
اینم از پارت ۳ لطفاااا لایک کن

صدایی دلنشین تر از هر موسیقی و گرمای دست هایی خاص....[ لیا عزیز دلم بیدار شو باید بریم دکتر ] چشمانم را باز کردم مادرم بود درحالی که با محبت دستش را روی سرم گذاشته و بود و موهای سفیدم را نوازش میکرد گفت [ پس بیدار شدی سفید برفی من 😊😊 باید آماده بشی میخوایم بریم آزمایش قلبتو بدی ] آن لبخند عاشقش بودم لبخند مادرم ...... _________________________________________________________________________ بلند شدم درحالی خودم را در بغل مادرم می انداختم گفتم [ دلم برات تنگ شده بود مامان خیلی وقته منو بغل نکردی .] [ یجوری حرف میزنی انگار دوساله ای گلم منم دلم برات تنگ شده بود خوشکلم ] چند لحظه همانطور مرا در آغوش گرفت و بعد بلند شدم جولیا هنوز خواب بود دلم نیامد بیدارش کنم پس لباس هایم را پوشیدم ( لباس عکس ) ریوکمی آبمیوه برام آورد که گرسنه ام نشه آبمیوه را تا آخر خوردم و با مادر و پدرم سوار ماشین شدم پدر رو ۱ ماهی میشد ندیده بودم پس توی ماشین حسابی با پدرم خوش گذراندم ..... وقتی به مطب دکتر ادیسون رسیدم منتظرم بود با محبت بهم نگاه کرد و گفت[ مدتی میشه هم رو ندیدیم خانمی شدی برای خودت یوکیمورا لیا چان ] هم من و هم جولیا دکتر ادیسون رو خیلی دوست داشتیم همیشه او دردمان را آرام میکرد و از ۵ سالگی تا الان که ۱۶ سالمان شده دکتر ما بود

وقتی کارم در مطب تمام شد به خانه برگشتم جولیا روی میز منتظرم بود ساعت ۹ شده بود و او بخاطر من لب به غذا نزده بود نگرانش شدم پس در حالی که روی صندلی نشسته بود از پشت او را در آغوش گرفتم [ فکر نکردی آجی نگرانت میشه که هنوز صبحانه نخوردی ؟ آخه من از دست تو چیکار کنم نفسم ] اول تعجب کرد که قافلگیرش کردم اما بعد لبخندی زد و صورتش را به دست هایم مالید [ پس اومدی لیا دلم برات تنگ شده بود تو به من قول دادی دیگه تنهام نزاری ] [ میدونم ولی مجبور بودم جولیا تو که دوست نداشتی آجی آزمایش نده و حالش بد بشه ] [ همچین چیزی نگفتم من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم لیا ] نشستم و با هم صبحانه خوردیم این .... این چه احساسی بود ؟ من بی صبرانه منتظر بودم شب بشه و اون پسر رو دوباره ببینم ؟

شب شد ساعت ۹ بود و دقیقا همان وقتی بود که دیشب با او ملاقات کرده بودم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را پوشیدم واینبار یادم بود لباس گرمی بپوشم جولیا بیدار شده بود بهم نزدیک شد خودش رو توی بغلم انداخت و گفت [ احساس میکنم داری کمتر بهم توجه میکنی لیا نکنه دیگه دوستم نداری؟ یا اون پسره برات بیشتر از من مهمه ؟ ] نتوانستم چیزی بگویم خب راست میگفت بهش گفتم [ پس اصلا نمیرم حالا خوب شد ؟ بیا بخوابیم ] نگذاشتم حرف دیگری بزند او را روی تخت گذاشتم و خودم هم کنارش دراز کشیدم دستم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم [ بزار به دیگران هم توجه کنم جولیا اون پسر الان منتظرمه وتوی اون سرما رو صندلی هنوز نرفته دلم میخواد برم پیشش نمی تونم منتظرش بزارم جولیا تو درکم میکنی مگه نه ؟ یا نکنه تو هم میخوای خود خواه باشی ؟ اگه توی مدرسه به درس توجه نکنی و همش به فکر من باشی کی میخوای درستو خوب یاد بگیری؟ اگه خوب به صحبتای دکتر ادیسون توجه نکنی چطور به خوب شدن قلبت امید داری؟ غذا تو نمیخوری ففقط بخاطر اینکه من باهات نیستم ؟ نکنه میخوای بدون من به خودت توجه نکنی ؟ ... باشه به هر حال تمام ضررش به خودت میرسه جولیا فکر میکنی داری منو خوشحال میکنی درحالی که هم داری من رو بیشتر نگران خودت میکنی هم منو از چیزایی که دوست دارم محروم میکنی]

گریه اش گرفت کمی ازم دور شد زانو هایش را بغل کرد و در حالی که گریه میکرد گفت [ باشه برو دیگه ....دیگه دنبالت نمیام سعی ... سعی میکنم یه خواهر عادی باشم و ...و ببخشید ] زیاده روی کرده بودم؟ خب عصبانی بودم دست خودم نبود واقعا از نگرانی براش خسته شده بودم دیگر نتوانستم پیشش باشم از رفتارم خجالت میکشیدم دست خودش نبود واقعا من را دوست داشت لباسم را سریع پوشیدم کت را توی یه پاکت گذاشتم و سریع در را باز کردم به سرعت و درحالی که گریه میکردم به سمت پارک دویدم بین راه دوباره به ماه نگاه کردم و سریعتر دویدم حواسم نبود فقط داشتم گریه میکردم و میدویدم که ناگهان به پسری برخورد کردم [ ام ببخشید من حواسم نبود عجله دارم باید برم ] [ میخوای بری پیش من ؟ ولی من همینجام کنار تو مثل دیشب چیزی شده؟ ] سرم را بلند کردم خودش بود محکم خودم را درآغوشش انداختم [ خواهرم اون ... اون خیلی بده اون نمیخواست بزاره حتی برای یه شب هم که شده کسی رو پیدا کنم که بهم محبت کنه همیشه من بهش محبت میکردم و نگرانش بودم اما دلم میخواد حداقل برای یه بار هم که شده پیش تو باشم میدونی اولین کسی که بهم محبت کرد تو بودی ؟ نه از روی دلسوزی یا اجبار این میل واقعی خودت بود ....] لبخندی زد و گفت [ پس این طور بوده اشکالی نداره ... الان دیگه پیشمی نه ؟ ازت میخوام هروقت میای اینجا وانمود نکنی که شادی من میدونمش همه ی درداتو تو تنهایی مگه نه ؟ باوجود اون همه کسی که داری ولی در واقع تو بین اونا احساس غریبی میکنی درسته؟ ] تعجب کرد خودم را از آغوشش بیرون کشیدم [ تو...تو اینا رو از کجا میدونی من ....من تمام سعیمو کردم که کسی نفهمه یعنی اینقد ضایع ام؟]

دوباره مرا در آغوش گرفت لبخند ملیحی زد و اینبار گفت [ کی میدونه؟] اشک هام شدت گرفت به آغوشش احتیاج داشتم پس چند لحظه همانطور ماندم ........... _____________________ __________________ _________________ _______________ خودم را از بقلش بیرون کشیدم و گفتم [ هیرو میخوای برات یه آواز بخونم؟] [هیرو؟ کی این اسم من شد؟] بهش پشت کردم و بعد سرم را به طرفش برگرداندم و گفتم [ تو اسمتو بهم نگفتی نه؟ پس من اسمتو گذاشتم هیرو هرچی نباشه قراره از این به بعد هرشب اینجا هم رو ببینیم همینجا و زیر نور این ماه بزرگ.....] [ دستش را روی سرش گذاشت و بعد آن را پایین آورد [ چه تصمیم هایی هم که بدون من نگرفتی...... باشه برام بخون خیلی مشتاقم آواز خوندنتو بشنوم ] به ماه نگاه کردمو شروع کردم [ اشک هایم...... اشک هایم فرو میریزند در تارییکی....... رویاهایم.....رویا هایم نابود میشوند در قعر تاریکی....... خداحافظ ...... عشق من ....... اون طرف اون کوه ..... عشقی که مال ما بووووود ..... الان رفته ......... من رها شده .... زیر این بارون .... درحالی که اشک هایم فرو می ریزند ........ قلب ماشینی ..... خسته و تپنده ..... درحالی که تیک و تاک از کار میافتد ...... روی پاشنه .... درحال رقصیدن.....آه و ناله ام درآمد ..... زیر این بارون .... من رها شده ام ... بدون تو ...... بدون چتر تو.... من خیس شده ام........ درحالی که شکسته ام..... فریاد میزنم ...... تو بیرحمی..... تو بیرحمی.... ] ( آهنگه فقط باید با حالت آهنگی بخونینش )

[ صدای قشنگی داری گمونم تا حالا برای کسی نخونده باشی.... میتونم اسمتو بدونم ؟] کمی سرخ شدم به این تعریف ها عادت نداشتم گفتم [ لیا هستم یوکیمورا لیا میتونی لیا خالی صدام بزنی هیرو ] باد سردی وزید و موهای بلندم توی هوا موج خوردن در حالی که نگاهم به ماه بود برگشتم و او را نگاه کردم داشت با محبتی که توی چشمانش بود مرا نگاه می کرد بهم لبخند زد و همان موقع باد موهای او را هم به حرکت در آورد زیبا بود مثل ... مثل یک ماه...... بهم گفت [ تو واقعا زیبایی موهای سفیدت مثل برف سفید توی سیاهی شب زیبا و چشمان آبی ات مثل ستاره ها می درخشند مطمئینی دختر ماه نیستی ؟] [ ها .... ام (سرخ شدم) چی میگی؟ خودت هم که خیلی زیبایی گمونم تو دبیرستان دخترا ی زیادی طرفدارتن ........ ] نگاهی به ساعت مچی ام کردم ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه بود بهم گفت [ دیشب این موقع رفتی خانوادت نگرانت نمیشن؟] نمیخواستم جواب بدم پس بحثو عوض کردم [ خودت چی خانواده خودت نگران نمیشن؟ اگه میخوای بری من تنهایی مشکلی ندارم هیرو] بهم نزدیک شد سرش را پایین آورد تا باهام چشم تو چشم بشه و بعد بهم گفت [ فکر میکنی دلم میاد تو رو تو این وقت شب تنها بزارم لیا؟ اونم با اون همه پسری که تو خیابون منتظر یه لحظه مناسب برای رفتن منن تا تو تنها بمونی. ] ...... ناگهان متوجه یک نفر شدم دختری که با لباس خواب پشت سرم بود اشکهایش روی چشمانش جاری شده بودند و بعد از ترس میخکوب شدم اون... اون جولیا بود توی این سرما این همه راه رو دنبالم اومده بود پالتوی بلندم را در آوردم زیر آن منم فقط یک لباس خواب داشتم ولی دیگر برایم مهم نبود مگر میتوانستم اورا در این سرما رها کنم؟ پالتو ام را دورش گذاشتم او را در آغوش گرفتم گفت [ اما خودت...... خودت که هیچی...] حرفش را قط کردم [ ساکت شو فعلا فقط باید به فکر خودت باشی جولیا توی بغلم با اون پالتو گرم شو اگه اتفاقی برات بیفته مثل اینکه تو قلبم خنجر کرده باشن اون وقت راحت میشی آخه من باتو چیکار کنم که یکمم به فکر خودت باشی ؟ ] به راستی که خودم هم سردم شده بود اما بعد چیز گرمی را روی خودم احساس کردم کت هیرو بود [ یکی هم باید به فکر خودت باشه لیا شما دوتا واقعا همو دوست دارید مگه نه ؟ پس دیگه باهم دعوا نکنید باشه؟ ] خندیدم اون لحظه واقعا شاد بودم با وجود هیرو در کنارم دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکردم یعنی من ...من واقعا عاشقش شده بودم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود اجی میشی ارزو 13 سالمه
میسی💙
البته منم ۱۳ سالمه دیانا ام 💜
خوشبختم اجی دیانا
پارت بعد کو ؟
هنوز ننوشتمش
میبخشید
🙏😁
راستی این داستانتو تبلیغ کردم :) هرکی می خواد بگه تبلیغ کنم داستانشو
وای اشکم در آمد واقعا این داستان رو میشه تصور کرد خیلی زیباست خیلی ممنون ازت لطفا من یک خواهشی این داستانتو حداقل ۳۰۰ پارت داشته باشه نمی خوام ازش جدا شم
باشه گلم مرسیییی
حالا حالا ها که تمام نمیشه
برد نه منظورم برو بود 🤭
سلام آجی میشی؟ امید وارم پارت بعد داستانمو که میدونی اسمش فراموشی هست رو بخونی :) خصوصی نمیشه کلا تو تستچی پیام داد راستی برد او خود دوباره فراموشی ۱ تو کامنتا یک چیز مهم گفتم داستانتم از اول میخونم از پارت ۱ تو هم اگر خواستی این کار رو بکن
سلام البته که آجی میشم💙🫐
باشه حتماااا
داستانت واقعا عالیه❣😍ادامه بده
میسی داستانای تو هم واقا عالی بودن ببخشید واسه بقیه تستا و داستان هات نظر نمیدم اما مطمئن باش تستاتو میخونم 💙🫐
راستی اجیم میشی؟
من داستان ندارم مرسی بله اجی میشم
خیلی قشنگ بود زود پارت بعدو بزار
چشم عشقم🫐💙
اگه دوست داشتی به داستان برده خون اشام من هم سر بزن
عالی بود مثل همیشه پارت بعدی رو هم بزار
باشه اجی جون میسی 🤍😘
وای خدا عالیه 😍😍😍😍چقدر قشنگه پارت۴ لطفا
میسییی گلم باشه زووود میزارمش🍓🤍
❤❤❤❤