
سلام . امیدوارم حالتون خوب باشه.

از زبون کارا=اریکا رو دیدم که چشما و موهاش سیاه شده بود کم کم از زمین فاصله گرفت دستاشو اورد بالا و یهو از خواب پریدم. چند وقتی بود که این خواب رو می دیدم.به نظر واقعی میومد ولی اگه همچین اتفاقی افتاده بود به یاد می اوردم مگه نه ؟ به هر حال دیگه عادت کردم . لباس هامو پوشیدم تا برم یکم تیراندازی تمرین کنم که یهووو (عکس بالا عکس اریکا هست وقتی که از جادو استفاده می کنه)
از زبان اریکا=وقتی بالاخره به اتاق تمرین رسیدم دیدم که رزیتا داره برای مبارزه اماده میشه.مادر گوشه ی اتاق ایستاده و تماشا می کنه .مارگارت هم اومده تا مطمئن شه تقلب نمی کنم. وقتی مبارزه شروع شد اول از همه رزیتا با یه حرکت سریع پرید جلو و حمله کرد منم جاخالی دادم و وقتی برگشت یه مشت زدم تو صورتش.مسابقه همینطور ادامه داشت تا اینکه من با یه حرکت سریع دستاشو گرفتم و از پشت قفل کردم بعدم خودمو انداختم روش و با پاهام پاهاشو گیر انداختم . اونم هرچی تقلا کرد نتونست فرار کنه در نتیجه من بردم.من و رزیتا رفتیم استراحت کنیم و مادر و مارگارت به من تبریک گفتن .خلاصه یکم صحبت کردیم و اون وسط سوفی و لیلیت هم اومدن و دیگه داشتیم می رفتیم که یهو با شیپور بهمون خبر دادن که انسان ها حمله کردن.مارگارت و لیلیت و سوفی و رزیتا رفتن تاجلوشونو بگیرن .وقتی من و مادر رفتیم بیرون دیدیم که حتی با وجود اونها و سرباز ها ما داریم می بازیم . پدر تغییر شکل داده بود و داشت به شکل یه خون اشام میجنگید.همون لحظه دیدیم کارا از قصر اومد بیرون. مامان دست منو گرفت و گفت برو به کوچه ی رز توی خیابون اصلی یه خونه هست با در سبز برو اونجا و بگو که از طرف من اومدی اونها بهت کمک میکنن.اونا هم جادوگرن و از قدرتت خبر دارن .حالا برو اونجا و خواهرت رو هم با خودت ببر . فکر کنم دیگه وقتشه که حقیقت رو بفهمه این گردنبند رو هم بگیر من همه ی خاطراتمو توش ثبت کردم .میتونه راهنماییت کنه حالا برو.
خودش هم به گرگ تبدیل شد و به سمت دشمن رفت. من هم رفتم سمت خواهرم و کشوندمش یه گوشه اون هی می پرسید دارم چی کار می کنم ولی من اهمیت نمی دادم بالاخره یه موقعیت مناسب پیدا کرده و به سمت جنگل رفتیم در همین حال تیر ها رو هم منحرف می کردم. یکم راه رفتیم و بالاخره به کوچه رز رسیدیم به کارا گفتم همونجا وایسه و خودم رفتم جلو در زدم و یه دختر 15 ساله درو باز کرد . موهاش کرم رنگ بود و چشماش طوسی.گفت شما رو میشناسم ؟گفتم اریکا هستم .اریکا هِیل. خانواده لارن اینجا زندگی می کنن؟ گفت من جسیکا لارن هستم . دخترشون گفتم از طرف ملکه الینا اومدیم گفت بیاین تو. وقتی رفتیم تو کارا پرسید پدرو مادرت خونه نیستن؟ جسیکا با لحن غمگینی گفت اونا مردن . کارا گفت اوه متاسفم. جسیکا گفت مهم نیست.من میرم چای بیارم شما هم می خواید کارا=بله لطفا اریکا=اگه زحمتی نیست.
جسیکا=باشه کمی بعد از رفتن جسیکا اریکا گفت =منم میام کمک. و وارد اشپزخونه شد به جسیکا گفت شاید بتونی از کارا مخفی کنی ولی من یه جادوگرم میفهمم که از مرگشون ناراحتی. جسیکا گفت= تو همون دختری نه؟ همون دختری که جادوی سیاه داشت. اریکا گفت=اره من همون دخترم.به خاطرات پدر و مادرت دسترسی پیدا کردی نه؟ جسیکا گفت=اره . اولش وقتی انسان ها حمله کردن و بردنشون امیدوار بودم که زنده باشن و یه روز بتونن فرار کنن ولی یه روز تونستم به خاطراتشون دسترسی پیدا کنم و بفهمم که اونا مردن. به بدترین شکل کشته شدن انسان ها روشون ازمایش می کردن اوناهم خیلی ضعیف شده بودن بهشون اب و غذا نمی دادن یه روز رفتن تو سلولشون تا برای ازمایشای بعدی ببرنشون که دیدن مردن .این اتفاق مال دو ماه پیش بود بعد از اون تصمیم گرفتم انتقام بگیرم برای همین به تمرین ادامه دادم تا اینکه امروز فهمیدم به قصر حمله شده می خواستم بیام اونجا تا کمک کنم ولی خوب شما خودتون اومدین اینجا و هر چند فهمیدم اوضاع قصر بده حداقل دوتا شاهدختاش زنده ان و می تونن یه روز قصرو پس بگیرن.
اریکا گفت درسته . بعد دوتایی رفتن بیرون چاییشون رو خوردن و بعد کارا و اریکا در مورد اتفاقای قصر توضیح دادن وقتی حرفاشون تموم شد جسیکا اتاق مهمانو براشون خالی کرد و همه رفتن که بخوابن.
ممنون که داستانمو خوندید .
اگه از داستان خوشتون اومد لایک کنین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)