *ساکورا به انتهای کلاس اشاره میکنه* ساکورا : « اونجاست 🙂 » *هاروکی بهش نگاه میکنه و به فکر فرو میره 😂💔 و بچمان یوکی هم میره سمت همون عدده 😐🥲* هومممم چه عجیبه ..... *یوکی آروم دستشو میکشه رو عدد 666 که یهو به شدت چشماش می سوزه البته هنوز رنگ چشماش آبیه* آیییییی چشماممم 💔💔💔💔💔💔 *یوکی محکم دستشو میزاره رو چشماش 🥲💔* رینا : « می-مینا ..... » (ب-بچه ها) هاروکی : « چی شده ؟ 😰 » رینا : « ن-نمی تونم نفس بکشم 😵 » واییییی 😨😨😨 به سوزش چشمام اهمیت نمیدم و سریع میدوم سمت رینا تا از کلاس ببرمش بیرون ولی یهو ......
پایان 😁😁😁 مخصوصا سر جای حساس کات کردم 😂💔
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤ کامنت یادتون نره چون خیلی بهم انرژی میده برای ادامه داستان 😄❤ لایک فراموش نشه ❤❤❤ فالو=فالو با دو اکانت •-•❤ اگر دوست داشتین داستان رو به دوستاتون معرفی کنید ^^❤
بای بای 😄❤
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
این ناکجا اباد کجاست😂😂
نمی دونم 😂💔💔 ولی اگه فهمیدم بهت خبر میدم 😂❤
خیلی جای حساس کات کردی
😅😅😅😅😅😅😁
😹😹😹😹
عالی بود فقط چراااا جای حساس کات کردی 😣🔪😠
تنکس ^^❤❤
امممم تو برنامم نبود ولی یهو به فکرم رسید 😁😂💔
😶 قیافه من اون آخر داستانت ..... 😑💢 قیافه من موقع تموم شدن 😂😂😂 در کل عالییییییی💙💙💙💙💙💙💙💙💙
جررررر 😂😂😂😂😂💔💔
تنکس 😂❤❤❤
مرسی آجی 🔮
خواهش ^^❤
عالی بود 👏😑🔪
چرااااااااا تو بد ترین جای ممکن کات کردییییی😭
دلم میخواد بکشمت😭🔪💔
آنچه خواهید خواند میزاشتی حداقل 😂😭🔪
پارت بعد رو به خدا اگه همین الان نزاری..... (خودت میدونی 😑)
ممنون 😂❤
راستش اصلا تو برنامم نبود تو جای حساس کات کنم ولی خب دیگه بنظرم جذابیت داستان رو میبره بالا 😂😁
آنچه خواهید خواند .....؟ اممم هنوز پارت ۷ رو کامل تایپ نکردم .....
ولی سعی میکنم سریع پارت بعد رو بزارم 😂💔❤❤
تمام تلاشتو بکن 😑😂💔
عالی بود آجی جون فقط یه سوال
( یوو ) یعنی چی؟
چون سلام میشه کنیچیوا
تنکس آجی ^^❤
اممم یو سلام خودمونی هست ^^
کنی چیوا هم سلامه ولی مثلا وقتی با یه نفر غریبه ای به کار میبری ^^