
اگر خوبه بگید ادامش بدم.(ناظر تایید کن )
امروز روزی آفتابی بود. پرنده ها با آوازی ملایم موسیقی صبح را مینوازند. نور آفتاب از پرده پنجره اتاق شماره 31 یتیم خانه آبراهام به روی صورت دخترک می تابید. دخترک با حس گرمای نور آفتاب از خواب برخواست. به سمت آینه رفت و به قیافه خود نگاه کرد. دختر به خودش در آینه گفت : امروز فرق داره کتی، امروز دیگه تو اون دختر ترسو نیستی، تو کتی آدا نات امروز برای همیشه ترسو بودن رو کنار میزاری. بعد به سرعت لباس خود را عوض کرد و موهایش را برعکس همیشه به جای باز گذاشتن بافت و آماده رفتن به سالن اصلی یتیم خانه شد.
وقتی کتی به سالن اصلی رفت با چهره های کند ذهن ابیگیل و دوستانش مواجه شد. ولی اینبار به جای ترسیدن و فرار کردن از آنجا با غرور از پیش آنها رد شد و سر صندلی خودش نشست. اما این دفعه چهره کند ذهن ابیگیل و دار و دسته اش جای خود را به قیافه ای متعجب داده بود. کتی هم از این حالت اونها خنده ای بر لبش نشست. هر چند میدانست آنها جلوی خانم تورتون رییس لاغر و بد اخلاق یتیم خانه کار احمقانه ای انجام نمیدهند. بعد از اینکه صبحانه بد مزه را خوردند کتی تصمیم گرفت به حیاط غمگين و حصار دار یتیم خانه برود.
به حیاط که رفت یک راست به سمت دور ترین قسمت حیاط رفت و در آنجا زیر یک درخت بی شاخ برگ ایستاد و به ساختمان یتیم خانه نگاه کرد. ( فلش بک11 سال قبل : مردی ژنده پوش نوزادی را دم در یتیم خانه ای میگزارد. در میزند و نامه ای به همراه گردنبندی را کنار نوزاد میگزارد و آنجا را ترک میکند. ) کتی گردنبند گردنش را لمس میکند و باز هم آن حس تاریک شدن اطراف را حس میکند.
کتی از زمانی که خود را شناخته بود آن گردنبند را همراه خود داشت.به او گفته بودند این گردنبند را مادرش برای او گذاشته. از فکر درامد و نگاهش را به ساختمان بی روح یتیم خانه انداخت. یتیم خانه در نزدیکی روستایی در کنار شهر ترانسیلوانیا بود. ساختمان یتیم خانه خیلی تمیز بود اما بی اندازه بی روح. اصلا جای مناسبی برای بچه ها به نظر نمیرسید. دور تا دور آنجا را حصار های آهنی تیز کشیده بودند. کتی همیشه از آنجا بدش می آمد. معمولا آنها را هر سه ماه یکبار برای اردو به روستا یا رودخانه کنار روستا میبردند.
کتی همیشه از زندگی کسل کننده اش ناراضی بود. همیشه عاشق هیجان و اتفاقات غیر عادی بود. معمولا این اتفاقات برایش میافتاد اما هیچ وقت نمیتوانست ثابت کند که اتفاقی افتاده. همیشه این اتفاقات عجیب برایش پیش میامد. مثلا یک بار که ابیگیل و دارو دسته اش او را در اتاق زندانی کرده بودند در اتاق به طور شگفت انگیزی باز شد و دامن ابیگیل آتش گرفت. یا مثلا یک بار که میخواستند کتی را در اردو در رودخانه بی اندازند وقتی کتی را حول دادند و او در آب افتاد اصلا خیس نشد طوری که انگار آب وجود فیزیکی نداشت.
کتی معمولا بیشتر وقتش را در کتابخانه یتیم خانه میگزارند. عاشق درس خواندن بود. دوست داشت وقتی از یتیم خانه بیرون میرود یک دکتر شود. اطلاعات زیادی راجع به آناتومی بدن انسان داشت. در یتیم خانه تنها دوست او جیمی بود. پسری که همسن خودش بود. اما او یک سالی میشد که از آنجا رفته بود. خانواده ای کشاورز او را به فرزند خواندگی قبول کرده بودند. رفتنش هم برای کتی هم برای خود او سخت بود. اما کتی دیگر به نبودش عادت کرده بود.
کتی آهی کشید و به سمت ساختمان یتیم خانه رفت. اما در همین حین سر و کله دشمنانش پیدا شد. آهی دیگر کشید و به سمت آنها رفت چون میدانست نمیتواند فرار کند و از این کار خسته شده بود. ابیگیل با حالت قلدری همیشگی گفت : هوی کت! کتی هم با خشم و غرور گفت : به من نگو کت! ابیگیل با حالت تمسخر آمیز گفت : برو بابا! حالا اگر هم بگم تو میخوای چی کار کنی هان!؟ کت کوچولو؟! کتی که از کوره در رفته بود سنگ کوچک کنارش را برداشت و به او پرت کرد اما سنگ به طور معجزه آسایی بزرگ شد و محکم به چشم ابیگیل خورد. کتی با خوشحالی گفت : وای ابیگیل ظاهرا با یه بادمجون قیافت بهتر میشه!😂 و بعد از این حرف با تمام سرعت به اتاقش دوید و در را قفل کرد. همچنان خنده روی لبانش بود.
خیلی خوشحال بود. بلاخره درسی به ابیگیل داده بود که تا عمر دارد فراموش نکند. ابیگیل مانند بقیه بچه های یتیم خانه یتیم نبود. فقط پدر و مادرش در زندان بودند. کتی دلش به حال او میسوخت اما این دلسوزی را نمیتوانست به او بفهماند. کتی همیشه مهربان بود. هیچ وقت حتی برای دشمنش هم آرزوی بدی نمیکرد.
همه چیز کاملا عادی بود که ناگهان خانم تورتون وارد اتاق کتی شد و به او گفت دو نفر میخواهند با او صحبت کنند. کتی که خیلی تعجب کرده بود احساس کرد هیجان کل وجودش را فرا میگیرد. اما بعد به فکر چیز وحشتناکی افتاد...قبلا از تیمارستان هم دو نفر آمده بودند تا او را به آنجا ببرند. اما خانم تورتون جلوی آنها را گرفته بود و گفته بود که کتی هیچ کاری نکرده. کتی هم یک آدم کاملا سالم بود. اما چون این اتفاق های عجیب زیاد برایش افتاده بود بعضی ها فکر میکردند او دیوانه است . در صورتی که این چنین نبود. او هیچ وقت نتوانست به کسی ثابت کند که این اتفاقات عجیب تقصیر او نیست.
در همان حال که کم کم هیجان جای خود را به ترس میداد خانم تورتون همراه با دو مرد وارد اتاق شدند....یکی از آنها موی جو گندمی داشت و ژنده پوش بود و دیگری لباس های مخصوص زمستان را به تن داشت....(برو اسلاید بعد )
خب اگر حمایت بشه پارت دو رو هم میزارم. لایک و کامنت و فالو یادتون نره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شما به تست من خداحافظی از عاجیام دعوتید حتما بیا هر وقت اومدی اسمتو بگو 💚💚
وا چرا خدافظی😐
بخاطر مدرسه ها 🥺💔👋
وایی عالی حتما ادامش بده😍😍💚💚
وایی عالی حتما ادامش بده😍😍💚💚
💚💚💚
خیلی قلمت قشنگه
نظر لطفته دوست عزیز 💚
کتی خیلی خوب بود!درسته که تو الان باید زندانی باشم (نقابداران )ولی نباید به تو تبریک بگم؟
😍ممنون
عالی بود نات💓
انتظار نداشتم اینقدر خوب بنویسی😏
😏ممنون پاتح
آره خودمم فک نمیکردم انقد خوب بشه...😂
یعنی جررر😂
😂 خیلی خوبی ((پاتح))...😂
از هر فرصتی برای به رخ کشیدن کلمه ((پاتح )) بهت استفاده میکنم😐😂
پاتح😂
خدایا صبر ایوب پلیز🙂
خوشمان امد😐😂
پارت دو رو حتما بزار♥️♥️
💚💚💚
وای عالی بود❤❤❤توصیفت خیلی خوبه❤❤❤❤حتما ادامه بده.من منتظر پارت بعدی هستم❤❤❤❤❤❤❤❤❤
وای مرسییییی گلم😍❤