سلام حرفی ندارم 😐
در آخر پرستارا وارد اتاق شدن .... دیگه نفهمیدم چیشد چشمامو باز کردم چند قطره اشک کناره چشمم خشک شده بود .... فکر کنم چند ساعتی بیهوش بودم .....حال خوبی نداشتم پدرمو صدا زدم اومد بالاسرم پدر ، مارینت حالش چطوره ؟ ..... چهره اش غمگین شد و کمی سرش رو پایین برد با لکنت بهم گفت :
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
وای آجی چرا نمیزاری پس بعدی رو؟
آجی جونم گذاشتم منتشر شد 😁
عالییییییییییییی
عررررررر عررررررر 😢😢😭😭😭
میسی 💙
سلام من داستان رو تازه خوندم خیلی قشنگ بود آفرین عالیه ادامه بده😍😍
ممنونم عزیزم 😻
آجی مرسی که زود میزاری من هر وقت که میام توی پروفایلت ذوق میکنم که قسمت بعدی داستانت را گذاشتی واقعا ممنونم🙈🙈😻😻
خواهش میکنم آجی جونم😻😘