12 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡~diãnã~♡ انتشار: 3 سال پیش 74 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت ۸ ❤ part 8
۶ ماه بعد . . . از زبون مرینت 🌸 \ لیدی باگ 🐞 : با آدرین خیلی صمیمی شده بودم 😃 بالاخره داشتم به آرزوم میرسیدم . . .آدرین برام پیانو میزد و بهم یاد میداد. کم کم داشتم یاد میگرفتم . . . به نظرم ساز خیلی قشنگیه :)بدبختانه نمیدونم چرا ولی مامانم زیاد از آدرین خوشش نمیاد : ( ( همیشه خیلی سرد باهاش رفتار میکنه 😞) . . . یه روز دیدم مامانم داشت به بابام میگفت :« ما نباید بزاریم اونا عاشق هم بشن . اونا . . .» بابام پرید تو حرفش و گفت :« سابین ! مگه نمیبینی ؟ اونا همین الان اندازه یه دنیا عاشق همن ! مگه یادت نیست ؟ همون روز اول مدرسه وقتی مرینت خونش کلی عکس از آدرین به اتاقش چسبوند ! » مامانم گفت :« پس چرا الان اونا رو کنده ؟ » یادم اومد از اون موقعی که میخواستم یه شروع دوباره رو آغاز کنم ، اون عکسارو کندم . دیگه نتونستم دوام بیارم ، خودمو نشون دادم و گفتم :«
گفتم :« شما دارین درباره چی حرف میزنین ؟ درباره من ؟ درباره آدرین ؟ چرا از آدرین خوشتون نمیاد ؟ 😠 » بابام دست و پاش رو گم کرد و پته پته کرد :« خب . . ام . . را . .. راستش . . . ما داشتیم درباره فیلم حرف میزدیم . . . آ . . . آره 😅» مامانم با آرنجش زد به بابام ، به معنی اینکه چرا انقدر بی عرضه ای . گفت :« خب میدونی مرینت . . . به نظرم خوب نیست که با آدرین زیاد صمیمی شی . . . اگه فقط دو تا دوست باشین خیلی بهتره » ابرو هام رو تو هم کردم و گفتم :« دقیقا چرا ؟ الان این حرف رو میزنین ؟ چطور تا الان مشکلی نداشتین ؟ ها ؟ من و آدرین حتی میخواستیم ازدواج کنیم ! . . . » بابام حرفم رو قطع کرد و گفت :« ازدواج ؟ مرینت تو هنوز ۱۵ سالته ! تو نباید انقدر زود ازدواج کنی ! » گفتم :« من بچه نیستم 😠 من بالای ۱۳ سالمه پس . . . »
بچه ای ! » گفتم :« ولی انگار نه انگار خودتون زود ازدواج کردین 😡 » تام گفت:« مرینت ما صلاحت رو میخوایم » گفتم :« نه . . . شما صلاحم رو نمیخوایین . . . شما مشکلتون با آدرینه !😒 » سابین که معلوم بود اعصابش خورد شده بود با صدای بلند گفت :« آره دقیقا مشکلمون با آدرینه ! تو نباید با اون باشی فهمیدی ؟ ما مادر و پدرت هستیم و تو باید به حرف ما گوش بدی ! » تا حالا ندیده بودم اینقدر با صدای بلند حرف بزنه . . . همیشه خیلی آروم بود . . . ولی حالا میفهمم مامان واقعی من چه شخصیتی داره . :« چرا جوابم رو نمیدین . . . میگم چرا از آدرین بدتون میادددد ؟؟ » همش دلیل های الکی میاوردن 💔 دلیل های فوق الکی 💔
داشتن یه چیزی رو ازم مخفی میکردن . . . اون چیز دلیل تنفر اونا از آدرین بود . . . از اینکه یکی چیزی رو ازم مخفی کنه بدم میاد . . . دیگه نتونستم دوام بیارم و گفتم :« بسه ! تا وقتی که بهم حقیقت رو نگین نمیخوام تو این خونه زندگی بکنم ! 😠 » و بدو بدو در و باز کردم و زدم بیرون . تام گفت :« صبر کن مرینت!!!» ولی من حرفش رو نشنیده گرفتم . همین طوری با لباسای تو خونگی میدویدم و اصلا برام مهم نبود . تیکی از کیفم بیرون اومد . خیلی وقت بود هیچی نمیگفت چون تبدیل به لیدی باگ نمیشدم . گفت :« مرینت این موقع شب داری کجا میری ؟ 😟 » گفتم :« یه جایی که از اونا درو باشم 😠 » و بعد سرعتم رو بیشتر کردم . همینطوری تو پیداروی خیابون های تاریک میدویدم .
هوا سرد بود . قدری که بدنم رو به لرزه می انداخت . ( نویسنده : نترسین بارون نمیومد 😐 دیدین تو همه داستانا وقتی از خونشون میرن بیرون بارون میگیره 😐😐) تیکی گفت :« مرینت نو باید برگردی خونه الان اینجا خیلی خطرناکه 😟» گفتم :« دیگه نمیخوام برگردم به خونه ای که میخوان منو از عشق زندگیم جدا کنن . اونم به خاطر دلیل های مزخرف ! من تا حالا کم سختی کشیدم تا به آدرین برسم ؟ لایلا ! کاگامی ! کلویی ! حاکماث ! مخفی کردن هویت هامون ! . . . » مکث کوتاهی کردم و گفتم :« حالا هم والدین ام ! دیگه خسته شدم مثل اینکه اصلا قسمت من نیست که به آدرین برسم ! تنها آرزوم اینه که با خوبی و خوشی باهاش زندگی کنم ولی هیچوقت بر آورده نمیشه ! همیشه یه مانع جدید ایجاد میشه ! کی میخواد تموم شه ؟ ها ؟ کی ؟ »
داشت گریم میگرفت اما نمیخواستم خودمو ضعیف نشون بدم . همینطوری میدویدم که خیلی محکم خوردم به یه دیوار . سرم گیج رفت . چشمام تار میدیدن . افتادم زمین . سعی میکردم بی هوش نشم . به زور وایسادم . میخواستم برم اون ور خیابون تا راهم رو ادامه بدم . شروع کردم به دویدن . یهو یکی فریاد کشید :« مرینت مواظب باشششششش😱 » به خودم اومدم دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمتم . نورش خورد تو چشمم . همینطوری نزدیک تر میشد . بدو بدو رفتم اون ور تا نخوره بهم. ( نویسنده : چیه ؟ 😐 الان فکر میکردین تصادف کنه 😐 این داستان مثل داستان های تکراری تستچی نیست 😐) یهو یه نفر اومد سمتم . همون کسی بود که جونم رو نجات داد و بهم هشدار داد . ولی اسمم رو از کجا میدونست 😕
اون موقع هنگ کرده بودم ؛ همه چی در عرض ۱ ثانیه اتفاق افتاد . اومد جلو تر . یه کلاه سرش بود و اگه اشتباه نکنم یه لباس آبی داشت . گفت :« مرینت حالت خوبه ؟ 😨 » زبونم بند اومده بود . گفت :« مرینت جواب بده !» گفتم : «امم . . . تو کی هستی ؟ » گفت : «منو یادت نمیاد ؟» بعد کلاش رو برداشت . لوکا ؟ 😮 خیلی وقت بود ازش خبری نبود . گفتم :« لوکا تویی ؟ » گفت :« آره . . . خوبی مرینت ؟ چیزیت که نشد ؟ یه لحظه سکته کردم 😓. . . این موقع شب بیرون چیکار میکنی ؟ » چیزی نگفتم . گفت :« بیا سوار دوچرخم شو بروسنمت خونه ات .» گفتم :« نه نمیخوام 😢 » گفت :« نمیشه که ! بدو سوار شو » گفتم :« نمیخوام پام رو بزارم تو اون خونه .» گفت :« چرا ؟ 😟 » با بی حوصلگی گفتم :« حال توضیح دادنش رو ندارم »
یه لحظه تو فکر فرو رفت و بعدش گفت :« اما آخه نمیشه که تورو تو اینجا ول کنم . . . خب پس سوار شو با هم بریم خونم .» گفتم :« نه مزاحمت میشم 😞 » گفت :« مزاحم چیه؟ سوار شو مرینت . » سوار شدم . خیلی تند تند پدال میزد . سرم گیج میرفت . من پشتش نشته بودم ، رو صندلی پشتی دوچرخه . آروم از پشت افتادم روش . چشمام داشت بسته میشد 👀 ولی سعی کردم باز نگه شون دارم . سوال کردم : خودت این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ گفت :« رفته بودم خونه دوستم . یهو نگاه به ساعت کردم دیدم دیرم شده .😶 خلاصه رکاب زدم تا برسم به خونه که یهو دیدم یه نفر داره با سرعت زیاد میدوه .آخه این موقع شب ؟ 😕 دقت کردم دیدم تویی . همینطوری دویدی وسط خیابون .یه ماشینم با سرعت داشت میمومد سمتت. بعد اون موقع خشکم زد .
دوچرخه رو ول میکردم میومدم نجاتت بدم ؟ نمیدونم چرا انگار اون موقع دوچرخم برام مهم تر از تو شده بود 😅 » یهو به خودم لرزیدم . مهم تر از من ؟ من برای لوکا مهم ام ؟ یعنی لوکا عاشق منه ؟ شاید فقط منظورش مهم بودن جاست فرنده 😶 اما اگه عاشقم باشه چی ؟ خودمو صاف کردم .ذهنم مشغول شده بود . بالاخره رسیدیم خونه اش . تو اون کشتی بامزه ای که زندگی میکنه 😍 ( نویسنده : نکته * نویسنده روی لوکا کراش است 😂 ) وقتی وارد خونش شدم ، مثل دست و پا چلفتی های اعظم زدم یه چیزی رو انداختم 😑 لوکا گفت :« ساکت باش مرینت ممکنه مامانم رو بیدار کنی .» تا اومدم یه چیزی بگم ، تو اون سکوت وحشتناک ، یه چیزی سرفه کرد . من یک جیغ بلندی کشیدم و صد متر پریدم . چراغا روشن شد . مامان لوکا بود . لوکا خودش نترسیده بود و همینطوری داشت منو نگاه میکرد و سعی میکرد جلو خندش رو بگیره و بهم نخنده 😐
من پخش زمین شده بودم و قیافم واقعا خنده دار بود 😑 مامان لوکا گفت :« خب خب خب . . . جناب آقای کافئین ! دیر وقت میای خونه و با خودت یه مهمونم میاری ! بعد میزنی گلدون قدیمی و با ارزش منم میندازی که نزدیک بود بشکنه 😐 » گفتم :« ببخشید تقصیر من بود که . . . » یهو لوکا گفت :« نه تقصیر مرینت نیست ! . . . » مامانش گفت :« حالا الان برین بخوابین ، فردا حصابت رو میرسم لوکا عزیز ! » بخوام خلاصه بگم . . . ما رفتیم تا بخوابیم . . . تخت دیگه ای نداشتن . . . لوکا تختش رو داد به من و گفت خودش روی مبل میخوابه ؛ من تا اومدم مخالفت کنم اون رفته بود . خودم رو پرت کردم رو تختش . خیلی خوابم میومد 😴 چقدر تختش بوی لوکا میداد ! لوکا . . . بوی لوکا بوی خاص و دلپذیریه ☺یاد یه خاطره افتادم . . .( نویسنده : میریم تو خاطره مرینت ) یه روز معمولی بهاری بود . . . من و دوستام قرار بود با لوکا توی یه پارک پیکنیک بزنیم . . .
توی پارکی که کنار رودخونه سن بود ( نویسنده : رودخونه سن یه رودخونه معروف و قشنگ تو پاریسه ☺ ) اون پارک واقعا خوشگل بود🌷:)همه جا سرسبز و قشنگ 🌲 هوا هم خیلی خوب بود . گل ها رنارنگ و خوش بو اونجا هوا رو پر از عطر دلنشین کرده بودن 🌸 :) من و لوکا زودتر از همه اومده بودیم اونجا و منتظر بودیم تا بقیه بیان . زیرانداز رو پهن کرده بودیم و داشتیم خوراکی هارو میچیدیم 🍰🍭🍩🍪 نیم ساعت بود که علاف دوستام بودیم 😑زیر لب گفتم:« اه چرا نمیان 😐 » لوکا گفت :« هی مرینت ! دوست داری تا وقتی دوستات میان برات آهنگ جدیدم رو بزنم ؟ » گفتم :« چرا که نه 😄 » گیتارش رو در اورد 🎸 شروع کرد به زدن آهنگ جدیدش . واقعا قشنگ بود . موسیقیش باعث میشد تو یه دنیای دیگه غرق بشی . . . خیلی آرامشبخش بود . . .
نمیتونم توصیفش کنم . . . کاش خودتون میشنیدینش . . . ( نویسنده : شما یه آهنگ رو تو ذهنتون تصور کنین ☺ ) لوکا روز به روز آهنگاش بهتر میشه ☺ . . . همینطوری حس گرفته بودم که یهو لوکا گفت :« مرینتتت » به خودم اومدم و گفتم :« ب . . . بله چیشده ؟ » گفت :« خیلی وقته آهنگ تموم شده ها ؟ 😕 » گفتم :« واقعا ؟ چه زود تموم شد خیلی قشنگ بود ☺ » گفت :« آره باید یکم طولانی تر مینوشتمش . . . » گفتم :« ولی به هر حال خیلی فوق العاده بود که ✨ » لوکا گفت :« فوق العاده . . . مثل تو :) خجالت کشیدم و لپام قرمز شد . هر دوتامون یه لحظه تو چشمای هم خیره شدیم . . . چشمای من آبی متمایل به سبزه ؛ اما چشمای اون آبی کم رنگ. اون لحظه دلم میخواست آبی کم رنگ رنگ مورد علاقم باشه 💙 یهویی هر دوتامون به خودمون اومدیم و یه جا دیگه رو نگاه کردیم . صدایی که برام آشنا بود داد زد :« مرینت ما اینجا ایم ! » صدای آلیا بود . با دوستام داشت میومد پیشم :) منم هیجان گرفتتم خواست بدو بدو کنم پام پیچ خورد داشتم پرت میشدم تو رودخونه که یهو لوکا منو گرفت . . . اون لحظه خیلی نزدیک بودیم . . . میتونستم بوی خاصش رو حس کنم . . . بویی که منو یاد این خاطره انداخته بود :) صبح روز بعد . . . یه نفر منو با صدای بیدار کرد . . . لوکا بود . . . با لحن متفاوت همیشگی اش گفت :« هی مرینت ! بیدار شو ! خورشید در اومده 🌞 » ( نویسنده : حالا یه جوری میگه انگار تو مزرعه زندگی میکنن خورشید در اومده و باید برن به مرغ و خروس ها غذا بدن😐نویسنده گند میزنه تو لحظه ها 😂 ) تا اومدم چیزس بگم ، در محکم باز شد و یه نفر با لباس عجیب غریب اومد تو . . . اون . . . ( برو بعدی 👈)
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالی بید آجویی 👏👍
خواهش میکنم تالگی عچقم 😇
😂😂😂یعنی فکنم تا من نمی گفتم نمی اومدی ببینی 😂😂💔خدا یا از دستتو
وقت نمیکنم بیام تستچی 😂💔🔪
اوه اونکه آره 😂😂😂😂😂وای خدا از دستتو
وای داستانت عالیه من خیلی دوستش دارم🔮😍
ممنون آجولی 😍😍
عالی بود آجی 😻
منتظر پارت بعدم 💗
😍❤❤❤