
لایک و کامنت فراموش نشه💚 چالش : اگر وضعیت الانت یه آهنگ بود چه آهنگی بود؟
ادامه : دو مرد همراه با خانم تورتون وارد اتاق شدند. کتی که از شدت ترس دست هایش میلرزید محکم دسته صندلی را فشار میداد. خانم تورتون با لبخندی ساختگی گفت : کتی ایشون آقای لوپین هستن. با دست به مرد ژنده پوش اشاره کرد. و ادامه داد : و ایشون هم آقای دلاهوف هستن. با دست به مردی که لباس های زمستانی داشت اشاره کرد. و در ادامه گفت : حالا دیگه بهتره من برم. رفت و در را هم بست. لوپین با حالت مهربانی گفت : اوه کتی چقد بزرگ شدی! آخرین باری که دیدمت یک سالت بود،من ریموس لوپین هستم و....کتی حرف او را قطع کرد و با ترس گفت : من دیوونه نیستم! گفتم که این اتفاقات تقصیر من نیست! من نمیام تیمارستان! لوپین با حالت مهربانش گفت : ما نیومدیم که تو رو به تیمارستان ببریم، من اومدم تا این نامه رو به تو بدم...سپس از جیب کتش نامه ای درآورد و به کتی داد. کتی به نامه نگاه کرد. جنس پاکت نامه از کاغذ پوستی بود و با جوهر سبز رنگی رویش نوشته بود : رومانی،ترانسیلوانیا،روستای آبراهام، یتیم خانه آبراهام، اتاق شماره 31،کتی آدا نات. کتی وقتی نام خودش را دید خیلی تعجب کرد زیرا هیچ وقت کسی به غیر از دوستش جیمی برای او نامه ننوشته بود. وقتی بیشتر به پاکت نامه دقت کرد نماد عجیبی را دید... یک حرف H وسط یک عقاب،مار،گورکن و شیر خود نمایی میکرد. پاکت را باز کرد و نامه را خواند.....
بعد از خواندن نامه متوجه نشد که از تعجب دهنش باز شده. مگر ممکن بود! جادوگر ها وجود داشته باشند! با خود گفت غیر ممکن است. رو به لوپین کرد و گفت : چ.چ.چطور ممکنه؟! این یه شوخیه نه؟!. لوپین با حالت مصممی گفت : چرا واقعی هست. سپس از جیب کتش چوب باریک و طرح داری درآورد و به سمت لیوان روی میز گرفت. کلمه عجیبی بر زبان آورد و لیوان روی هوا شناور ماند. کتی از تعجب دلش میخواست جیغ بزند اما گویی کسی صدایش را قطع کرده بود حرفی نزد. آرام روی صندلیش نشست و در فکر غرق شد. حزم این ماجرا برایش سخت بود...اما بلاخره قبول کرد که همه این چیز ها واقعی هست...تازه یادش آمد که همیشه منتظر چنین جرقه ای بود که معلوم شود همه این اتفاقات عجیب تقصیر او نیست. حالا میدانست که یک جادوگر هست. کتی با حالت سر زنده ای به لوپین نگاه کرد و با لبخند گفت : آقای لوپین منم میتونم از اون چوب ها داشته باشم؟ لوپین با همان حالت مهربان گفت : اوه بله به وقتش خیلی چیزها قراره داشته باشی، این لیست وسایلت هست، میدونستی پدر و مادرت هم جادوگر بودن؟. کتی با تعجب پرسید : همه این وسایل عجیب غریب رو از تو شهر میشه پیدا کرد؟. لوپین گفت : اگر بدونی از کجا، معلومه که میشه. کتی گفت : اما این مدرسه توی انگلستان هست...من انگلیسی بلد نیستم. لوپین از جیب کتش یک کیسه ارغوانی رنگ کوچک درآورد،در آن کیسه پودر پر اکلیلی بود که آبی رنگ بود. لوپین مقدار کمی از پودر را به صورت کتی پاشید. اما پودر به طور شگفت انگیزی تبدیل به دود ارغوانی رنگ شد و دور کتی چرخید و بعد ناپدید شد.
اما اتفاق دیگری نیافتاد. کتی پرسید : الان چیشد؟. لوپین گفت : این پودر جادویی باعث میشه که هر زبانی رو بفهمی یا هر نوشته ای رو به هر زبانی که بود بتونی بخونی، یا حتی وقتی حرف میزنی طرف حرف تو رو به زبان خودش بشنوه. کتی که خیلی هیجان داشت تازه متوجه مرد دیگر شد که با نفرت به لوپین نگاه میکرد. دلاهوف گفت : اما خانم نات قراره به مدرسه دورمسترانگ نه اون مدرسه هاگوارتز! لوپین گفت : اون اصالت بریتانیایی داره و فکر نکنم مدرسه دورمسترانگ دانش آموزان بریتانیایی رو قبول کنه نه دلاهوف؟! دلاهوف با نفرت به کتی نگاه کرد و گفت : نه ریموس...دورمسترانگ بریتانیایی ها رو قبول نمیکنه. و بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
آفتاب کم کم غروب میکرد و آسمان از رنگ آبی کم کم به رنگ صورتی مایل میشد. لوپین نگاهی به تنها پنجره اتاق کرد و بعد نگاهی به کتی کرد که برای بار 20 داشت نامه را میخواند. لوپین با لحن آرامی گفت : خب کتی من دیگه باید برم، اما فردا صبح میام تا ببرمت به کوچه دیاگون. کتی که دیگر به جای نامه به لوپین نگاه میکرد با لبخند گفت : کوچه دیاگون؟ اونجا کجاست؟. لوپین لبخندی زد و گفت : فردا متوجه میشی،ساعت هفت صبح میام، معمولا این نامه ها رو یک هفته بعد به دانش آموزان میدن و اونها هم تقریبا دو هفته دیگه به خرید میرن اما دامبلدور گفت بهتره تو وسایلت رو زود تر تهیه کنی، و...تا یادم نرفته این بسته رو بگیر. لوپین از کیف دستی اش یک جعبه که با روبان تزئین شده بود را دراورد و به کتی داد و گفت : فردا بازش کن، و این کتاب رو هم بگیر،برای افراد تازه وارد به دنیای جادویی هست. او کتابی کوچک با جلد چرمی به دست کتی داد. و در ادامه حرفش گفت : اگر این کتاب رو بخونی دیگه همه چیز برات عجیب به نظر نمیرسه،خب دیگه...خدانگهدار. لوپین از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

کتی با ذهنی پر از سوال فقط به جای خالی که لوپین ایستاده بود نگاه میکرد. هیجان درونش خیلی بیش تر از آنچه بود که فکر میکرد. بعد به خود آمد و دید که اتاق کاملا تاریک است و شب شده. از جا برخواست و لامپ اتاق را روشن کرد و چشمش به کتاب روی میز افتاد...همان کتابی که لوپین داده بود. کتاب را برداشت و به عنوان رو جلد نگاه کرد. (دنیای جادویی) این اسم را زیر لب تکرار کرد و روی تخت نشست اما حواسش نبود که نزدیک بوده روی جعبه کادو بنشیند. فورا آن را برداشت و در کمد گذاشت. اما هنوز در کمد را نبسته بود که بازش کرد و جعبه را دوباره دراورد. روی تخت نشست و شروع کرد به باز کردن جعبه اما هنوز کاملا روبان را باز نکرده بود که یاد حرف لوپین افتاد....لحظه ای بی حرکت ماند اما نتوانست حس کنجکاویش را کنترل کند و در جعبه را باز کرد. در جعبه شنل مشکی زیبایی همراه با خنجری به چشم میخورد. خنجر را برداشت و زیر آن یادداشتی دید. تکه کاغذ را برداشت و خواند :(این خنجر جادویی خنجر سم باسیلیسک نام داره و برای باز کردن قفل های جادویی و یا طلسم شده هست. این خنجر رو برای دخترم به ارث میگزارم. تئودور نات) کتی با خواندن یادداشت اشک در چشمانش جمع شد. پس پدرش هم واقعا یک جادوگر بود. لبخندی زد و خنجر را کنار گذاشت. شنل را برداشت و یادداشتی دیگر کف جعبه دید. آن یادداشت را هم خواند :(این شنل زیبا رو برای دخترم کتی به ارث میگزارم) کتی بعد از خواندن یادداشت شنل را پوشید و در شیشه پنجره تصویر خود را دید. شنل خیلی زیبایی بود و خیلی به او میامد. "عکس شنل این اسلاید هست عکس خنجر هم اسلاید بعد"

شنل را درآورد و خیلی با دقت تا کرد و در جعبه گذاشت. خنجر را هم در کیف خودش گذاشت. بعد روی تخت خودش نشست و کتاب (دنیای جادویی ) را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
بعد از اینکه تقریبا نصف کتاب را خوانده بود خمیازه ای کرد و به خود کش و قوسی داد و از پنجره بیرون را نگاه کرد....با اینکه ساعت نداشت اما حدس میزد که ساعت 2 یا 3 نصفه شب باشد. چشمانش هم خیلی خسته شده بود. کتاب را بست و روی میز گذاشت. تنها صدایی که شنیده میشد صدای مهمانی جیر جیرک های بیرون بود. کتی آرام به روی تخت رفت به خواب عمیقی فرو رفت. از آنجایی که روزی پر هیجان و پر ماجرا داشته بود خوابش هم عجیب بود...
خوابش این گونه بود که شنل مادرش را بر میدارد اما ناگهان غیبش میزند. بعد غریبه ای از یک قطار پیاده میشود. پسری بود با مو های بور و چانه ای نوک تیز و رنگ چشمانش هم خاکستری بود. کمی که دقت کرد دید شنل دست اوست. وقتی به طرفش رفت ناگهان دختری با موهای نارنجی و کوتاه از در دیگر قطار پیاده شد و به طرف آنها آمد. قیافه اش مهربان به نظر میرسید اما شرارت خاصی در چشمانش بود. ناگهان یک چوب را از جیب خود درآورد و با آن کتی را نشانه گرفت،کلمه عجیبی بر زبان آورد و نوری سبز همه جا را روشن کرد و....کتی ناگهان از خواب پرید. وحشت زده به اطراف نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. نفس نفس میزد انگار که کیلو متر ها دویده بود. ضربان قلبش به طوری شدید بود که انگار بقل گوشش میزد. بعد از چند لحظه که آرام گرفت آرام از جا بلند شد و به سمت پنجره اتاقش رفت. هنوز هوا تاریک بود. حدس میزد ساعت 6 باشد. از آنجایی که میدانست ساعت 7 باید آماده باشد سریع همه کارهایش را انجام داد. مو هایش را از پشت بست و دو قسمت را در صورتش ریخت(منظورم همون مدل موی سوسکی هست) کیفش را برداشت و در آن وسایلی که میخواست را گذاشت. یک شلوار جین زغالی رنگ جذب همراه با یک شومیز چهار خانه پوشید و آماده شد. معمولا در یتیم خانه مجبور هستن لباس های یک شکل بپوشند اما خیریه گاهی اوقات برایشان لباس هایی برای بیرون جور میکرد.
تصمیم گرفت به حیاط یتیم خانه برود و در همان جا منتظر بماند اما وقتی به سالن اصلی رفت در کمال تعجب لوپین را همراه یک زن جوان مو صورتی دید که گرم صحبت با خانم تورتون بود.خانم تورتون دائم با حالت عصبی به موی صورتی زن جوان نگاه میکرد. کتی کمی جلو تر رفت و بعد که لوپین متوجه حضور کتی شد لبخندی زد و دستش را به شانه زن مو صورتی زد. زن مو صورتی با حالت حواس پرتی تند تنددورو برش را نگاه کرد و وقتی کتی را دید لبخندی زد و با گام های بلند به پیش او آمد و با خوشحالی گفت : اوه سلام کتی! من تانکس هستم،و همراه با ریموس اومدم تا به کوچه دیاگون ببریمت، وای دختر از چیزی که فکر میکردم قد بلند تری! آخه مادرت قد کوتاهی داشت. کتی با حالتی خوشحال و البته کمی هم خجالتی گفت : از آشنایی باهاتون خوشبختم. با تانکس دست داد و بعد رو به لوپین کرد و گفت : آقای لوپین من...جعبه ای که دیشب بهم دادین رو باز کردم و...واقعا خیلی ممنونم، اونا خیلی برام ارزش دارن😊 لوپین هم لبخندی زد و گفت: اونها رو از طرف دامبلدور برات آورده بودم، گفته بود که ازشون خیلی خوشت میاد. تانکس گفت : خب دیگه وقت رو تلف نکنیم بیاید هر چه زود تر به سمت روستا بریم تا به رمزتاز برسیم... کتی با تعجب پرسید : رمزتاز چیه؟ لوپین گفت : شیئی رو جادو میکنن تا از جایی به جای دیگه منتقل بشه و وقتی هم زمان با جابه جا شدن شیئ بهش دست بزنی تو هم همراهش جا به جا میشی،البته درست کردن رمزتاز مجوز میخواد و اگرنه این یه کار غیر قانونی هست. کتی به لطف کتابی که لوپین بهش داده بود میدانست اداره کل سحر و جادو چیست یا حتی اینکه جادوگر ها هم ورزشی به اسم کوییدیچ دارند و یا اینکه لیستی هست به اسم 28 مقدس و در آن همه اصیل زاده های بریتانیا را نوشته بود که اتفاقا فامیلی کتی هم جزوی از 28 مقدس بود.
بعد از خداحافظی خانم تورتون و رفتن آنها به روستا لوپین و تانکس به طرف یک قوطی رنگ کهنه رفتند و در کمال تعجب دید که هر کدام قسمتی از قوطی را گرفته اند. کتی رو به لوپین کرد و پرسید : این چیه؟ لوپین گفت : یه رمزتاز، اوه فکر کنم الان منتقل میشه...یک...کتی سریع قسمتی از قوطی را گرفت لوپین : دو....سه. ناگهان کتی احساس کرد که وارد خلع میشد و زمانی که به خود آمد زانو هایش به کف سنگی خیابانی برخورد کرد. از جا بلند شد و سر و وضعش را مرتب کرد. فهمید که در خیابانی سنگی هستند. همراه لوپین و تانکس وارد خیابان اصلی شدند و لوپین با مهربانی گفت : خب کتی...به لندن خوش اومدی. کتی هیجان زده و خوشحال بود. بعد از نیم ساعت راه رفتن در خیابان وارد مسافرخانه ای به اسم پاتیل درز دار شدند. برای کتی عجیب بود که ماگل ها آنجا را نمیبینند.
کتی به دنبال لوپین وارد حیاط کوچک پشتی پاتیل درزدار شد. یک سطل زباله گوشه حیاط کوچک بود و تابلو کوچکی روی دیوار آجری به چشم میخورد. لوپین چوب دستی اش را به چند آجر زد و بعد آجر ها شروع کردند به کنار رفتن و کم کم دروازه ای بزرگ به وجود آمد......کتی جلوتر رفت و با نگاه کردن به منظره روبه رویش انگار دنیا را بهش داده باشند خوش حال شد.......تانکس چشمکی زد و گفت : کتی به دنیای جادویی خوش اومدی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عه پس خکابای اینم مث من عجیب غریبه فکر کردم فقط خودمم😂
برای دومین بار در عمرم،خارق العاده بود نات💕
😂😍💚
خیلی قشنگ بود!از اونجایی که دامبلدور هست احتمالا ماله زمان هری پاتر هست.من معمولا داستان های جادوگری ام را قبل یا بعد از دوره ی هری پاتر میزارم
وای نظر لطفته گلم😊💚
آره کتی دقیقا هم زمان با هری میره هاگوارتز💚
چالش:آهنگ wolevs نمیدونم درست نوشتم یا نه.خیلی خوب بود فقط سعی کن از ایموجی ها استفاده نکنی کتی❤
مرسی گلم😍💚
باشه حتما😊💚
❤