
سلام بعد از چند وقت برگشتم با قسمت سوم سناریو داستانم رو یکم تغییر دادم اون قبل سفیدو قرمز کنید تا نویسنده روحیه بگیره
از زبان هلن : تا اینو گفت حالم بد شد سریع خداحافظی کردم اومدم بیرون که دم در یکی خورد بهم من افتادم اما اون راحت رد شد گفتم هی یه معذرت خواهی کنی به جایی بر ممیخوره ها اما انگار گوش نمیداد همینجوری رفت ( ذهنتون رو درگیر نکنید مال فصل بعدیه ) ناراحت رفتم خونه و درو محکم بستم خدمتکارمون ( مادرش فوت شده پدرش یه ادم پولداره که الان به مدت 1 ماه یه جایی کار داره ) اومد گفت چی شده هلن گفتم هیچی نیست گفت پدرتون خواستن خیلی مراقبتون باشم پس باید بهم بگید گفتم اگه براش مهم بود خودش الان اینجا بود نه اینکه منو ول کنه 😠😢 دویدم تو اتاقم و درو قفل کردم
نیمدونستم چیکار کنم من تا حالا عاشق نشده بودم یه لحظه یه فکری تو ذهنم اومد باید یه کاری میکردم علی از هانیه بدش بیاد بیاد اما از کاری که قرار بود بکنم اصلا خوشم نمیومد باید ه*ک میکردمش 💔 ( یادم رفت بگم بلده ) هم هانیه رو هم علیو اول علیو ه*ک کردم گفتم با یه خط الکی بهش پیام میدم میگم من هانیم نمیدونم شماره هانیه رو داشت یا نه اما تیری بود تو تاریکی پس شروع کردم و بعد حدود 10 دقیقه تونستم شمارشو گیر بیارم و شروع کردم بهش پیام دادن
بعد از تموم شدن کارم رفتم سراغ هانیه اون دستگاهش رو بسته بود نمیتونستم واردش شم اه 😬 به خودم گفتم اگه نمیتونم اینجوری ازش اتو گیر بیادم پس باید حضوری ازش بپرسم 😈
از زبون هانیه : رفتیم داخل خوابگاهمون گوشیم رو در اوردم رفتم تو سایت ( یه سایت برهی چ*ت کردن ) داشتم باهاشون حرف میزدیم و میخندیدیم که یه پسر اومد گفت میشه منم عضو جمعتون شم من گفتم نه 😐 بقیه گفتن این زیاد شوخی میکنه بیا اون پسره گفت من امیرم ما هم خودمونو بهش معرفی کردیم اونم گفت بیاید بازی کنیم منم گفتم باشه یکم گذشت و مهسا اومد گفت داری چیکار میکنی سریع اومدم بیرون و گفتم هیچی یه دختر دیگه اومد تو اتاقم گفت سلام من مهتابم خوشحالم از اینکه باهات اشنا میشم ما هم اتاقیم من گفتم منم هانیم خوشبختم
از زبون علی : در زدن از خواب پریدم رفتم در اتاقمو باز گفتم گفتم چیه یاسین گفت خوابالو بیدار شو وقت رفتنه من امادم تو هم پاشو من گفتم باشه بابا برو من 2 دقیقه دیگه امادم اماده شدیم داشتیم میرفتیم بیرون گوشیم رو روشن کردم پیام هام رو چک کردم دیدم یه شماره بهم پیام داده نوشته سام علی من هانیم بقیش رو توشته بود که علی ازت بدم میاد تا وقتی که دیگه تو اون دانشگاهم نمیخوام ببینمت علی مت ع*ا*ش*ی یکی دیگه شدم و نمیخوام سر راهم باشی بعدش هم بلاکم کرده بود
سرم گیج رفت بعدش دیگه چیزی نفهمیدم و اخرین چیزی که دیدم این بود که یاسن داد زد علی بعد دنیا تاریک شد
از زبون هانیه دیدم علی نیومده رفتم از هانیه پرسیدم علی کجاست گفت نمیدونم کجاست دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونستم چیکار کنم گفتم وایسم شاید اومد / یک روز بعد : دیدم علی نیست گفتم باید برم ببینمش وقتی مدیر نبود یواشکی رفتم تو دفترش و ادرس خونه علیو پیدا کردم و وقتی تموم شد کلاس هام رفتم اونجا
رفتم در خونشون در زدم یاسین درو باز کرد چشم هاش قرمز بود معلوم بود اصلا نخوابیده و کلی گریه کرده گفتم سلام میشه به علی بگی بیاد دم در دیدم بغض کرد 😢 گفتم چی شده علی چیزیش شده گفت علی ... علی چند روز پیش یه پیام از طرف هانیه بعدش بیهوش شد بردمش بیمارستان احساس گناه کردم کم مونده بود یه بلایی سر خودم بیارم گفتم الان ... الان حالش چطوره 😨😭 گفت : ........
خب تموم شد این قسمت انچه خواهید دید نداریم چالش بنظرتون علی چی شد ؟ و چالش دوم اینه که چه تستی بنظرتون بسازم جز داستان ؟ راستی عکس این قسمت عکس علی و هانیس
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
Happy Birthday boy🎸🖤
سلامم ^^❤
تولدت مبارک باشهه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزو های قشنگت برسیی ^^❤
هعی سلام خوبی؟
فک کنم تو هم مث من غیبت زد ولی خب یادم نرفته :) ممنون بابت همه چیز
عالی بود نمیشه هانیه عوض کنی خیلی با حجابه😐 چالش اول : به قول دایانا مشترک مورد نظر داخل ای سی یو میباشد چالش دوم : نمیدونم 😂😐
عالی بود علی خیلی قشنگ بود خداروشکر بعداز 1008079 سال ادامه داستان گذاشتی😂💞
ولی بعدی زود بزار بهت رحم نمی کنم اگه بزاری چندماه بگذره بعد بعدی بزاری😐
چالش اول:به نظرم مشترک مورد نظر بیهوش میباشد و حالش بد است😁(واقعا خداروشکر نویسنده نشدم وگرنه چه دسته گلی تحویل میدادم😂)
چالش دوم:در مورد چیزای طنز❤💛💚💙
بله دیگه کار بنده همین است و بس😂 ولی علی اینجا بدون شوخی گفتم واقعا بهت رحم نمیکنم😐
بسیار موافقم علیرضا اگه علی پارت بعد دیر گذاشت برو توی خوابش😂