
لایک کامنت فراموش نشه🙃🌸
لیا :ل.ب.ا.ش.و حس کردم اخرین ب.و.س.م زندگی خیلی تلخه تهیونگ:ل.ب.ا.ش.و حس کردم دلم براش تنگ میشد واقعا میخواست بره یا اینکه دروغ میگفت جیمین: رفتم دنبال تهیونگ اون تو اون موقع دیدم خیلی خنده دار بود با یه سرفه گفتم اون من بد موقع مزاحمتون شدم. اما لیا حالش خوب نبود برای چی چرا صورتش پر اشک بود لیا: جیمین مارو تو اون حالت دید اما من اینبار انگار گریه داشت بدنمو کنترل میکرد که....😬🙃
ازش جدا شدم و با گریه به سمت در خونه رفتم 🙃😭 تهیونگ :برام مهم نبود که جیمین منو دیده اما اون رفت تند رفتم پایین همه شوکه بودن که چیشده اما بابا خیلی خونسرد اونجا نشسته بود 😡🤨 کار اونه نه ؟؟؟ ماشینش روشن کردم که برم دنبالش اما رفته بود لیا:رفتم و دیگه قرار شد پشت سرمو نگاه نکنم اما خاطرات توشو چرا نگاه میکنم برام سخته. کاش اصن ب اون مرتیکه اعتماد نمیکردم کاش کاش زندگی من ای کاشاش شروع شد 😭🤨......

تند رفتم سمت خونه درو باز کردم افتادم رو تخت زار زدم جیمین:لیا رفته بود تهیونگ رفت دنبالش اما نیوردش وقتی اومد عصبی بود به طوری که یکی از چیزایی که ارزشمند ترین چیز بودو شکست یادگاری مادرش نشست رو زمین گریه کرد مامان چرا رفتی اگه تو بودی نمیزاشتی بره مث این مرتیکه فراریش نمیدادی اگه بابا نبود زندگیم خیلی بهتر بود اینا همش بخاطر اونه چرا همیشه تصمیمامو خراب میکنه من برای اولین بار تونستم عاشق بشم خدایا نهههههههههههه😭😭😭 بابای تهیونگ عربده کشید و گفت حرف دهنتو بفهم پسره م.ف خ.ور تو میخوای با این دختر خدمتکار ازدواج کنی میخوای ابرومو که 10ساله جمع کردم ببری و یه سیلی به تهیونگ زد و رفت😡 لیا واقعا خدمتکار رستوران اون بود ؟؟؟. باورم نمیشد اما تهیونگ ضربه بزرگی خورد اون برای اولین بار عاشق شده بود تهیونگ :با سیلیش که زد بیشتر ا قبل ازش متنفر شدم😡😭 نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه 😭

نویسنده: دلم خون شد😭 نویسنده: تهیونگ ناراحت بود بچه ها ارومش کردن بردنش بالا واون خواب رفت لیا:متوجه نشدم از شدت گریه کی خوابم برد 3هفته گذشت نه تونستم برم سرکاری نه تونستم تهیونگ ببینیم, از زبان جین:تهیونگ خیلی ناراحت بود چند هفته نمیومد تمرین خیلی ناراحت بودم براش. دلم برای اون دعواهامون تنگ شده بود 😅😭 نامجون :خیلی ناراحتم که ته ته نمیاد گروه به هم ریخته همیشه باهاش خوش بودیم خلاصه همه ناراحت بودن تهیونگ:تلفنم زنگ خورد خدمتکار مارلین بود الو الو اقا خونتونو دزد زده چی خونه من نه خونه قدیمی مادرتون لباسامو پوشیدم وبه سرعت باد رفتم اونجا دوربینها رو چک کردم اما اون فرد صورتش بسته بود اما چی چی ......

این که لیاهه 25 روز پیش اینجا چیکار میکردم که یهو اون صحنه دلخراشی دیدم اون کار پدر عوضیم بوده واییی حالا یادم میاد چرا نمیخواست بره سر کار چرا اون موقع که خواست تعریف کنه با گفت اما حرفشو خورد پیش از قبل عصبانی بودم خودمو نتونستم کنترل کنم ماشینش روشن کردم رفتم سمت خونه لیا در زدم لیا:در. زدن نمیدونم کی بود اومدم که برم باز کنم تهیونگ بود نباید درشو باز کنم جونش تو خطره 😭🙃 اما انقد داد و بیداد کرد که مجبور شدم باز کنم اومد تو سرم داد کشید دختره یی نامرد چرا باهام بازی کردی چرا چرا نگفتی اون کار پدرم بود چرا منو هر فرض کردی امون حرف زدن به من نمیداد منم مات و مبهوت که اون چطور فهمیده برای چی 😢 زدم زیر گریه با عصبانیت گفت گریه نکن گریه نکن جوابمو بده تهیونگ:عصب یبودم نمیدونم چرا داد میکشیدم دست خودم نبود زد زیر گریه صدای گریش دلمو ازار میداد گفتم گریه نکن گریه نکن 😢🙃 چرا نگفتی بهم 😭😭😭 لیا :زد زیر گریه چرا چرا دوباره اون خاطرات که دوران کودکی مو یادم میاری چی کودکی حواسم نبود دستشو برد بالا که یه چک بزنه بهم اما تخسیر من چی بود دیگه نخواستم صحنه ایی که کتک میخورم از کسی که عاشقشمو ببینم که یهو......

بازم داشتم نفس داغشو حس میکردم عصبی بود اما کار خودشو کرد بازم ب.و.س.ی تحویلم داد انگار عصبی بود اما مهربون رفتار کرد 🙃 خوشحال بودم که حداقل از کسی که عاشقشم کتک نخوردم و حسمو بهش از دست ندادم تهیونگ: نمیخواستم مث پدرم ع.وض.ی باشم ودست رو زنی بلند کنم ودلم نمیومد عشقمو بزنم پس بازم یه ب.و.س.ه تحویلش دادم 😅🙃 خودمو کنار کشیدم و رفتم یه لیوان اب خوردم لیا :اون رفت یه لیوان اب خورد منم رفتم تو اتاقو گریه کردم تا حد مرگ 😭 تهیونگ :معلوم بود ترسیده صدای گریشو شنیدم در اتاقو باز کردم زیر پتو بود پتو رو کشیدم ودستامو گذاشتم رو صورتش گفتم واقعا ببخشید نمیخواستم بترسونمت اما من واقعا از کار پدرم اعصبانیم و نتونستم خودمو کنترل کنم. چطور تونستی نگی بهم چطور تحمل کردی عشقم. لیا:سرم گذاشتم رو پاش گفتم مطمئن بودم که قرارع جنگ بشه پس بهت نگفتم 😢😭 اما تحملش سخت بود اما تو چطور فهمیدی گفت......
خب خب منتظر پارت بعدیمون باشید💖🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)